صفحه اصلی > All Journals > فصلنامه علمی- پژوهشی رنا> لیست شماره ها > Latest Articles > نقش زنان نویسنده در ادبیات دیاسپورا یا ادبیات مهاجرت افغانستان



6402
Views
5
Downloads
40
Citations
Research Article

نقش زنان نویسنده در ادبیات دیاسپورا یا ادبیات مهاجرت افغانستان

Sarwa Rasa Rafizada
Received 10 Apr 2021, Accepted 10 Apr 2021, Published online 10 Apr 2021

insert_link https://research.ru.edu.af/da/doi/full/94/60717c28518f5/70



lock_outline Open access
Abstract
ادبیات دیاسپورا یا ادبیات مهاجرت به یکی از شاخه‌های ادبیات اطلاق می‌شود که زاییدۀ و تراوش ذوق و قریحۀ آفرینشگرانی است که مدتی از عمر خود را در خارج از کشور سپری کرده و تحت تأثیر جریان‏های ادبی کشور میزبان و تجربیات زندگی در کشوری دیگر، به آفرینش اثر ادبی دست یازیده‌اند. در ادبیات مهاجرت افغانستان زنان نقش و سهم عمده‌ای داشته‌اند؛ زیرا با توجه به بیش از چهار دهه جنگ و ناامنی در افغانستان، و با در نظر داشت این نکته که زنان قربانیان پشت جبهه‏اند و تبعات پس از جنگ را به دوش می‏کشند، در ادبیات داستانی افغانستان مضامین عمده‏ای که تجربۀ زیستۀ نویسندگان زن افغانستان را بازنمایی می‏کند، جنگ، مشکلات پس از آن، غربت و آوارگی می‏باشد. داستان‏نویسی زنان افغانستان با پیشینۀ بیش از شش دهه که با فراز و فرودهایی همراه بوده است، در جامعۀ به شدت مردسالار، توانسته است کم کم جایگاه خود را در ادبیات این کشور تثبیت کند. این جستار بازنمایی مهاجرت در آثار نویسندگان زن افغانستان را بررسی نموده و چونی و چیستی این پدیده را در نگاه و آثار آنان تجزیه و تحلیل کرده است.
مقدمه

از عمر ادبیات داستانی افغانستان 99 سال می‏گذرد و در این یک قرن، با پشت سر گذراندن فراز و فرودهای زیادی روبرو بوده و مسئولیت سنگینی از تحولات اجتماعی،  سیاسی و فرهنگی را بر دوش خود احساس نموده است؛ زیرا ادبیات، اعم از شعر و داستان، در امتداد تحولات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، وارد عرصه می‏شود و با زبان ویژه، به بازنمایی تحولات مذکور می‏پردازد. در عرصۀ ادبیات داستانی در افغانستان، زنان یک ربع قرن دیرتر به عرصۀ داستان گام نهادند و به راه شان هرچند نه به صورت پیوسته و مستمر، ادامه دادند. با تحولات گستردۀ اجتماعی و سیاسی، زنان نویسندۀ افغانستان باتوجه به شرایط جدیدی که سهم و ورود آنان را در مسائل اجتماعی تسجیل و تسهیل کرده بود، دست به نوشتن بردند و با نگاه خاص خود به بازنمایی واقعیت‏های اجتماعی پرداختند.

شرایط چهار دهۀ اخیر جنگ و درگیری در افغانستان، که مهاجرت از پیامدهای محتوم آن بود، دامن تعداد زیادی از نویسندگان آن کشور را نیز گرفت و آنان تجارب زیستۀ شان را از این واقعیت در داستان و رمان بازنمایی کردند. با توجه به شرایط فرهنگی حاکم بر جامعۀ افغانستان و نقش کمرنگ زنان در عرصه‏های اجتماعی، مهاجرت، فرصت‏ها و تنگنا‏های زیادی را فراروی زنان مهاجر افغانستان گذاشت و این واقعیات را دستمایه‏ای برای بازتاب در ادبیات داستانی قرار داد و به خصوص زنان نویسنده با نگاه خاص و از منظری زنانه به پدیدۀ مهاجرت نگاه کرده و به بازنمایی آن در آثار شان پرداختند. در این پژوهش، بازنمایی مهاجرت در ادبیات داستانی زنان افغانستان بررسی شده و به دسته‏بندی زنان نویسندۀ افغانستان که در تولید ادبیات مهاجرت سهم داشته‏اند، پرداخته شده است. دورۀ مورد مطالعة این پژوهش دهۀ 60 تا زمان اکنون را در بر می‏گیرد.

از آن‏جایی‏که رمان و داستان در هر جامعه‌ای می‌تواند همچون آیینه‏ای برای انعکاس تحولات و دگرگونی‌های اجتماعی تلقی گردد، در افغانستان نیز ادبیات داستانی بازتاب‌دهندۀ تحولات سیاسی و اجتماعی و تصویرگر سیمای جامعه در این تحولات بوده است. بررسی ادبیات داستانی افغانستان، علاوه بر اینکه می‌تواند مارا به وضعیت عمومی جامعة مذکور آشنا سازد، دغدغه‏ها، آرزوها، فرصت‏ها و احساسات جمعی مردم را که در پرتو این نوع ادبی منعکس شده، نیز همچون منابعی جهت مطالعات فرهنگی و مردم‏شناسی در اختیار پژوهشگران قرار ‏دهد.

search Keywords: ادبیات داستانی افغانستان داستان‏نویسی زنان مهاجرت آوارگی جنگ
ادبیات داستانی زنان افغانستان

 

