Views
3
Downloads
40
Citations
جریان¬شناسی فکری- سیاسی چپگرایی در افغانستان
Abdul Wahid AlizadaReceived 06 Apr 2021, Accepted 06 Apr 2021, Published online 06 Apr 2021
insert_link https://research.ru.edu.af/en/doi/full/55/606c3efd7d73b/34
lock_outline Open access
Abstract
ایده اصلی نوشتار حاضر شناخت فرایند تکوین و تطور، تعقیب خطوط فکری، و گونهشناسی چپگرایی در افغانستان معاصر است. یافتهها نشان میدهد که چپگرایی افغانستانی منشا و خواستگاه بیرونی داشته و به عنوان یک جریان وارداتی از نیمه دوم قرن بیستم وارد افغانستان شده است. این جریان که در ابتدا جریانی کوچک و بسیط بود، شاخ و برگ زیادی پیدا کرد و در میان فرهنگیان، نظامیان و محافل علمی به سرعت رشد کرد تا این که قبضه کامل قدرت توسط حزب دموکراتیک خلق در سال 1978 حیرت کسانی را برانگیخت که جامعه سنتی افغانستان را بستر مناسبی برای اقتدار چپگرایی نمیدانستند. چپ افغانستانی در هر دو گونه لنینیستی و مائوئیستیاش و در قامت حزب دموکراتیک خلق و حزب دموکراتیک نوین جریانی چندپهلو و پیچیده مینماید که گویا همین امر پرونده این جریانات به ظاهر ورشکسته را تا به حال گشوده باقی گذاشته و هنوز برای پژوهشگران حوزه جریانشناسی جذابیت دارد.مقدمه
با گشوده شدن دربهای افغانستان به روی مدرنیته و روی خوش نشان دادن این کشور به روی تمدن جدید به موازات سایر جریانات فکری-سیاسی، چپگرایی نیز راه خود را به سوی افغانستان گشود. هرچند که نخستین جرقههای چپگرایی در افغانستان در زمان امانالله شاه نوگرای این کشور زده شد، اما یک و نیم دهه فضای باز سیاسی در این کشور چپگرایی را در افغانستان تبدیل به جریان فکری-سیاسی جانداری نمود که به سرعت در شاهرگ حیات سیاسی افغانستان جاری شد و چنان رشد و توسعه پیدا نمود که برای دو دهه به عنوان بازیگر نقش اول سریال تحولات سیاسی-اجتماعی در افغانستان تبدیل شد و چه بسا باعث نضج جریانات دیگری مانند اسلامگرایی نیز گردید. هرچند که امروزه برخی چپگرایی افغانستانی را به مانند پدرخوانده روسی و چینیشان جریانی میپندارند که به تاریخ پیوسته است، اما واقعیت این است که هنوز هم لایههای زیادی از حقیقت این جریان نامکشوف مانده و ناگفتههای بسیاری در رابطه با جریانی وجود دارد که هنوز هم کورسوی امیدی به بازگشت دارد.
در باب چپگرایی افغانستانی محورهای مهمی قابل بررسی است اما در این میان چگونگی تکوین و تطور این جریان، شناخت اصول و خطوط مشی و هم چنین گونهشناسی گرایشی این جریان بسی مهم به نظر میرسد. این جریان که به مانند سایر جریانات فکری- سیاسی در اوایل شکلگیری جریانی ساده و بسیط مینمود، در ادامه چنان شاخ و برگ یافت و در پیچیدگی فروغلتید که بسیاری از جریانشناسان حوزه چپ را به حیرت فروبرد. فرازوفرود بسیاری که جریانات چپ افغانستانی در طول حیات نسبتا کوتاه خود داشته است، تحلیل و رهگیری آنچه بر این جریان گذشته و یا آن چه این جریان بر افغانستان گذرانده را ضروریتر و جذابتر میکند.
چپگرایان در تاریخ معاصر افغانستان نقش بسیار پررنگی در روند تحولات سیاسی و اجتماعی در این کشور داشتهاند. آنان با الگوپذیری از امواج مارکسیستی در جهان بویژه احزاب کمونیست در شوروی و چین در فضای تفکر و بازی سیاست ورود نموده و به عنوان یک جریان اپوزیسیون عمل کردند و نهایتا در قامت یک رژیم سیاسی به قدرت دست یافتند. به قدرت رسیدن آنان در سال 1978 سایر جریانات بویژه اسلامگرایان را غافلگیر کرد و به عنوان سرمنشا بحرانهای عمیق اجتماعی در دهههای بعد قرار گرفت. با دامنه پیدا کردن حوزه فعالیتهای این جریان بویژه در دوران موسوم به دهه دموکراسی، همگان دریافتند که به موازات شکلگیری سایر جریانات فکری- سیاسی موجودیت اندیشه و کنش چپگرایی در جامعه سنتزده افغانستان قابل انکار نیست. این نوشتار خود را متصدی تبیین و تحلیل فرایند تکوین، اصول و خطوط مشی، و مهمترین نحلهها و گونههای چپگرایی در افغانستان میداند و برآن است که با روش تاریخی-تحلیلی به این سوال پاسخ دهد؛ چپگرایی افغانستانی چگونه جریانی است و در تاریخ سیاسی افغانستان معاصر در کجا ایستاده است؟
چیستی چپگرایی
«چپ» از نظر لغوی به معنای مقابل راست، آن چه در طرف چپ باشد، طرف دست چپ، خلاف راست، ناراست و واژگون است(عمید، ،1371ش:ذیل واژه چپ). چپ و جناح چپ(left wing) از نظر اصطلاحی به طور کلی به افراد، گروهها و حزبهای رادیکال، آنارشیست و کمونیست گفته میشود که خواستار ایجاد تحول به نفع مردم و مخالف طبقات ممتازند(آقابخشی-افشاری راد، 1383ش:320) داریوش آشوری برای چپگرایان چند ویژگی را برشمرده است: الف)هواداری از دگرگونیهای هرچه شتابانتر اجتماعی و اقتصادی در جهت ایجاد برابری، از میان برداشتن فاصله طبقاتی با دخالت هرچه بیشتر دولت در امور اقتصادی و اجتماعی. ب) گرایش به ایمان گیتیانه(دنیوی) در برابر ایمان دینی و آنجهانی، روی آوردن به عقل و استدلال و داشتن باورهای فلسفی غیردینی یا ضددینی. ج)گرایش به اینترناسیونالیسم؛ در برابر میهنپرستی و ناسیونالیسم و باور به یگانگی نهایی بشر. د)گرایش به سنتشکنی و داشتن روحیه یا روش انقلابی یا بهبودخواه و آوردن طرحهای تازه اجتماعی بر اساس سنجههای ایدئولوژیک در برابر محافظهکاری و ارتجاع. ایمان به مردم و درآویختن به خواست آنها به عنوان داور نهایی در امور و در نتیجه باور به دموکراسی.(آشوری،1384ش: 123-124)
چپ در ادبیات سیاسی و جامعهشناسی دو مفهوم متناظر به حوزههای خاص این دو را در سنجش با مفهوم راست القا میکند. در ادبیات سیاسی، چپها شامل نیروهای انقلابی و خواهان دگرگونیهای اساسیاند که به برقراری عدالت اقتصادی، تاکید بر اینترناسیونالیسم ضداستعماری، بسط همه وجوه سکولاریسم و بهرهگیری از روشهای قاطع و انقلابی شهرت یافتهاند. اما راستها در عین اعتقاد به سکولاریسم و مبانی تفکر مدرن غربی، معتقد به برحق دانستن نابرابریهای اجتماعی، گرایش شدید به دفاع از وضع موجود و سیطره نظامهای سرمایهداری و ترویج خصوصیسازی در اقتصاد هستند(زرشناس،1383ش: 118). از نظر جامعهشناسی چپ در حوزه معنایی این رشته مفهوم توسعهیافتهتری دارد. به باور آنتونی گیدنز کسانی که در طرف چپ قرار دارند معتقد به ارتقای سطح برابری هستند و میخواهند این هدف را با عمل دولتی جلو ببرند. چپ معتقد است که یک جامعه مبتنی بر مکانیسم بازار[1] کمینگیهای خود را دارد. چپ متعهد به بسط دموکراسی در تمام حوزههای زندگی، نه فقط حوزه عمومی بلکه همه حوزههای معاصر یعنی حوزه روابط شخصی، خانوادگی و فردی است.( پیرسون ،1380ش: 208(
market society -[1]
بستر و زمینههای تکوین چپگرایی
ساختار دهقانی، مناسبات قومی- قبیلهای و فصلالخطاب بودن مذهب، ویژگیهای اصلی جامعه افغانستان به شمار میرود. در بدو نظر چنین مینماید که این جامعه ظرفیت پذیرش اندیشههای خارج از سنت و عرف حاکم تاریخی را نداشته باشد، اما با توجه به آهنگ تحولات سیاسی و اجتماعی در جهان از ابتدای قرن بیستم و در نتیجه رویش اندیشههای سیاسی و مکاتب فلسفی جدید، افغانستان علیرغم پایبندی به مؤلفههای سنتیاش، نمیتوانسته است خود را از همگام شدن با روند تحولات برکنار نگاه دارد. در چنین شرایطی علاوه بر نفوذ اندیشههای لیبرالیستی، اندیشههای مارکسیستی نیز راه خود را به افغانستان باز کرد و با توجه به توان توجیهی دالهای گفتمانیاش، موفق شد بخشی از جوامع شهری و بویژه نخبگان بروکرات را تحت تاثیر قرار دهد، اگرچه اندیشهها و برنامههای آن در سطح تحتانی جامعه بویژه جامعه دهقانی پس زده شد. اولویه روا افغانستانشناس فرانسوی، در رابطه با زمینه ورود جریان مارکسیستی از جانب شوروی به افغانستان مینویسد:
دگرگونی اجتماعی ریشهای و اساسی، اسطورهای بود که انقلاب اکتبر الگوی آن به شمار میرفت. شیوه دستیابی به قدرت بروکراسی بالقوه نه تنها از راه تفوق دولت امکان پیشرفت مییافت، اثباتگرایی جدید در پس مارکسیستی ساختگی پنهان شد؛ و سرانجام شیفتگی به شمال(منشا تجدد) که شوروی تنها الگوی شناخته شده آن برای انقلابیون بود، وجود داشت. بالاتر از همه تقلید از شورویها این نوید را میداد که اندیشمندان در این دگرگونی اجتماعی به عامل سیاسی تبدیل شوند. روشنفکران تصور میکردند که فقط یک حزب واحد با بروکراسی قدرتمند و اقتصاد کنترل شده دولتی میتواند آنها را بر اریکه قدرت بنشاند(روآ، 1372ش :76)
اما از کجا و چگونه مارکسیسم و شاخههای فکری آن راه خود را به افغانستان گشود و این کشور جهان سومی و سنتزده را را فراگرفت؟ اگر بخواهیم به ریشههای نفوذ مارکسیسم بپردازیم به باور بسیاری باید رد پای آن را تا دوران حاکمیت امانالله(1919-1929)، شاه نوگرای افغانستان تعقیب نماییم. بنابر این فرض«کمونیسم در افغانستان در عهد امانالله بذرافشانی شد و در دوره صدارت محمدداود قد برافراشت و پس از تحدید قانون اساسی 1968 رشد و نمو کرد و هنگام دومین دوره فرمانروایی محمدداوود(1973-1978) بارور گردید»(حقشناس،1363ش: 308) غلاممحمد غبار تاریخنگار معاصر نیز معتقد است که «در اثر افراطکاریهای شاه امانالله، اولین هسته چپ به نام «جوانان افغان» در کابل پایهگذاری شد که میرغلام محمد غبار و عبدالرحمن لودین و غلاممحمد میمنگی از اعضای آن بودند...گرچه بسیاری از اعضای این نهضت چپی دارای عقیده کمونیستی به مفهوم آن نبودند اما این جنبش سنگرگاهی بود که روسها به آن راه یافتند»(غبار، بیتا: 797) اما روسها کی و چگونه وارد این سنگرگاه شدند؟ این سوالی است که پاسخ آن را میباید در نامههای دیپلماتیک ولادیمیر لنین بنیانگذار نظام سوسیالیستی اتحاد جماهیر شوری به شاه امانالله جستجو نمود. در نخستین نامه لنین اظهار داشته بود که افغانستان تنها دولت مستقل جهان است و دست سرنوشت وظیفه تاریخی بزرگی را به مردم افغانستان در متحد کردن تمام اقوام دربند مسلمان به دور خود و هدایت آنان به سوی شاهراه آزادی و استقلال محول کرده است(هالیدی، 1358ش: 16) در این نامه صراحتی در رابطه با دعوت از شاه افغانستان مبنی بر ورود به جرگه مارکسیستی وجود ندارد اما در نامه دوم این دعوت به عمل آمد. «لنین در تاریخ 27 می سال 1919 برای دومین بار به پادشاه افغانستان نامه فرستاد و در آن تحریر یافته بود که اگر افغانستان راه روسیه را انتخاب نماید این طریقه حیات تضمین خوبی برای قدرت و آزادی دولت افغانستان خواهد بود»(محب، 1374ش: 92)
اما آن چه چپگرایان را وارد فاز جریان سازی نمود، پیوندی بود که با مشروطهخواهی برقرار نمودند. در واقع جريان چپ در افغانستان تداوم خواست تجددطلبانه مشروطهخواهي به شمار ميرود. تمايلات چپي در ميان مشروطهخواهان به وضوح قابل مشاهده بود. افرادي که در زمان امانالله در گروه «جوانان افغان» گرد آمده بودند و از هواداران جدي او به شمار ميرفتند(مانند عبدالرحمن لودين، غلاممحيالدين آرتي، مير غلاممحمد غبار و...)، در دههي دموکراسي و در عصر صدارت شاهمحمودخان(1946-1953)، همگي به احزابي با گرايشهاي چپي روي آوردند. وقتي در سال 1950 قانون مطبوعات منتشر شد، روشنفکران نامبرده با تعدادي ديگر از فعالان سياسي به زودي در سه حزب متمرکز شدند: حزب ويشزلميان، حزب وطن و حزب خلق(فرهنگ، ج1، 1374ش:732). در میان سه حزب یاد شده حزب خلق به رهبری عبدالرحمن محمودی -که در ادامه به او خواهیم پرداخت-، گرایشات چپگرایانه روشنتری داشت. «محمودی چپ رادیکال بود که افزون بر انتقاد از دولت، در ایجاد اتحادیه محصلان(انجمن دانشجویان) در آوریل 1950 نیز نقش داشت. در هیات رهبری این اتحادیه کسانی مانند ببرک کارمل(با گرایش چپ رادیکال)حسن شرق(بعدها از عناصر و کارگزاران مهم چپ) میرعلی احمد شامل و اسحاق عثمان نیز حضور داشتند(دانشنامه جهان اسلام، 1375ش: 124)
به طور کلی میتوان گفت که ادبيات مارکسيستي از سه مسير؛ مسکوـکابل، پکنـکابل و تهرانـکابل وارد افغانستان شده است. ابتدا در زمان صدارت شاهمحمودخان تعدادي آثار ايدئولوژيک مارکسيستي و لنينيستي به زبانهاي فارسي و پشتو به افغانستان وارد گرديد و به شکل نيمهپنهاني انتشار يافت. در زمان صدارت محمدداود که از يکسو جوانان دموکرات و مشروطهخواه از سختگيريهاي وي به جان آمده بودند و از سوي ديگر در اثر گسترش روابط مسکوـکابل و پکنـکابل، ادبيات مارکسيستي به سرعت وارد کشور ميشد، زمينه براي ترويج و گسترش ايدئولوژي مارکسيستي در ميان مبارزان و فعالان سياسي به خوبي فراهم شد. «سفارتخانههاي شوروي و چين در کابل به صورت سازمانيافته به توزيع و انتشار ادبيات و آثار مارکسيستي و مائوئيستي در ميان روشنفکران و محصلان ميپرداختند. علاوه بر اين، اتباع شوروي و چين همواره تلاش ميکردند تا از طريق برقراري ارتباط با روشنفکران و فعالان سياسي، از آنها حمايت نموده و در تشکيل گروهها و تشکلها به منظور بحث و تبادل نظر در رابطه با ايدئولوژي چپي، به آنان کمک نمایند»(فرهنگ، ج 1 ،1374ش:731)