ادبیات داستانی زنان افغانستان مقارن با فعالیت‏های جنبش روشنفکری زنان افغانستان پا گرفت و نخستین بانویی که به نویسندگی دست یازید، نیز عضو فعالی از این جنبش بود که ماگه رحمانی نام داشت. وی در سال‏های 1327 و 1328 داستان‏های حسرت زندگی، حسن و خرد، آرزوهای بی‏نتیجه و معلمۀ تاریخ را در مجلۀ آریانا چاپ کرد و آغازگر داستان‏نویسی زنان در افغانستان شد. پس از وی در دهۀ 30 از رقیه ابوبکر می‏توان نام برد که بیشتر به ترجمۀ داستان‏های خارجی اهتمام داشت و آثاری هم نوشت و چاپ کرد. در سال‏های 40 خورشیدی داستان‏نویسی زنان افغانستان دچار رکود می‏شود ولی در اواخر این دهه بانو سپوژمی رؤف (بعدا سپوژمی زریاب)، با قدرت وارد عرصۀ داستان‏نویسی می‏شود و لقب بانوی داستان‏نویسی افغانستان را کسب می‏کند (محمدی، 1390 ب: 10). مجموعه‏داستان‏های خانم زریاب با عنوان‏های «شرنگ شرنگ زنگ‏ها» و «دشت قابیل» و رمانی هم از او با عنوان «در کشوری دیگر» در سال‏های 60 به چاپ رسیده است. اندکی پس از خانم زریاب، خانم مریم محبوب وارد این عرصه شده و با نشر داستان‏های «تصویرها» و «چاق‏ها و لاغرها» به شیوۀ ریالیسم سوسیالیستی توجه بسیاری را به خود جلب می‌کند؛ ولی به زودی تفکر رایج زمانش را در نوشتن داستان‏های سوسیالیستی رها می‏کند و توجهش به مسائل زنان معطوف می‏شود. محبوب به کشور همسایه مهاجرت می‏کند و اولین مجموعه داستانش با عنوان «درخت‏ها کارتوس گل می‏کنند» در پیشاور چاپ می‏شود. سپس دومین مجموعه‏اش توسط اتحادیه نویسندگان افغانستان در سال 1369 در کابل چاپ می‏شود. بعدا که خانم محبوب به کانادا پناهنده می‏شود، دو مجموعه با عنوان‏های «گم» و «خانم جورج» به چاپ می‏رساند که اوج کارهای نویسندگی وی را نمایش می‏دهد.

در سال‏های 60 و 70 می‏توان از نویسندگانی چون تورپیکی قیوم، فروغ بهرام کریمی، پروین پژواک، فوزیه رهگذر برلاس، حمیرا رأفت، لیلا رازقی، خالده خرسند، وسیمه بادغیسی، شیما قاضی‏زاده و حمیرا قادری نام برد. که از میان آنان بانو حمیرا قادری موفق‏تر بوده است. از خانم قادری تا حال یک مجموعه داستان کوتاه با عنوان «گوشواره انیس» و سه رمان با عنوان‏های «نقره، دختر دریای کابل»، «نقش شکار آهو» و «اقلیما» به چاپ رسیده است. در سال‏های 70 جریان داستان‏نویسی مهاجرت در ایران شکل می‏گیرد که سهم زنان در این جریان چشم‏گیر است و چهره‏هایی مثل معصومه کوثری، آمنه محمدی، معصومه حسینی، بتول محمدی، صدیقه کاظمی، سکینه محمدی، ریحانه بیانی، تینا محمد حسینی، فاطمه موسوی و... در این جریان شاخص اند. این نویسندگان نویدبخش جریانی تازه در داستان‏نویسی افغانستان استند که روز به روز شاخص‏تر می‏شود(همان).

ادبیات دیاسپوریک / مهاجرت

 

ادبیات دیاسپوریک یا ادبیات مهاجرت یکی از شاخه‏های ادبی است که اصولا زاییدۀ ذوق و قریحۀ ادبایی است که مدتی از عمر خود را در غربت گذرانده و تحت تأثیر جریان‏های ادبی کشور میزبان و تجربیات زندگی در کشوری دیگر، به خلق آثار مبادرت ورزیده‏اند (نیکوبخت‏وبرچلویی, 1386)؛ ادبیات دیاسپوریک یک مفهوم بسیار گسترده و چتر وسیعی است که تمام آثار ادبی آفریده شده توسط نویسندگان خارج از کشور را شامل می‌شود؛ به شرطی که این آثار با پس زمینۀ فرهنگ بومی نویسنده همراه باشد. این ادبیات به صورت گسترده، با عنوان ادبیات مهاجرت یا ادبیات برون‌اقلیمی یا ادبیات دور از میهن شناخته می‌شود (Shalpa, 2017, p. 596).

اصطلاح دیاسپورا ریشه در زبان‌های فرانسوی و یونانی دارد که به معنای پراکندگی است. ابتدا این اصطلاح حکایتگر واقعۀ معروف اخراج و پراکندگی یهودیانی بود که  از سرزمین اسرائیل بیرون رانده شده بودند. در زبان عبری این اصطلاح (Golah)  یا (Galut) به معنی تبعید به کار می‌رود. از آن‌جایی که مردم یهودی به‌عنوان اقلیت، از جذب شدن در جامعه (سرزمین اسرائیل) خودداری کردند، سرکوب و از اسرائیل کوچانده شدند(Shalpa, 2017: 597; quoted from Comay, 1981). یهودیان پس از سرکوب‌ها به دلیل مهاجرت و سازگاری با شرایط در کشورهای جدید، نجات یافتند ولی هم‌چنان به سنت‌ها و عقاید خود پابند ماندند و مرزهای دیاسپورای یهودی را گسترش دادند، مدل دیاسپورای یهودی بعدا در تاریخ توسط جوامع چین، افریقا و هند دنبال شد(Shalpa, 2017: 597). گرچه این اصطلاح عمدتا برای توصیف بی‌خانمانی جوامع یهودی استفاده می‌شد؛ اما در عصر حاضر دارای معناهای جدید و متنوعی در سراسر جهان شده است. امروزه این اصطلاح به معنای حرکت داوطلبانه و نیرومند مردم از میهن خود به سرزمین دیگر برای به دست آوردن فرصت بهتر برای زندگی است (Shahid, 2016, p. 3).