سامانيافتن و سازمانیافتگی تفکر چپ در افغانستان تا حد زيادي مرهون حزب توده ايران نیز هست. حزب توده در آن مقطع زمانی با ترجمه متون مارکسيسم و انتشار آن در قالب کتب و مجلات و ارسال به افغانستان، جامعه بسته افغانستان را با افکار جديد از قبیل برابري، برادري و مساوات و رفع تبعيض و ستم آشنا مینمود. اين شعارها براي جامعه تحت ستم آن روز افغانستان دلنشين و فريبنده بود. به همين جهت، اعضاي حزب توده نزد فعالان سياسي چپگراي افغان ارج و قرب خاصي داشتند و حتي در اختلافات درونحزبی داوري تودهایها را ميپذيرفتند. نورالدين کيانوري از سران حزب توده در این رابطه مينويسد: «قاضي ميان اين دو گروه [خلق و پرچم] نيز حزب ما بود؛ زيرا رفقاي افغاني براي حزب توده ايران احترام فراوان قايل بودند. علت اين بود که آنها مارکسيسمـ لنينيسم را از نشريات حزب توده ايران که به فارسي به چاپ ميرسيد و براي آنها فرستاده ميشد، آموخته بودند»( کیانوری، 1359ش:7)
يکي ديگر از زمينههاي تأثيرپذيري ايدئولوژيک جريان چپ در افغانستان، آرا و انديشههاي دکتر علي شريعتي بود. آثار شريعتي جريان روشنفکري در افغانستان را شدیدا متأثر ساخته بود. انتقادات شريعتي از روحانيت و تأکيد بر مبارزه با تحجر و نيز نقد نظام سرمايهداري و حمله به سه ضلع مثلث «زر»، «زور» و «تزوير» در وضعيتي که حرکتها و جنبشهاي سياسي و روشنفکري در دهه 1350(1970) در افغانستان فعال شده بود، براي جريان چپ الهامبخش بود. جريانهاي مذهبي در افغانستان نه تنها از آثار او استقبال نکردند، بلکه چه بسا با ترويج آثار او مخالف بودند. اما روشنفکران مطرح جريان چپ و حلقات مارکسيستي- لنينيستي مانند «سازمان انقلابي زحمتکشان افغانستان» و «سازمان فدايي» آثار شريعتي را با اشتیاق تمام مطالعه مينمودند.(شفق خواتی، 1390ش:63)
سرآغاز ورود چپگرایی
صدیق فرهنگ مورخ معاصر که خود در متن ماجرای دهههای میانه قرن بیستم قرار داشته است، آغاز ورود اندیشههای چپگرا به افغانستان را به دوره اول دموکراسی در دوران صدارت شاه محمودخان(1953-1946) باز میگرداند. دورهای که در ذیل فضای نسبتا باز سیاسی اندیشهها و جریانات متعددی اعلام موجودیت کردند. در این دوره اگرچه لیبرال دموکراتها آزادی عمل بیشتری داشتند، اما چپگرایی به صورت زیرپوستی راه نفوذ خود را به سوی قدرت هموار میکرد. فرهنگ در این رابطه مینویسد: «در دوره حکومت شاه محمودخان یک تعداد آثار ایدئولوژیک مارکسیست لنینیست به زبانهای فارسی و پشتو به افغانستان وارد گردیده به شکل نیمهپنهانی انتشار یافت، اما چون صدراعظم مذکور وعده دموکراسی داد، فعالیتهای سیاسی به آزادیخواهی بر مبنای مشروطیت متمرکز شده هیچ حرکت جدی در جهت مارکسیسم پدیدار نگردید»(فرهنگ، ج1، 1374ش:731) اما پس از استعفای شاهمحمود، نخستین گروههای سیاسی چپگرا در دهه 1960 در دوران نخستوزیری سردار محمد داوود(1953-1963) وارد فعالیتهای اجتماعی-سیاسی شدند و در همان زمان تلاش برای پایهگذاری احزاب با گرایشهای مارکسیستی-لنینیستی افزایش یافت(پیکف و دیگران،2003: 52)
سلطانعلی کشتمند از پیشگامان جریان چپگرا با رویکرد واقعبینانهتر، ریشههای این جنبش را از سالهای صدارت محمد داود(1953-1963) مورد بررسی قرار میدهد. زمانی که جوانان در «محافل مطالعه» با اشتیاق و جدیت آثار موجود روشنفکران غربی را میخواندند و داود نیز در برابر اشاعه ادبیات سیاسی و ایدئولوژیک واکنشی نشان نمیداد(رک:کشتمند،2002 :146). این در حالی بود که محمد داود فضای سیاست را به شکل کنترل شدهای در اختیار گرفته بود و به آزادیهای مدنی سالهای گذشته پایان داده بود. به همین دلیل میرمحمد صدیق فرهنگ دوره صدارت محمد داود را علیرغم اختناق فکری و استبداد سیاسی موجود، به نحوی «بهار چپگرایی» میداند. چه آن که در این دوره پس از شکست دموکراسی شاهمحمودی، داود به اتحاد جماهیر شوروی روی آورد و مناسبات میان افغانستان و اتحاد جماهیر شوروی در ابعاد مختلف از جمله در حوزه فرهنگی توسعه بسیاری یافت که نهایتا در پی رفت و آمدهای دانشجویان، روشنفکران و فرهنگیان، زمینه نفوذ اندیشههای چپ مارکسیستی- لنینیستی فراهم آمد. مرحوم فرهنگ در این رابطه مینویسد:
در دوره صدارت محمد داودخان، چون عنصر جوان در اثر سختگیری او از تحول مسالمتآمیز در جهت مشروطیت و دموکراسی مایوس گردید، در صدد آن برآمد تا راه دیگری جهت دستیابی به مرام خود جستجو کند. در این وقت مناسبات افغانستان با اتحاد شوروی گسترش یافت و تعداد زیادی از اتباع آن کشور با عنوانهای مختلف به مملکت وارد شده و با مردم در تماس شده بودند. اینان آثار مارکسیستی را به پیمانه بیشتر از سابق توزیع کردند و به تشویق ایشان حلقههای کوچک مطالعه و مباحثه در شهر کابل و شاید سایر شهرها تشکیل شد(فرهنگ، ج1، 1374ش:732).
ماگنوس و نِبی چهار تا پنج هسته از آنها را بر میشمارد؛ یک هسته توسط دستگیر پنجشیری(برادرزاده عبدالرحمن محمودی) اداره میشد. یک هسته توسط شهرالله شهپر، دیگری توسط طاهر بدخشی و یک هسته کوچک توسط محمد ظاهر الفاق تشکیل گردید. همگی این هستهها به جز گروه محمودی در تشکل جدیدی که با عنوان حزب دمکراتیک خلق افغانستان(pdpa) در سال 1965 تشکیل شد، حضور داشتند.(ماگنوس- نبی، 1380ش: 156) به نظر میرسد که همین حلقهها و هستهها نقش مهمی در توسعه و تکوین چپگرایی داشته و زمینه را برای سر و شکل گیری احزاب و گروههای چپگرا در دو نحله لنینیستی و مائوئیستی در دهه موسوم به دموکراسی(1963-1973) آماده کرده است. کما این در سالهای ابتدایی همین دهه احزاب و جریانات چپگرای قدرتمندی مانند حزب دمکراتیک خلق و حزب دمکراتیک نوین(شعله جاوید) وارد میدان اندیشه و سیاست شدند و البته که تا قبضه کامل قدرت در سال 1978 هم پیش رفتند.
مرام و خطمشی چپگرایی
مارکسیسم- لنینیسم به پیروانش خصوصا حزب پیشآهنگ در تمام کشورها توصیه کرده بود که «علنیت و سریت» را به عنوان خطمشی انقلابی دنبال کنند. بر حسب این توصیه ارگانهای رهبری حزبی در مقابل اعضاء خود و افراد طبقه و جامعه پیوسته واقعیات را میگویند ولی در عین حال برای احراز موفقیت در باره جلوگیری از گزند و سوء استفاده دشمن، محرمیت و سریت را به سود امنیت حزب و اعضاء آن مراعات میکنند. مراعات صحیح تناسب بین سریت و علنیت از مسایل مهم است که باید به شکل مشخص بوسیله ارگانهای صالح و مسئول حل شود.(طبری، بیتا:50)
شاید عمل به توصیه فوق باعث شده است که فهم مرام و مقصد چپگرایان افغانستانی تا اندازهای بر تاریخنگاران و جریانشناسان دشوار گردد. هرچند اصولا چپگرایی معادل با شجاعت انقلابی و اصلاحات زیربنایی است، اما چپگرایان افغانستانی آنجا که به بود و نبود آنان مربوط میشد، جانب احتیاط را نگاه میداشتند و انتحار هویتی نمیکردند. مهمترین دلیل این امر شناخت آنان از بستر جامعه سنتی و شریعتمدار افغانستان است. جامعه آن روز افغانستان با توجه به غلظت گفتمان دینی و نهادینه بودن سنت قومی- قبیلهای، بسترهای لازم برای ورود اندیشههای چپی بویژه نوع انقلابی آن را نداشت. البته پیشگامان چپگرایی با علم به این واقعیت به زعم خویش خواستار تغییر وضع موجود بودند و میپنداشتند که میتوانند با تغییر در ذائقههای فکری و اعتقادی جامعه افغانستان، اصول و مرام فکری مارکسیستی- لنینیستی و یا مارکسیستی- مائویستی را به فعلیت برسانند. بر همین اساس چپگرایان مارکسیست با توجه به احتمال بازپس زده شدن برنامههایشان، روی به پنهاننگاری ایدئولوژیک آوردند. آنان لنینیست و مائوئیست تمام عیاری بودند که البته خود را با این نامها نمیخواندند و چه بسا از نسبت دادنشان توسط دیگران به این مکاتب برآشفته میشدند. امینالله دریح در این رابطه مینویسد:
رهبری حزب دموکراتیک خلق افغانستان ابتدا به صورت آشکار گفته نمیتوانست که کمونیست هستند. ولی با این چال[حربه] نهایت ضعیف سیاسی، هیچگاه کاری واقع نشد و شعارها و بیانات آنها که مملو از فلسفه مارکس بود، ایشان را در بین جامعه به صفت عناصر کمونیست معرفی کرد و مخالفینشان نیز در راه مبارزه با آنها از این نام استفاده نهایت مؤثر به عمل آوردند. ساختار تشکیلات حزب که کاملا به تقلید از حزب کمونیست شوروی صورت گرفته بود نیز جای شبهه باقی نگذاشت که این حزب غیر از کمونیستی تحت کدام عنوان دیگر شناخته شود.(دریح، 1379ش :476)
علاوه بر این، اتهامات سنگینتری بویژه از جانب علمای مذهبی و مولویها علیه آنان وارد میشد. از جمله این که مارکسیستها و یا کمونیستها بدنبال ترویج ازدواج میان محارم و آزادی فساد و فحشا و ازدواجهای گروهی هستند. در چنین شرایطی طبیعی به نظر میرسد که چپگرایان در آغاز فعالیتشان نام و عنوان مکتبیشان را پنهان نگاه دارند، اما اصول، مرام و راهبرد کمونیسم، لنینیسم و مائوئیسم را در عرصههای اجتماعی و سیاسی تعقیب کنند. جرج آرنی خبرنگار بی بی سی که دهههای شصت و هفتاد میلادی در افغانستان حضور داشته در این رابطه مینویسد:
بسیاری از افغانها کمونیست را معادل بیخدایی میدانستند و از آنجایی که مردم ساحههای شمال کشور یاد مسلمان کشی کمونیستهای شوروی در آسیای مرکزی را هنوز به خاطر داشتند، تصمیم اتخاذ گردید تا حزب دموکراتیک خلق افغانستان به صفت یک حزب کمونیست شناخته نشود تا مقامات دولتی جلو آن را نگیرند. در عین زمان بنیانگذاران حزب دموکراتیک خلق افغانستان این را هم درک میکردند که ایدئولوژیهای آنها برای کارگران و دهقانانان افغانستان قابل پذیرش نیست(آرنی، 1376: 58)
با توجه به چنین جوی بدیهی است که رهبران حزب دموکراتیک خلق پس تاسیس آن در سال 1965، رد پای روشنی از مارکسیست و یا کمونیست بودن برجای نگذاشتند و اگر برچسبهایی از جانب رقیبان هم به آنان زده میشد، واکنش نشان داده و اتهامات وارده را بر نمیتافتند. چنان که نورمحمد ترهکی از پیشگامان چپگرایی و دبیرکل حزب دموکراتیک خلق، در سالهای آغازین فعالیت این حزب اتهامات وارده از جانب عناصری در داخل دولت و اسلامگرایان را مردود میدانست و میگفت:
ما مسلمان و موحدیم و هیچ کس حق ندارد از ما در این مورد مطالبه دلیل و برهان نماید. زیرا این عملی است بین خدا و بندهاش که کس دیگری از آن اطلاع ندارد. علاوه بر آن ما کاملا با دخالت در عقاید و تفتیش معتقدات مردم مخالفیم. ما خواهان نظام دموکراتیک هستیم، حامی فقرا و طبقات زحمتکش کارگر و دهقان و بر ضد هر نوع استثمار انسان از انسان میباشیم. درست است که افکار ما براساس «تضاد طبقاتی» پایهگذاری شده است، ولی ما کمونیست نیستیم و حتی کلمه «کمونیسم» در دفتر سیاسی ما ذکر نشده است و اساسا در افغانستان هیچ حزب کمونیستی وجود نداشته است... افکار مارکسیسم- لنینیسم هیچ تاثیری در افکار ما نداشته و برنامه کار حزب ما مبتنی بر آن سلسله افکار مترقی و پیشرفته است که حامی و مدافع حقوق و طبقات زحمتکش کارگر و دهقان میباشد(هویدی، 1364ش: 61-62)
گویا در راستای همین خطمشی، چپگرایان و بویژه حزب دموکراتیک خلق در تفاهم با شورویها خواستار آن بودند که اتحاد جماهیر شوروی حزب دموکراتیک خلق را در فهرست رفقای بینالمللیشان قرار ندهند و یا این که شاید شورویها در ابتدا به قدر کافی به تعهدات کمونیستی رهبران این حزب باور نداشتند. به همین دلیل در کنگرههای بینالمللیای که حزب کمونیست شوروی در مسکو برگزار مینمود و احزاب کمونیستی سراسر جهان در آن اشتراک میورزیدند، حزب دموکراتیک خلق یا به این کنگرهها دعوت نمیشد و یا این که بنا به ملاحظات و حساسیتهای پیش گفته از حضور در آن اجتناب میورزید.