بنابراین، ادبیات مهاجرت/ دیاسپورا، ادبیاتی برون‏اقلیمی است که ابعاد و تبعات مهاجرت را بیان می‏کند. مؤلفه‏ها و مشخصه‏های ادبیات مهاجرت برای خودش تعریفی دارد که در هر اثر ادبی- ولو این‏که در خارج از موطن فرد نوشته شده باشد- باید بگنجد تا آن اثر در زمرۀ ادبیات مهاجرت قرار گیرد. اما باید بین "ادبیات مهاجرت" و "ادبیات در مهاجرت" (ادبیات برون‏اقلیمی) فرق گذاشت و این دو را از هم متمایز ساخت و نباید سال‏های اقامت در خارج از کشور و چاپ آثار ادبی در آن آوان را جزو ادبیات مهاجرت قلمداد کرد؛ بنابراین، ادبیات مهاجرت در برگیرندۀ تمامی آثاری که در خارج از کشور نوشته می‏شود، نیست. نویسندگانی که تنها به ارائۀ خاطرات شان از کشور اصلی می‏پردازند و از مسئلۀ مهمی به نام مهاجرت غافل می‏مانند؛ به طوری که اغلب آثار شان شباهتی با ادبیات مهاجرادت ندارد، در زمرۀ کسانی قرار می‏گیرند که آثار شان جزو "ادبیات در مهاجرت" (ادبیات برون‏اقلیمی) به شمار می‏رود (کیا, 1391). اصطلاح ادبیات مهاجرت پس از جنگ‏های اول و دوم جهانی به قاموس ادبیات سیاسی و ادبی غرب راه یافت و سپس وارد حوزۀ نقد ادبی و مطالعات فرهنگی شد. «این ادبیات بیان یک حالت از احساس مهاجر است که بر اساس فضا و مکان و شخصیت‏های داستانی، شکل‏های متفاوتی می‏یابد» (روشنگر, 1384).

در ادبیات فارسی مهاجرت شاعران و نویسندگان به سده‏ها قبل بر می‏گردد و طبق شواهد تاریخی مقارن هجوم تاتار انبوهي از دانشوران و صاحبان انديشه و قلم همراه توده‌هاي ايراني به هند پناه بردند و سلسله‌هاي ايراني تبار و فرهنگ دوستي را كه مروج ديانت اسلام و كتاب‌نويسي و فرهنگ‌پروري بودند پي افكندند (یاحقی, 2003).

بررسی شرایط سیاسی و اجتماعی افغانستان و شکل‏گیری جریان ادبیات مهاجرت

 

افغانستان از دهۀ 50 به اینسو، به دلیل تحولات بزرگ سیاسی و اجتماعی، اشغال کشور توسط شوروی سابق، ظهور ایدئولوژیهای گوناگون، جنگ‏های فرسایشی، تغییر رژیم‌های مختلف (از حاکمیت چپ سوسیالیستی تا حکومت طالبانی و دموکراسی وارداتی امریکایی و...) فضای مناسبی برای مهاجرت عدۀ کثیری از شهروندان خود فراهم کرده و نتوانسته با مشکلاتی که بر سرش آمده، میزبان تمام ساکنان خود باشد. به همین دلیل از دهۀ 50 به بعد به دلایل مختلف  از جمله حفظ حیات و کسب معیشت شاهد مهاجرت میلیون‌ها شهروند افغانستانی استیم که به کشورهای همسایه یا کشورهای دوردست پناه برده‌اند. در میان این مهاجران صاحب‏قلمان و نویسندگان زیادی هم وجود دارند که پس از سکونت در کشور دومی به نوشتن ادامه داده اند و جریانی را به نام ادبیات مهاجرت شکل داده‏اند.

از او اخر دهۀ 50 که مصادف با اشغال کشور توسط شوروی سابق بود، تا آغاز دهۀ 70 یعنی سقوط دولت چپ سوسیالیستی و پیروزی شبه نظامیان، در خارج از مرزهای افغانستان، به خصوص در کشورهای همسایه، ادبیاتی شکل گرفت که آمیخته با شعارهای ایدئولوژیکی وسیاسی بود. جهاد، مبارزه و مقاومت در برابر بیگانگان را می‏توان از مضامین عمدۀ این جریان بر شمرد. در داخل افغانستان نیز در این سال‏ها فقط آثار ادبی با محتوای اندیشه‏های چپی و شعارهای سرخ سوسیالیستی مجال انتشار داشت. اما پس از سال‏های 70 و پس از سقوط حکومت سوسیالسیتی، سران گروه‏های جهادی در تقسیم قدرت و ایجاد یک دولت مرکزی ناکام شدند و اختلافات آنان به جنگ داخلی دامن زد و منجر به تشکیل حکومت طالبانی شد. با شروع جنگ‏های داخلی و سپس حاکمیت طالبان، عده‏ای از نویسندگان افغانستان که در داخل  افغانستان مانده بودند نیز راه غربت و مهاجرت پیش گرفتند و همچنین تعداد اندکی که پس از سقوط حکومت سوسیالیستی به امید صلح و آرامی به وطن بازگشته بودند، دوباره مجبور به ترک خانه و کاشانه گشتند. در این سال‏ها، ادبیات تبلیغی و شعارهای ایدئولوژیکی جای خود را به ادبیات مهاجرت داد و نویسندگان مهاجر این بار به بیان احساسات و تجارب غربت و دردهای آن پرداختند.