فِرد هالیدی با توجه به تعاملات فکری و فرهنگی میان چپگرایان افغانستانی و شورویها مدعی است که شورویها حزب دموکراتیک افغانستان را کمونیست میدانستند.(Holliday: 253) همچنین مرامنامه و بیانیههای حزب دموکراتیک خلق و بویژه جناح تحت رهبری ترهکی پس از انشعاب، آشکارا ایدئولوژی سوسیالیستی و مارکسیستی را زیربنای عملی سیاسی این حزب اعلام میکرد. چنان که نخستین بیانیه جناح خلق تصریح میکند؛ «مهمترین موضوع تاریخ معاصر مبارزه طبقاتی و جنگی است که با انقلاب بزرگ سوسیالیستی اکتبر سوسیالیسم بینالملل و امپریالیسم جهانی آغاز شد».(Arnold, 1983: 138) البته این خطمشی بعضا به شکل طنزآمیز و تضادگونه در آمده و مارکسیست-کمونیست بودن خلقیها از پرده برون افتاده بود. هِنری برادشر در این رابطه مینویسد:
علیرغم آن که ترهکی و امین کمونیست بودنشان را نفی میکردند، از جمله ترهکی گفته بود؛ «افغانستان هیچگاه حزب کمونیست نداشته و اکنون نیز ندارد». اما بیانات این رهبران روز به روز روحیه مارکسیستی خود را نشان میداد. امین در تاریخ 7 نوامبر 1978 گفت: «انقلاب ثور ادامه رویداد روسیه بوده است. اگرچه ما اولین کشور سوسیالیستی در جهان نیستیم، اما افتخار همجواری آنان را داریم». وی افزود: «وظیفه افغانستان است تا از تکامل انقلاب ثور براساس سوسیالیسم دفاع نماید. این اصطلاح خالص اتحاد شوروی است که میگوید به وسیله سوسیالیسم علمی به اهداف نهایی کمونیسم راستین نایل میگردند»(برادشر، 1378ش :98).
خیز به سوی قدرت
با استقرار دهه دموکراسی در حد فاصل سالهای 1963-1973 و در نتیجه تدوین قانون اساسی و تاکید بر آزادی اندیشه و تحزب، چپگرایان بیشترین استفاده را از شرایط موجود بردند. آنان در طیفها و نحلههای مختلف فکری توانستند در سطوح و لایههای مختلف جوامع شهری بویژه در میان جوانان تحصیل کرده و دانشگاهیان هواداران بسیاری پیدا کنند. در حالی که دیگر جریانات فکری بویژه لیبرالها و ملیگرایان در قالب دستههای کوچک اهتمامشان در راه یافتن به شورای ملی معطوف شده بود، چپگرایان طی رایزنیها و تعاملات وسیعی که به عمل آوردند، دریافتند که فعالیتهای سیاسیشان را از طریق یک حزب قدرتمند و فراگیر پیش ببرند. با توجه به فعالیتهای فکری و نرمافزاری در دوران صدارت شاهمحمودخان و محمد داودخان و محافل علمی که در باب آشنایی با اندیشههای مارکسیستی- لنینیستی تشکیل میشد، زیرساختهای تشکیلاتی برای چپگرایان آماده بود و حال آن که جدیترین رقیب آنان یعنی اسلامگرایان در ابتدای راه قرار داشتند و به تازگی بحثهایی در برخی محافل دینی و علمی در رابطه با چند و چون اسلام سیاسی درگرفته بود.
سیاست مماشاتآمیز محمد داود با چپگرایان چه در دوران صدارت و چه پس از ربایش کامل قدرت در سال 1973، سوالات بسیاری را برانگیخت. مناسبات نزدیک وی با اتحاد جماهیر شوروی موجب شده بود که برخی از مخالفان لیبرالش او را متهم به مارکسیست شدن نموده و از او با عنوان «شاهزاده سرخ» یاد کنند. اما واقعیت آن بود که داود یک ناسیونالیست اقتدارگرا و واقعگرایی بود که به هیچ یک از مکاتب غربی و شرقی خود را پایبند نمیدانست. این امر حکایت از آرمان بلندپروازانهاش در راستای اعتلای افغانستان و خارج نمودن آن از رده کشورهای عقبمانده داشت. بنابراین نزدیکی چپگرایان مارکسیستی- لنینیستی در هر دو دوران صدارت و ریاست، نشانه مارکسیست شدن او نیست. او واقعگرایی بود که برای بهرهبرداری از امکانات و قابلیتهای اتحاد جماهیر شوروی بویژه در عرصههای اقتصادی، تبعات فرهنگی و فکری این سیاست را به جان خرید و با بازگذاشتن منفذهای نفوذ اندیشههای مارکسیستی به افغانستان، بهای امتیازاتی که از قِبل رابطه با شوروی بدست آورد را پرداخت.
تب چپگرایی در بستر زمان و تحولات افغانستان در دهههای 60 و 70 همچنان بالا بود. تا آنجا چپگرایان در میان فرهنگیان و اداریان، در حد فاصل سالهای 1971-1972 نفوذ کرده بودند. وزارت خارجه آمریکا در گزارشی در 1972 تعداد چپگرایان افغانستان را میان سیصد تا پانصد تن تخمین زده بود که در پنج دسته جداگانه فعالیت میکردند. این رقم بعدا به چهار هزار نفر رسید(bradsher, 1985: 46). اما گردش به چپ در میان نظامیان به طور محسوسی در حال اوج گرفتن بود به نحوی که همین امر به عنوان نقطه عطفی در رابطه با تحولات بعدی قرار گرفت. بالاخره چپیهای مارکسیست-لنینیست از طریق نفوذ در ساختار ارتش که در نتیجه تلاشهای برخی چهرهها همانند میراکبر خیبر و حفیظالله امین حاصل شد، موفق شدند فرماندهان بلندپایهای مانند سرگرد اسلم وطنجار و سرهنگ عبدالقادر که در کودتای آوریل 1978 نقش اصلی را در سرنگونی رژیم داود ایفا نمودند، با خود همراه کنند.
گونههای چپگرایی
اساس مکتب مارکسیستی- لنینیستی را حاشیه و تعلیقاتی میسازد که لنین بر اندیشه مارکس ضمیمه نموده است. لنین بر آن بود تا مکتب و فلسفه مارکس را در جامعه شوروی در عرصه عمل محقق کند. برای این منظور او اقتدار و قدرت مطلقه را به عنوان چاشنی و ضامن تحقق اندیشههای مارکس قرار داد. لنین با تأسیس حزب و عرضه آگاهی از طریق روشنفکری به کارگران و ایجاد اتحاد میان دهقانان و کارگران سعی در تربیت انقلابیون حرفهای در قالب حزب پیشرو و یا آوانگارد داشت(ماسی و دیگران، 1367ش: 73). طبق این الگو که تحت عنوان کمینترن و انترناسیونالیسم سوم و چهارم به غالب کشورهای جهان سوم صادر شد، کارگران نیروی محرک بوده، دهقانان و خرده بورژوازی شهر و روستا نیروهای مکمل معرفی شدند. برخلاف اندیشه مائو که این رابطه در آن به گونهای معکوس میشود.
میراث عمده اندیشه و عملکرد لنین، سوسیالیسم دولتی و حزبی اقتدارطلب بود که در کشورهایی مانند چین، کوبا، و یوگسلاوی به عنوان نقشه راه توسعه اقتصادی مورد توجه قرار گرفت. اندیشههای لنین بیشتر برای شرایط بحران و تحول انقلابی به عنوان استراتژی جذابیت داشته است تا به عنوان شیوه حکومت در شرایط ثبات. جوهر لنینیسم به عنوان نظریه انقلاب دهقانی را باید در حل مسئله ارضی و دهقانی یافت. به نظر برخی از اندیشمندان مهمترین دستاورد لنین در زمینه اندیشه مارکسیستی، نگرش وی نسبت به نقش دهقانان در انقلاب به ویژه در کشورهای غیرصنعتی بود. سیاست جدید اقتصادی لنین پاسخی مناسب به انتظاراتی بود که در نتیجه تقسیم زمین میان دهقانان در سالهای اولیه انقلاب پیدا شده بود(بشیریه، 1376ش: 100 و 83).
با توجه به زمینههای ورود اندیشه و افکار لنین به افغانستان در نیمه دوم قرن بیستم، تحرکات چپگرایانه با الگوگیری از خط مسکو فرایند تکوین را به عنوان یک جریان فراگیر انقلابی، حامی تودههای کارگری و دهقانی و ضد اشراف سالاری که در رأس آنها نهاد سلطنت قرار داشت و هم چنین ضدیت با آن چه آنان ارتجاع ملاها میدانستند را طی نمود و البته که با پشتوانه پدرخوانده کمونیستشان در مسکو جای پای محکمی لااقل در میان اقشار تحصیلکرده، نظامیان و دولتمردان دونپایه باز کرد. این جریان در حقیقت با بهرهبرداری از دهه دوم دموکراسی در سال 1965 ساختار حزبی به خود گرفت و نام خود را «حزب دموکراتیک خلق» گذاشت.
در چارچوب گفتمان لنینیسم، دالهای مهمی همانند جایگاه پرولتاریا و دهقانان، امپریالیسم سرمایهداری، اقتدار حزبی، رئالیسم سیاسی، سوسیالیسم دولتی به نحو همبستهای مفصل بندی شدهاند. در چارچوب همین گفتمان حزب دموکراتیک خلق پس از تأسیس در سال 1965 خط مشی و برنامههایش را در پیش گرفت. اگرچه این حزب ایجابات جامعه افغانستان و مناسبات قدرت نرم و سخت را در نظر میگرفت. به همین دلیل حزب تا زمانی که مراحل رشد و تکاملش را میپیمود، به فعالیتهای فرهنگی و اندیشهای در جهت آمادهسازی ذهنی جامعه افغانستان بویژه در طبقه کارگر و دهقان ارجحیت قایل بود. اما پس از آن که این حزب به لطف سالها تلاش زیرزمینی و پرداختن هزینههایی زمام کامل قدرت را در سال 1978 بدست گرفت، خط مشی و برنامههای پدرخوانده روسیاش را از قوه به فعل درآورد.
حزب کمونیست شوروی به دانش کمونیستی اعضای حزب دموکراتیک به دیده تردید مینگریست اما مرام و منش لنینیستی این حزب مورد تأیید مسکو بود. به عقیده «ان وریچرد نیوول» شوروی و خلقیها به ایدئولوژی کمونیسم در افغانستان علاقه داشتند و میخواستند این کار را در زیر عنوان دموکراسی ملی که ایدئولوگهای مسکو برای تبلیغ کمونیسم در کشورهای جهان سوم اختیار کرده بودند، اجرا نمایند. غالبا به همین دلیل بود که حزب کمونیست خط مسکو در افغانستان از آغاز کار عنوان حزب دموکراتیک را انتخاب کرد و ترهکی در اولین کنفرانس مطبوعاتیاش در هفتم ماه مِی رژیم جدید را «اصلاح طلب» خواند(نیوول، 1982: 72). بنابراین عنوان دموکراتیک پوشش ظریفی بود که بر روی حقیقت کمونیستی این حزب انداخته شده بود تا نیروهای خفته سنتگرا و اسلامگرا را علیه خود نشوراند.
اما این سیاست از دید کسانی که در متن ماجراهای آن دوره قرار داشتند، پنهان نماند. اگرچه برای کسانی که از بیرون رد جریانات چپگرا در افغانستان را میگرفتند، اصطلاح «دموکراتیک» در عنوان «حزب دموکراتیک خلق» از نوعی پارادکس و تضاد رنج میبرد. گویا به همین دلیل ماگنوس و نِبی معتقدند که؛ «برخی ناظران و حتی محققان اخیر حزب خلق را به عنوان یک حزب کمونیست انکار میکنند و عنوان میدارند که این حزب در قواعد گسترده نوسازی قرن بیستم افغانستان بیشتر یک حزب اصلاحطلب بوده است»(ماگنوس- نبی، 1380ش: 155)
اما این اصلاحطلبی محافظهکارانه که اصولا با منش رادیکال و انقلابی احزاب چپی مغایرت دارد، دیری نپایید و در تحولات خشونتآمیزی که در سالهای بعد رقم خورد، خلقیها یک پای ثابت ماجرا بودند. البته ساختمان حزب دموکراتیک خلق چندان هم یک دست نبود و در درون آن دستهای که پرچمی خوانده میشد، نسبت به جناح اصلی خلق در مواجهه با حکومت محافظهکارانهتر حرکت میکرد. تا آنجا که این جناح در کودتای محمد داود(1973) علیه سلطنت مشارکت داشت که این امر در بدو امر خلاف مرامنامه چپگرایان در عدم سازش با اشراف و شاهزادگان به شمار میرفت.
با انحلال حزب دموکراتیک خلق به دو شاخه خلق و پرچم پس از دست یافتن به قدرت در سال 1978، ماهیت کمونیستی آن بیش از پیش عیان شد. در رسالهای که در تابستان 1978 در کابل منتشر شد، مطابق با عباراتی که در کشورهای کمونیستی معمول است، حزب دموکراتیک خلق به عنوان«حزب پیشقدم کارگر»، و نورمحمد ترهکی «مارکسیست لنینیست با تجربه» معرفی گردید(هیمن، 1984ش:82) همچنین مطبوعات و نشریات آن دوره شدیدا تحت نظارت حکومت خلقیها قرار داشت و در واقع هرکدام به نحوی اندیشه و مرام خلقیها را منعکس مینمود. آنان بیپرده حزب حاکم و رهبران آن بویژه نورمحمد ترهکی را در ذیل عناوین و القاب تقدیسمآبانه میستودند و عناوینی را به آنها نسبت میدادند که شورویها به لنین داده بودند و از راهبردی یاد میکردند که عینا مورد تاکید حزب کمونیست شوروی بود. برای نمونه روزنامه کابلتایمز در ش 19 سال 1979 نوشت:
رهبر بزرگ ما دریافته است که در میان ملتهایی که در راه رشد و توسعه هستند به این دلیل که طبقه کارگر هنوز قدرت لازم را بدست نیاورده، نیروی دیگری وجود دارد که حکومت فئودال استثمارگر را واژگون کند و این نیرو در افغانستان نیروی ارتش است. به همین دلیل او با تصمیم قاطع دستور داده که ایدئولوژی کارگری را میان ارتش انتشار دهند(به نقل از: روآ، 1369ش:132)
نورمحمد ترهکی به عنوان رهبر و عامل کودتایی که خود آن را «انقلاب» میخواند، بدنبال کسب مشروعیت بود؛ وی با همکاری برتریخواهان قوم پشتون حریفان پرچمی را در چند مرحله مغلوب ساخت و با ارایه نظریه «انقلاب از بالا به کمک اردوی انقلابی» به دنبال کسب مشروعیت بود. از منظر خلقیها در عرصه عمل سیاسی، انقلاب مادام که ضدانقلاب وجود داشته باشد، ادامه خواهد یافت. در گفتمان دشمنشناسی آنان، بقایای رژیمهای گذشته، خردهبورژوازها، خوانین، و روحانیت، ضدانقلاب انگاشته شده و دشمن زحمتکشان و فرودستان محسوب میشوند. از آنجا که انقلاب عمدتا با خشونت همراه است، خشونت انقلابی از دید خلقیها مشروع خواهد بود. چنان که مرحوم فرهنگ گوشهای از خشونتورزی رژیم خلقی را چنین بر میشمرد:
حاکمان خلقی میاندیشند که خشونت، ضرورت انقلاب است و چنان خشونتی علیه مردم نشان دادند که در تاریخ افغانستان سابقه نداشت. در واقع مناطق عمده هزارجات و شیعهنشین کابل را بیش از هرچیز، دستگیری رهبران دینی و بزرگان محلی علیه رژیم ترهکی بر انگیخت. ترهکی در دیدار با تعدادی از علمای شیعه گفت: « ما سه طبق ملا داریم که اولی وطنپرست هستند که همکار ما شمرده میشوند و دسته دوم نمازگزارند که به آنها کار نداریم، گروه سوم نوکران امپریالیسم و ارتجاعاند که با عده اخیر آشتیناپذیریم»(فرهنگ، ج2، 1374ش: 168)