با نگاهی گذرا به ادبیات داستانی چهار دهۀ اخیر، می‏توان از جنگ، مشکلات پس از آن، آوارگی و غربت به‏عنوان   مضامین عمده‏ای که در این نوع ادبی بازتاب داشته است، نام برد که مضامین مذکور در ادبیات مهاجرت به طور اخص چشم‏گیر است. از آنجایی که شکل‏گیری ادبیات مهاجرت  و به ویژه داستان مهاجرت افغانستان، پس از شکل‏گیری پدیدۀ مهاجرت اتفاق می‏افتد و بیشتر تجارب زیستۀ نویسندگان را بازنمایی می‏کند، ادبیات مهاجرت افغانستان نیز پس از مواجهۀ نویسندگان با این پدیده به وجود آمد. بیشترین تعداد مهاجران افغان را دو کشور همسایه (ایران و پاکستان) میزبانی کردند و طبیعتا باید سهم مهاجران این دو کشور در ادبیات مهاجرت همسان و مشابه باشد؛ ولی چنین نیست. کشور پاکستان به دلیل زبان متفاوت، نتوانسته عرصۀ رشدی برای ادبیات مهاجرت (به‏خصوص زبان فارسی) فراهم کند ولی در ایران عکس این قضیه اتفاق افتاده است. به دلیل فضای مناسب پرورش و بالش و همچنین همزبانی با ایران، شعر و داستان مهاجرت توانسته در این کشور به رشد بهتری برسد و در این میان، سهم زنان نویسنده نوید از فردای درخشانی می‏دهد. به گفتۀ محمدی (همان: 33- 34) جریان جوانی که در بین دختران و زنان مهاجر در ایران به راه افتاده است، نه تنها در بین داستان‏نویسان زن افغانستان بلکه در کل داستان‏نویسی افغانستان نویدبخش ظهور نویسندگان نوگرایی است که می‏توانند به داستان‏نویسی ما که بسیار لاک‏پشتی حرکت می‏کند، تلنگری وارد بسازند.

دسته‏بندی زنان نویسندۀ ادبیات مهاجرت و گزینش آثار جهت بررسی

 

در ادبیات مهاجرت یک صدای واحد و مرکزیت قاطع وجود ندارد. صداهای حاشیه و صداهای گمشده از مولفه‏های ادبیات مهاجرت هستند که در مقابل صدا و فرهنگ قالب کشور دیگر، در جستجوی هویت خود می‏باشد (تفرشی‏مطلق, 1389)؛ بنابراین ادبیات مهاجرت افغانستان را نمی‏توان به قلمرو یا حوزۀ جغرافیایی خاصی محدود کرد و نیاز است تا بررسی این آثار با توجه به پراکندگی نویسندگان افغانستان در سراسر دنیا صورت گیرد. بر مبنای هدف این جستار که بازنمایی مهاجرت در داستان زنان افغانستان است، به دسته‏بندی زیر از زنان داستان‏نویس رسیده ایم:

دستۀ اول نویسندگانی اند که در افغانستان به دنیا آمده‏اند و در همین کشور بالیده و قلم زده اند و بعد به کشور دوم مهاجر شده اند؛ مثل سپوژمی زریاب، مریم محبوب، پروین پژواک، جمیله اکبر و...

دستۀ دوم نویسندگانی که در افغانستان به دنیا آمده‏اند ولی در کودکی به کشور دوم مهاجر شده و در آنجا پرورش یافته و نوشتن را آغاز کرده‏اند؛ ولی به کشور بازگشته و نوشتن را ادامه داده اند. مانند زهرا یگانه، معصومه کوثری، لیلا رازقی، شیما قاضی‏زاده، معصومه ابراهیمی بتول سیدحیدری و...

دستۀ سوم نویسندگانی که در مهاجرت به دنیا آمده‏اند و در همانجا بالیده و نویسنده شده‏اند و هنوز هم در مهاجرت به سر می‏برند. مانند ریحانه بیانی، معصومه حسینی، سکینه محمدی، تینا محمدحسینی، صدیقه کاظمی، آمنه محمدی و...

در این جستار که از روش پژوهش کتابخانه‏ای سود برده شده، آثار مکتوب و چاپ‏شدۀ زنان نویسندۀ افغانستان به عنوان داده‏های تحقیق انتخاب گردیده است و مسئلۀ بنیادی آن تبیین پدیدۀ مهاجرت در انگارۀ زنان نویسندۀ افغانستان در چهار دهۀ اخیر است که با تأثیرپذیری از شرایط سخت جنگ و هجرت در این سال‏ها پدید آمده است. پدیدۀ جنگ و یکی از پیامدهای گریزناپذیر آن که مهاجرت است، در آثار نویسندگان زیادی بازنمایی شده و هر کدام از دیدگاهی به آن نظر داشته اند. ابتدا آثار نویسندگان چهار دهۀ آخر(60، 70،80 و 90) که مرتبط با شرایط جنگ و مهاجرت نوشته شده، مطالعه شد و از میان آنان سه نویسنده به عنوان نمایندۀ یکی از جریان‏های ادبیات مهاجرت انتخاب گردید. اول خانم مریم محبوب که در افغانستان به دنیا آمده، بالیده و سپس هجرت کرده و در هجرت به تجارب زیسته‏اش از دنیای مهاجرت در غرب پرداخته است؛ دوم خانم زهرا یگانه که در افغانستان به دنیا آمده، در هجرت بالیده و در بازگشت به وطن تجارب زیستۀ خویش از مهاجرت را بازگو کرده و سوم ریحانه بیانی از میان نویسندگانی که در هجرت به دنیا آمده و در همانجا به آفرینش ادبی پرداخته‏اند. مجموعه‏داستان خانم جورج از مریم محبوب، روشنای خاکستر از زهرا یگانه و دستمال خامک‏دوزی از ریحانه بیانی انتخاب شده و از هر کدام نمونه‏هایی جهت بررسی گزینش شده اند که در ادامه به بررسی هریک از آثار به‏عنوان نمایندۀ هر طبقه پرداخته می‏شود:

مریم محبوب و مجموعه داستان «خانم جورج»

مریم محبوب در سال 1334 خورشیدی در استان فاریاب به دنیا آمد و دوران کودکی‏اش را در شهر میمنه سپری کرد. پس از کسب دیپلوم، کارش را با مطبوعات شروع کرد و سپس به ایران رفت و در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و مدرک کارشناسی را از این رشته اخذ کرد. پس از بازگشت به کشور، به دلیل فضای جنگ و اختناق راهی دیار غربت شد و چند سالی در پاکستان سپری کرد و سپس رهسپار کانادا گردید. وی در سال 1375 خورشیدی مسئولیت دوهفته‏نامۀ اجتماعی، فرهنگی و خبری زرنگار را به عهده گرفت که تا هنوز هم در همین سمت مشغول کار است (محمدی، 1390 الف: 247). از مریم محبوب چهار کتاب تا کنون منتشر شده که عبارت اند از: درخت‏ها کارتوس گل می‏کنند (پیشاور، 1361)، خانۀ دلگیر (کابل، 1369)، گم (کانادا، 1378) و خانم جورج (کانادا، 1382). داستان‏های مورد تحلیل در این مقاله از همین مجموعۀ آخری انتخاب شده است.

مجموعه داستان «خانم جورج»

این مجموعه حاوی 11 داستان و عبارت از؛ شلتر، چهارراه یانگ و بلور، کاترین، پرواز، تلخ، صدا، خانم جورج، حویلی سنگی، کبوتر حرم، زخ، و طلسمات است. از این مجموعه چهار داستان انتخاب شده که عبارت از چهارراه یانگ و بلور، زخ، حویلی سنگی و صدا می‏باشد.

خلاصۀ داستان‏ها

در چهارراه یانگ و بلور که از اسم یکی از چهارراه‏های معروف و محل مراکز خرید گرفته شده، شخصیت مرکزی به نام فوزیه، خسته از کار روزانه با سه دخترش برای خرید بیرون می‏شود. آنان در وسط خیابان، نرسیده به چهارراه به ترافیک سنگینی مواجه می‏گردند و متوجه می‏شوند که چهارراه‏ مسدود است و جاده‏ها از اثر ترافیک سنگین قفل شده، و در همین حال ماشین هم خاموش می‏شود و  گرمای طاقت‏فرسای داخل ماشین، دو دختر بزرگ‏تر فوزیه را به بیرون می‏کشاند. آنان از مادر اجازه می‏گیرند گشتی بزنند و مادر توصیه می‏کند که زود برگردید. نزدیک غروب چهارراه باز می‏شود، ماشین فوزیه توسط عوامل شهرداری به تعمیرگاه منتقل می‏شود، فوزیه دست لیلا، دختر کوچکش را گرفته و دنبال دختران جوانش سرگردان تمام چهارراه یانگ و بلور را بار بار می‏گردد و می‏گردد ولی کمتر اثری از آن دو می‏یابد... ناگاه در میان هیاهوی مردم و در وسط چهار راه دخترانش به وی دست تکان می‏دهند و فوزیه در حالی‏که از دست لیلا گرفته، به طرف شان می‏رود ولی آنان در میان نورهای خیره‏کننده و ازدحام مردم، از چشم مادر دور و محو می‏شوند(همان: 30).

در داستان زخ، یارمحمد که پسر بزرگش در جنگ‏های داخلی ناپدید، و دخترش کشته می‏شود، برای زنده ماندن پسر کوچکش نور، کشور را ترک می‏کند و سر از کانادا در می‏آورد. پس از چندی زنش می‏میرد و پسرش که با دختری کانادایی ازدواج کرده، تصمیم می‏گیرد وی را به خانه سالمندان ببرد. نور پدر را به خانه سالمندان می‏رساند و وی را تا اتاقش همراهی می‏کند و به روی صندلی می‏نشاند؛ اما یارمحمد همان‏طور که چشمانش به راهی که نور می‏رود و برایش می‏گوید «در تعطیلات به دیدنت می‏آیم»، هرگز از جایش تکان نمی‏خورد. چند روزی از این وضعیت می‏گذرد و در این میان اتفاقاتی رخ می‏دهد تا این که بوی تعفن گوشت گندیده تمام آسایشگاه را برمی‏دارد، آنگاه است که مسئول آسایشگاه متوجه می‏شود یارمحمد چندین روز قبل و در همان لحظه که در صندلی نشانده شده، مرده است.

در داستان صدا، آقاشیرین در آستانۀ سفر حجش به زن دخترش امر و نهی می‏کند که باید بدون چادر و روسری از خانه بیرون نشوند و مورد انتقاد زنش قرار می‏گیرد. زن خود تصمیم می‏گیرد و به اجازه خود به دخترش اجازه می‏دهد از خانه بدون روسری به عروسی برود و خودش پس از سال‏ها برای اولین بار در مقابل آقاشیرین قد علم می‏کند. آقاشیرین با سیلی و مشت به جان زن می‏افتد پسر کوچک شان علی، می‏رود که به پلیس زنگ بزند ولی مادر علی را مانع شده می‏گوید: «پلیس لازم نیست، صدایم بس است».

در داستان حویلی سنگی خانواده‏ای مهاجر در ایران بازنمایی شده که همیشه از طرف صاحب‏خانۀ خود اهانت می‏شوند و دم بر‏نمی‏آورند. تا آن‏که یک روز خبر می‏شوند که دولت تصمیم گرفته تا به مهاجران کارت شناسایی بدهد. به جز ‏سیما و گلالی، دو دختر این خانواده که پیش‏بینی می‏کنند این یک ترفندی است برای آمار دقیق مهاجران، همه این خبر را باور می‏کنند و به مرکز توزیع شناس‏نامه می‏روند. این دو خواهر نیز برای آگاهی از چند و چون مسئله به دفتر افسر نیروی انتظامی می‏روند ولی با برخورد بسیار توهین‏آمیز افسر روبرو می‏شوند و با  سرخوردگی و یأس بیرون می‏شوند.