جالب این که حزب خلق دو مفهوم «انقلاب» و «اصلاح» را در یک بسته گفتمانی عرضه میکرد. هرچند که تحلیل عمیق چارچوب کاری این حزب تاحدودی این تناقض را برطرف مینمود. چه آن که خلقیها اصل انقلاب را در عرصه سیاست تجویز میکردند و به همین دلیل آنان دو مرحله را پیمودند تا موفق شدند با انجام یک کودتای خونین قدرت را بدست گیرند. اما اصلاحاتی که خلقیها وعده میدادند و پس از کسب قدرت بیمحابا در جهت تطبیق آن کوشیدند، در عرصه فرهنگ، آموزش، اقتصاد و مناسبات اجتماعی متمرکز بود. شاید دلیل اقدامات اصلاحی حزب پس از گرفتن زمام قدرت همانند اصلاحات ارضی، برنامه سوادآموزی عمومی، تغییر در اولویتهای دیپلماسی، مقابله با خرده بورژوازی و آریستوکراسی و نمادهای مذهبی بوده است که برخی از تحلیلگران خارجی-کما این که پیشتر اشاره شد-خلقیها را اصلاحطلب دانستهاند. در رابطه با برنامه اصلاحات حزب دموکراتیک خلق، هالیدی تحلیل قابل توجهی را ارایه داده است:
برنامه حزب[حزب دموکراتیک خلق] برنامهای از نوع کمونیسم سنتی و بازتاب تحلیلهایی از جهان سوم بود که این تحلیلها علیالقاعده به خروشچف و یا برژنف مربوط میشود. برنامه حزب اعلام میداشت که افغانستان به وسیله زمینداران بزرگ، تجار ثروتمند، کمپرادورها و بروکراتها و در اتحاد با شاخههایی از انحصارات خارجی، اداره میشود و با اشاره به سال 1919، خواستار دولت ملی و دموکراتیک برای رهانیدن افغانستان از ورطه عقبماندگی بود. در این برنامه حزب خواستار وحدت حزب، کارگران، دهقانان، روشنفکران، پیشهوران، خرده مالکان شهری و روستایی و بورژوازی ملی در جبههای واحد و خواستار تحصیلات ابتدایی به زبان مادری برای تمام کودکان و توسعه زبانها و فرهنگهای مختلف کشور بود. خواستهای اجتماعی حزب شامل تضمین حق کار، تساوی حقوق زنان با مردان، 42 ساعت کار در هفته، پرداخت حقوق به هنگام بیکاری و منع کار کودکان میشد. در سیاست بینالمللی حزب خواستار پایان دادن به نفوذ امپریالیسم در افغانستان و حمایت از سیاست همزیستی مسالمتآمیز بود و بر برتری «نیروهای صلح و ترقی» تاکید داشت(هالیدی، بیتا، :37-38)
مهمترین وجه مشخصه اندیشه مائو توجه ویژه او به طبقه دهقان در جامعه چین بود. مائو در دهه 1930 و 1940 در پی تطبیق ایدئولوژی انقلاب مارکسیستی با شرایط خاص تاریخی چین، دهقانان را در این انقلاب در جایگاه خاصی قرار داد. از همین رو برخلاف لنین که دهقانان را تنها به عنوان یکی از نیروهای حامی انقلاب پرولتاریایی تلقی کرده بود، استدلال میکرد که در شرایط خاص چین، طبقه دهقانان انقلاب را رهبری خواهد کرد. مائو حتی بر آن بود که حزب کمونیست به عنوان رهبر انقلاب میتواند از درون طبقه دهقانان پدید آید. بنابراین مائوئیسم کلا خصلتی غیرپرولتاریایی و دهقانی یافت. به زعم مائو چین کشوری کشاورزی و نیمه مستعمره و در معرض مطامع امپریالیست است و لذا الگوی انقلاب اکتبر 1917 روسیه در آن کاربردی ندارد. او میگفت: «مارکسیسم دور افتاده از شرایط چین، مارکسیستی انتزاعی و میان تهی است. کاربرد مارکسیسم در پرتو شرایط خاص جامعه چین، مهمترین مسئلهای است که پیش روی حزب قرار دارد»(بشیریه، 1376ش:374)
بنابراین اندیشه و مرام مائو از جذابیتها و پتانسیلهایی برخوردار بود که لنینیسم فاقد آن بود. به همین دلیل برخی از چپگرایان با توجه به شباهت جامعه دهقانی و کشاورزی افغانستان با جامعه دوران مائو در چین، به این نتیجه رسیدند که افغانستان یک کشور صنعتی نیست تا طبقه کارگر در آن منزلت قابل اتکایی داشته باشد. افغانستان کشوری عقب مانده با اقتصاد کشاورزی سنتی است که تعداد بیشماری دهقان بیزمین و یا کمزمین را در خود جای داده است که برای خانها و فئودالها کشت میکنند، اما از دسترنج شایستهای برخوردار نیستند. البته جریان لنینیست و حزب دموکراتیک خلق نیز از طبقه بزرگ دهقان در ساختار اجتماعی افغانستان غافل نبودند، اما برخلاف مائوئیستها بر نیروی انقلابی دهقانان حساب چندانی باز نکرده بودند.
با چنین رویکردی طبیعی بود که پیروان مکتب مائوئیسم که تقریبا همزمان با لنینیستها در آسمان چپگرایی دهههای 50 و 60 قرن بیستم ظاهر شدند، نمیتوانستند مخرج مشترکی با رفقای لنینیستشان داشته باشند. لهذا چپگرایان مائوئیستی در سالهای نخستین فعالیت به عنوان رقبای خط مسکو تلاش مینمودند که قرائتی مائوئیستی از مارکسیسم ارایه دهند. آنان با مطالعه آثار و انتشار ساده اندیشههای مائو در میان طبقات پایین جامعه بویژه دهقانان در نظرداشتند جای پایشان را در صحنه اندیشه سیاسی افغانستان محکم کنند. علیرغم شور و شعفی که مائوئیستها در فضای جامعه بویژه در دانشگاهها و محافل علمی بوجود آورده بودند، اما تا مدتها از ساختار سازمانی و انسجام حزبی برخوردار نبودند. اما با اعلام دموکراسی شاهانه از سال 1963 و باز شدن یکباره فضای سیاسی، مائودوستان پا به پای رقبای لنینیستشان به تحزب روی آوردند. «حزب دموکراتیک نوین» که بعدها با انتشار نشریه «شعله جاوید» به همین نام شهرت یافت، را میتوان به عنوان مهمترین جریان مارکسیست-مائوئیست مورد مطالعه قرار داد.
حزب دموکراتیک نوین (شعله جاوید)
حزب دموکراتیک نوین که به «شعله جاوید» شهرت دارد، مائوئیستیترین جریان چپگرای افغانستان به شمار میرود. این حزب در پاییز 1966 از بقایای حزب خلق که توسط رهبری عبدالرحمن محمودی ایجاد شده بود، در کابل تاسیس شد و برادر وی عبدالرحیم محمودی در راس رهبری آن قرار گرفت. رازداری و سریت در بین این حزب زیاد رعایت میگردید، لذا نظام و تشکیلات حزب دموکراتیک نوین بیش از حزب دموکراتیک خلق سری باقی ماند. «بعد از سقوط محمد داود، مساعی این حزب شدت یافت و تحت رهبری عبدالمجید کلکانی به فعالیتهای خویش ادامه داد. «شعله جاوید» نشریه این حزب بود که از آوریل 1968 تا جولای 1969 به نشر رسید. هسته فکری و اساسات مبارزه سیاسی این حزب را تئوری مارکسیستی مطابق مشی حزب کمونیست چین تشکیل میداد و از همان روش پیروی میکرد. چون حزب کمونیست چین بنابر اندیشه مائو خط سیاسی غیر از حزب کمونیست اتحاد شوروی داشت، به تاسی از همین اختلاف بود که بین حزب دموکراتیک نوین و حزب دموکراتیک خلق دشمنی آشکار شد و هر کدام دیگری را از تئوری کمونیسم منحرف میدانستند»(دریح، 1379ش :484-485).