بازنمایی مهاجرت در مجموعۀ خانم جورج

در اکثر داستان‏های این مجموعه برش‏هایی از زندگی مهاجران افغانستان در کانادا بازنمایی می‏شود. در داستان‏های چهارراه یانگ و بلور، زخ و صدا، تقابل دو نسل مهاجر را به تصویر می‏کشد. این دو نسل هرچند که پدر و پسر یا مادر و دختر اند ولی متعلق به دو فرهنگ کاملا متباین اند. مادرها و پدرها وا بسته به سنت‏ها و هنجارهای دیرین مرز و بوم خویش و دختران و پسران بالیده و پروریدۀ فرهنگ و هنجارهای جامعۀ میزبان اند. مریم، شاهد زندگی مردمی دربه‏در شده و تاریخ‏باخته است که در حال از دست دادن حافظۀ تاریخی خویش‏اند و از بد حادثه در آن‏سوی آب‏ها پرتاب شده اند. در این داستان‏ها، مریم تضادهای درونی و تناقض‏های روانی انسان‏های مهاجری را به تصویر می‏کشد که در دیار غربت، درگیر دوگانگی‏ها و باورهای نامتجانس فرهنگ جدید شده‏اند و با آن دست و پنجه نرم می‏کنند.

در قصه های کوتاه مریم محبوب، غرب از یکسو به انسان مهاجر شرقی (به ویژه زن شرقی) بال و پر می بخشد تا افق های برتر و برازنده تری را دریابد و سرشت خود را سامانه دهد و سرنوشت خود را قلم زند؛ و از سوی دیگر، غرب چون اژدهایی سیری ناپذیر در کمین نشسته است و طعمه می جوید تا زیر دندان گذارد و آوارۀ شرقی را از جوهر سیال هستی وی بپردازد و به کژراهه کشاند. در داستانهایی از مریم که پس زمینۀ شان جامعۀ کانادا است، انسان‏ها همواره در جدال و کشمکش میان دوقطب ستیزا با هم در نوسان اند. کسانی در پی آنند که یکسر از گذشته ببرند و در موج‏های سیلاب‏آسای غربت مستحیل شوند و « خود»ی از نو بیافرینند. اینها به زودی در می‏یابند که محصول این استحاله بی‏هویتی و خودپریشی و خودستیزی بیش نخواهد بود. پاره‏ای دیگر، با آنکه در هوا و فضای زندگی پسامدرن یکی از پیشرفته ترین کشورهای گیتی نفس می‏کشند، خود را مقید و محبوس زندان سنت‏های کهن و رسوم گذشته می‏سازند. این گروه نیز، دیر یا زود، پی می‏برد که مثل یخ، در آفتاب زندگانی نوین و الزامات آن آب خواهد شد، و بیگانه‏ستیزی در سرزمینی بیگانه راه به جایی نخواهد برد (پرخاش‌احمدی, 1388).

درگیری و کشمکش آقاشیرین و دل‏جان، نمودی از جدال درونی مهاجرانی است که به کشورهای غربی پناهنده شده‏اند و اکنون در رویارویی با فرهنگ جدید، تاب مقابله ندارند. آقاشیرین  تصویری است از کسانی که با خود شان هم صادق نیستند و سعی دارند خود واقعی شان را در زیر ظواهر پنهان کنند؛ وی که پیرانه‏سر تصمیم گرفته به سفر حج برود، قبل از رفتن دوست دارد حاجی خطابش کنند، ریشش را نزده و زن و دخترش را امر به پوشش اسلامی می‏کند، در حالی که ربا می‏خورد و جنایت‏های گذشته‏اش در افغانستان را فراموش کرده است. وی نگران از دست دادن سلطه و اقتدار مردانۀ خویش به عنوان رئیس خانه است و زنش در مقابلش ایستاده می‏گوید: «پس‏پسان ملا شدی؟ مثلی که می‏خواهی کفارۀ کناهان تو را دختر معصوم شانزده ساله، با چادر پوشیدنش پس بدهد؟ خدا چشم دارد مرد! یادت رفته که چه‏قدر آدم‏های بیگناه را به گیر شکنجۀ خاد دادی!...» در این داستان صدای اعتراض زن بر ستم سیستماتیک مردانه به صورت نمادین در صدای دلجان بازنمایی شده که زن مهاجر در جامعۀ غربی از آن برخوردار می‏شود و بنیان‏های اقتدار مردسالارانه را متزلزل می‏سازد. در چهارراه یانگ و بلور نیز فوزیه در تلاش پیدا کردن دخترانش از میان هیاهوی شهر، در تلألوی نورهای خیره کننده و زرق و برق زندگی غرب است. و زخ نیز درد عمیق یارمحمد را به تصویر می‏کشد که برای نجات زندگی به غرب پناهنده می‏شود ولی زندگی‏اش را بربادرفته می‏بیند و در مقابل تضاد فرهنگی تاب نیاورده دق می‏کند.