مهمترین انحراف در هر دو جناح خلق و پرچم از منظر شعلهایها آن بود که آنان بجای تمرکز بر جوامع روستایی و دهقانان به عنوان زیربنای انقلاب کمونیستی، جوامع شهری و بویژه محافل دانشگاهی و روشنفکران را برگزیدهاند. این سازمان با رد تزهای رویزیونیستی خلق و پرچم و افشای فعالیتهای اعتصابشکنانه و ضدانقلابی آنها به تبلیغ اندیشه مائوتسه دون طی مبارزه علیه روند رویزیونیسم و رفرمیسم و دفاع از انقلاب قهری پرداخت. به گواهی محمدنبی عظیمی که خود در متن تحولات آن دوره بوده است؛ «حزب دموکراتیک نوین ضمن تقدیس مائوتسه دون، آمریکاییها و غربیها را امپریالیست و روسها را رویزیونیست میخواند و از نهضتهای آزادیبخش جهان حمایت میکرد. به تقبیح مفکوره زیست جمعی میپرداخت و سقوط رژیمهای سلطنتی را از طریق توسل به زور و اسلحه گرم تقاضا میکرد و معتقد بود که انقلابهای اجتماعی باید قهرآمیز باشد. آنها خشونت، مجادله غضبآلود و تظاهرات تشددآمیز را علیه رژیمها توصیه میکردند و از اعتصابهای ضددولتی حمایت مینمودند. مبارزات پارلمانی و مسالمتآمیز در نظر آنها محکوم بود و معتقد بودند که انقلاب آنها باید از دهات آغاز و به شهرها راه یابد».(عظیمی، 1377ش : 69)
نکته جالب توجه این که اعضای این حزب برخلاف حزب دموکراتیک خلق، عمدتا از اقوام غیرپشتون بویژه تاجیکها و هزارهها بودند. در حقیقت هسته اصلی این سازمان در دو خانواده محمودی تاجیک و یاری هزاره قرار داشت و به همین دلیل تاجیکها این حزب را با برادران محمودی(عبدالرحیم و عبدالهادی) و هزارهها با برادران یاری(اکرم و صادق) میشناسند. با این وجود چندان بعید نیست که این حزب علاوه بر مائوئیست بودن، یک حزب ضدناسیونالیست پشتون نیز باشد. به همین دلیل رقابت حزب دموکراتیک نوین با هر دو جناح حزب دموکراتیک خلق علاوه بر تفاوت ایدئولوژیک، توجیه نژادی نیز داشت و شعلهایها بدنبال ارتقای جایگاه اقلیتهای قومی و پایان دادن به انحصار پشتونها در امر حاکمیت و حکومت نیز بودند.
حزب دموکراتیک نوین به مانند رفیق و رقیب لنینیستش (حزب دموکراتیک خلق) و حتی بیشتر از آن دچار انشعاب شد. انشعاب شعلهایها زمانی سرعت گرفت که خلقیها در سال 1978 قدرت را تصاحب نمودند. شعلهایها که ایدئولوژیشان به بنبست رسیده بود، دچار اختلاف سازمانی شدند و با توجه به سیاست سرکوب خلقیها، افراد شاخص آن از کشور خارج شدند و فعالیتهایشان را در خارج علیه حکومت خلقیها متمرکز کردند. نویسندگان کتاب «مقاومت افغانستان» معتقدند که پس از کودتای خلقیها در سال 1978 آن دسته از شعلهایها که توانسته بودند از کابل بگریزند، در پنجشیر گردهم آمدند و کنگرهای تحت هدایت مجید کلکانی تشکیل دادند که حاصل این کنگره اعلام رسمی انشعاب «ساما» از شعله جاوید بود. از این پس ساما تحت هدایت مجید کلکانی قرار داشت و عبدالهادی محمودی جناح خود را که کُنده شعله جاوید میپنداشت، از این پس تحت عنوان «ساوا» رهبری مینمود.(رک: فار-میریام، 1987: 146-148)
فهمی هویدی معتقد است که شعله جاوید پس از چندی به بیش از 9 شاخه منشعب شد که برجستهترین آنها عبارتند از؛ نهضت وطنپرستان افغانستان(نوا)، سازمان انقلابیون وطنپرستان واقعی افغانستان، گروه اخگر، سازمان رهایی بخش خلق افغانستان، سازمان ولسی افغانستان، جوانان خراسان، سازمان پیکار برای نجات افغانستان، سازمان آزادیبخش مردم افغانستان، سازمان رهایی افغانستان(هویدی، 1364: 159) که در این میان «سازمان آزادیبخش مردم افغانستان» که اختصارا «ساما» خوانده میشود، بدلیل مبارزات رهاییبخش دهقانی و انقلاب چریکی که مائو تجویز مینمود، رسمیت و شهرت بیشتری یافت و حتی بسیاری ساما را شالوده شعله جاوید میدانستند. ساما برای سالها باقی ماند و دوشادوش مجاهدین علیرغم نفرتی که نسبت به آنها داشت، علیه رژیم خلقیها و پرچمیها جنگید. به روایت اولویه روآ؛ آنها در دو سال حاکمیت حکومت جدید در استانهای نیمروز، نورستان، فراه و هزارجات جبهههای مستقلی با نام آزاد ایجاد کردند و کوشیدند در نهضت مقاومت مردم افغانستان جایگاهی بیابند. اما مقابله آنان با مجاهدین مسلمان و رخنه سازمان اطلاعاتی رژیم(خاد) در میان آنان به ویژه پس از دستگیری و اعدام مجید کلکانی در ژوئن 1980، از شدت فعالیت آنان در شهرها کاست و شماری از جبهههای آزاد برچیده شد(roy :1985:191-193).
نتیجهگیری
چپگرایی جریان فکری- سیاسی پرفروغی بود که از نیمه دوم قرن بیستم راه خود به افغانستان را باز کرد. این جریان در نحلهها و گرایشات متنوعی که مهمترین آنها دو مکتب لنینیستی و مائوئیستی بود وارد کارزار اندیشهگستری و قدرتطلبی شد. چپگرایان با توجه به مساعدتهای سخاوتمندانهای که از خارج بویژه از سوی اتحاد جماهیر شوروی دریافت میکردند، تکامل یافتند تا این که با اغتنام فرصت در دهه دموکراسی شاهانه(1963-1973)، سازمانیافتهتر از سایر جریانات از جمله اسلامگراها ظاهر شده و با همافزایی امکانات و توانشان حزب دموکراتیک خلق را تاسیس کردند. این حزب که تحت اشراف شورویها و با الگوگیری از حزب کمونیست شوروی پدید آمده بود، نقش بسیار مهمی در تاریخ تحولات معاصر افغانستان ایفا نموده است.
اگر رقابت درونی میان دو جناح خلق و پرچم در این حزب صورت نمیگرفت، میتوان گفت که این حزب با حمایتی که از خارج دریافت مینمود و با نفوذی که در منابع قدرت بویژه ارتش بدست آورده بود، میتوانست پیش از اینها قدرت را در افغانستان بدست گیرد. اگر آغاز چپگرایی را از اواخر صدارت شاه محمودخان گرفته و پایان آن را سقوط حکومت نجیبالله در سال 1991 بدانیم، درخواهیم یافت که چپگرایی چهار دوره در عرصه سیاست افغانستان فعال بوده و حداقل در دو دهه پایانی بازیگر اصلی و تاثیرگذار تحولات سیاسی افغانستان محسوب میشده است.
پس از برافتادن اقتدار چپگرایان در سال 1991 و استقرار حکومت مجاهدین و بعدا طالبان، جریان چپگرایی از صحنه افغانستان محو شد. اما پس از سرنگونی رژیم طالبان در سال 2002 و پدید آمدن شرایط جدید و حاکمیت نظام لیبرال دموکراسی، رگههای نسبتا ضعیفی از چپگرایی در حال جنبیدن است و استعمال واژگان خاص چپگرایی در نشریات و فضای مجازی مشاهده میشود. اما با توجه به فروپاشی اتحاد شوروی و شکست ایدئولوژی مارکسیسم و سابقه تباه نسل پیشین چپگراها، حداقل در آینده نزدیک این جریان شانس چندانی برای بازگشت به صحنه اجتماع و سیاست افغانستان ندارد.
Related articles
دیپلماسی فرهنگی امریکا در افغانستان 2005 – 2019
Sayed Nayel Ibrahimi
فصلنامه علمی- پژوهشی رنا
Published online: 09 Jun 2022