اما در حویلی سنگی قصه از لونی دیگر است و مریم در این داستان بیشتر بر بی‏هویتی انسان مهاجر تأکید دارد و درد آنانی را که در جامعۀ میزبان، موجودیت شان به رسمیت شناخته نمی‏شود، به تصویر می‏کشد. در این داستان رنج و تحقیری که خانوادۀ سیما و گلالی می‏کشند، بازنمایی می‏شود: «دختر ها با ذهن پرپر شده و تاریک و مسخ شده، با چنان شتابی از اتاق بیرون شدند و خود را تا جاده عمومی رساندند که گویی از جنایتی فرار می کردند. آن روز سیما و گلالی وقتی رو به خانه آمدند حس می کردند که چیزی از آنها باقی نمانده است. مغز استخوان شان می لرزید و سرما به تن شان می نشست... سیما از تحقیری که بر او رفته بود، احساس تهوع می کرد. حس می کرد نفرت به صورت زرد آبی از درون معده و روده هایش بالا می آید. در زیر دیوار پوسیده یی نشسته بود و دست به حلقش انداخته بود تا آنچه را که دیده و شنیده بود، استفراغ کند...»(محبوب، همان: 108). و در آخر که امیدها به یأس تبدیل می‏‏شود، مریم بوتۀ کوچک گلاب(گل محمدی) را که از خانه همسایه به خانه‏شان دویده بود، به حال و روز شخصیت‏های داستانی‏اش همانند سازی می‏کند: بیخ دیوار روبرویی، بتۀ کوچک گلاب بود که از زیر دیوار همسایه ریشه دوانیده بود و از میان بریدگی تخته سنگ‏ها، به سختی خود را بلند کرده بود و اکنون بغلش پر گل،  به سوی سیما که از پرگویی های خان‏دایی و عمو جلال گریخته بود، می خندید... سایۀ خمیدۀ سیما که بالاى بته افتاده بود، حرکات نرم او را بر برگ‏ها و شاخه‏ها به نمایش گذاشته بود و از نیم تنۀ او تصویری ساخته بود منحنی، با کلۀ گردی که کوچک می نمود و نیمرخی که نمای مشخصی نداشت...» در این تصویر ، سیما از یکسو با بوتۀ کوچک گلاب همانندسازی شده که از آنسوی دیوار و مرز همسایه خزیده و با قبول مشقات، از لای سختی‌های زندگی قد برافراشته است و از سویی دیگر این شخصیت، فقط به شکل سایه‏ای بازنمایی شده که نمای مشخصی ندارد، و این ابهام و گم‏بودگی شخصیت داستانی را در دیار غربت و مهاجرت نشان می‏دهد.

زهرا یگانه و رمان روشنای خاکستر                                  

زهرا یگانه در هرات متولد شد و هنوز یکساله نشده بود که از بد روزگار با خانواده اش به ایران مهاجر شد. پس از گرفتن دیپلوم از ایران و چند سال کار در آنجا، در سال 2007 به کشور برگشت و مشکلات زیادی را پشت سر گذاشت. در کابل دانشگاه را تمام کرد و کتاب روشنای خاکستر را به‏عنوان اولین رمانش در سال 1394 به چاپ رساند که با استقبال زیادی روبرو شد و در کمتر از یکسال به چاپ مجدد رسید.

خلاصۀ رمان

داستان با روایت اول شخص و از جایی آغاز می‏شود که راوی می‏خواهد برای ایراد یک سخنرانی وارد تالاری شود؛  با یک فلاش بک، به آغاز ماجرا می‏رود و در آخر داستان باز راوی را در حالی که روایت را در ذهن خود مرور نموده است، می‏بینیم که در راهرو تالار به سمت میز خطابه روان است.

خانوادۀ به شدت مذهبی و سنتی زهرا، شخصیت اصلی و راوی داستان، ترس دارند که دختر شان در خانه پدر عادت ماهانه اش را تجربه کند و مبادا والدین مرتکب قتل شوند چون «اگر دختری در خانۀ پدرش عادت ماهوارش را تجربه کند، شبیه این است که گویی پدر و مادرش دچار قتل شده اند»(یگانه، 1394: 10). به همین دلیل زهرا را که هنوز 13 سال سن دارد، مجبور به ازدواج می‏کنند. زهرای کودک که هیچ چیزی در مورد ازدواج و مسئولیت‏های زندگی نمی‏داند، تجربه‏های سخت و نفرت‏انگیزی را در مواجهه با اتفاقات بعد از ازدواج پشت سر می‏گذارد و چون در خانه پدر تربیت شده بود که نباید هیچ رازی را از خانه شوهر بیرون کند، دم برنمی‏آورد و بعد از یکسال که متوجه اعتیاد شوهرش می‏شود، سال‏ها می‏کوشد و چندین بار وی را ترک می‏دهد و به خانه پدرش می‏گوید که شوهرش بیماری خونی دارد تا آنان از اعتیادش نفهمند ولی شوهر که بی‏اراده است هر بار پس از ترک و پاک شدن، دوباره به اعتیاد بر می‏گردد. فرزند اولی زهرا دختری است که در هنگام تولد، در اثر بی‏توجهی معلول شده و فرزند دومش دختری سالم و باهوش است. دختر معلولش در چهارسالگی به علت نارسایی و اختلال در رشد، می‏میرد. خانواده زهرا به افغانستان بر می‏گردند و زهرا صاحب پسری می‌شود و به همین منوال شرایطش سخت‏تر می‏شود. با هزاران سختی کاری پیدا می‏کند و هزینه‏های زندگی و خرج مواد شوهرش را به دوش می‏کشد تا آنکه شبی شوهرش به دلیل نپرداختن پول مواد زهرا و دو فرزندش را در خانه آتش می‏زند و در را از پشت می‏بندد. زهرا در نیمه‏شب که متوجه آتش می‏شود سر و صدا می‏کند و توسط همسایه‏ها نجات می‏یابد؛ ولی این‏بار که حیات خودش و فرزندانش را در خطر می‏بیند، برای اولین بار پا روی بزرگ‏ترین تابوی خانواده‏اش می‏گذارد و درخواست طلاق می‏کند. بعد از کش‏ و قوس‏های زیاد خانواده شوهر راضی به طلاق می‏شوند ولی فرزندان را از زهرا مطالبه می‏کنند. زهرا با فرزندانش به کابل فرار می‏کند؛ درحالی‏که هیچ سر نخی از خود به جای نگذاشته است. در کابل مشکلات زیادی را به جان می‏خرد و سعی می‏کند تا به بهترین وجه فرزندانش را سرپرستی کند و به عنوان یک زن مستقل و موفق به زندگی ادامه دهد.

بازنمایی مهاجرت در روشنای خاکستر

مهاجرت تجربۀ زیستۀ خانم یگانه است. وی، رمانش را به زنان درد دیدۀ سرزمینش تقدیم می‏کند و در صفحۀ اهدای کتاب می‏نویسد: «این کتاب را به نادیا انجمن، فرخنده، شکریه و رخشانه و زنان رنج کشیده کشورم تقدیم می کنم» (یگانه, 1396). گرچه اصل این رمان بیشتر سلطۀ مردسالاری و سنت بر روح جمعی و خورد شدن زن زیر بار این دو قدرت را بازنمایی می کند؛ ولی مسئلۀ مهاجرت هم یکی از موضوعات مهمی است که توانسته روی شکل گیری شخصیت مرکزی بسیار تاثیر گذار ارزیابی شود. وی که دورۀ مهاجرت را در ایران به سر برده، از مشکلاتی که فراراه مهاجران قرار دارد، تفاوت‏های فرهنگی‏ای که بین دو جامعه موجود است، نگاهی که جامعۀ میزبان نسبت به مهاجران دارد، همه در این رمان یاد کرده است.

در مواجهۀ راوی داستان با افراد جامعۀ میزبان، دو نوع نگاه از هم قابل تفکیک است: یکی نگاه تحقیرآمیز و دیگری نگاه ترحم‏آمیز؛ وقتی زهرای سیزده‏ساله به خانه شوهر می‏رود، داماد به صورت وحشتناکی با وی برخورد می‏کند و وی را روانه بیمارستان می‏سازد؛ همین است که دکتری یکسره فحش می‏دهد که این افغانی‏ها هیچ چیز از انسانیت نمی‏فهمند؛ ولی با زهرا همدردی و ترحم نشان می‏دهد(همان: 17 و18). و جای دیگر که زهرا حامله می‏شود، خانم دکتر (ستایش) با زهرا همدردی می‏کند و از این که زهرا در سن کم حامله شده عصبانیتش را نشان می‏دهد و زمانی‏که زهرا می‏خواهد زایمان کند، به دلیل غیبت شوهرش دکترها نمی‏توانند وی را سزارین کنند و باز دکترها بین خود می‏گویند: افغانیه دیگه. این قدر نمی‏فهمد که باید سزارین بشه. به ما چه، وقتی خود شان دل شان نمی‏سوزه؟(همان: 32). وقتی دختر دوم زهرا به دنیا می‏آید، باز هم پرستاری با بدرفتاری وی را که وقت مرخصی‏اش فرارسیده ولی کسی دنبالش نیامده شماتت می‏کند و دکتری وی را در شدت سرما از تخت به زیر می‏کشد. زهرای بی‏پناه خود را به ریاست بخش رسانده و ماجرا را بازگو می‏کند، رئیس با مهربانی زهرا را در بهترین اتاق و بهترین شرایط اسکان می‏دهد تا فامیلش پیدا شود. ولی پس از رفتن رئیس، دوباره همان داکتر به اتاق زهرا می‏آید و با عصبانیت می‏گوید: «حالا از من فضولی می‏کنی؟ افغانی کثافت! به وقتش حالت رو می‏گیرم» (همان: 47). و فردای همان روز به اتاقش آمده می‏گوید: «بلند شو افغانی کثافت! الان بهت نشون می‏دم باید چه کار کنی...»(همان: 48).

همچنین به تبعیضی که در جامعه در مورد مهاجران وجود داشت اشاره می‏شود: «...با وصف این که از ظاهرم هویت افغانی‏ام کاملا مشخص بود؛ اما به خاطر کار خوب و تعهدی که داشتم و همچنان پشتوانۀ قوی مانند خانم خراسانی، زیاد مورد تبعیض قرار نمی‏گرفتم»(همان: 62).

سه نفر در زندگی زهرا در مهاجرت خیلی تأثیرگذار بودند: خانم خراسانی مدیر مدرسۀ زهرا، دکتر ستایش، دکتر معالج زهرا و دکتر پازوکی استاد روان‏شناسی‏اش. به همین خاطر در بازگشت به وطن هیچگاه به فکر برگشت دوباره به ایران نیست مگر برای دیدار این سه عزیز. وی تصویر زیبا و زنده‏ای از ورود به کشورش ارائه می‏دهد که بازگوکنندۀ حس بیزاری از آوارگی و بازگشت به آرامش و سکون است:

«...آوازه‏هایی از آرامش و صلح در افغانستان، مردم رنج‏کشیدۀ ما را به بازگشت تشویق می‏کرد. رنج سال‏ها مهاجرت و گاه‏گاه تحقیرها، همه را خسته کرده بود...کارت‏های پناهندگی را تسلیم کرده و بارها را بسته، راهی افغانستان شدیم. به‏سان جسمی بی‏روح، فقط به خاطر دو فرزندم، جنازه‏ام را به دنبال سرنوشت می‏کشاندم. با کوله‏باری از خاطرات تلخ، ایران را ترک می‏کردم. با تمام دردها و رنج‏هایی که در این کشور با آن‏ها مواجه شده‏بودم، ایران را ترک می‏کردم و عزیزانی را این‏جا می‏گذاشتم که بزرگ‏ترین حامیان من در زندگی بودند. حتا اجازۀ خداحافظی با انسان‏های وارسته‏ای که فرشته‏صفت مرا در منجلاب دردها یاری کردند را نداشتم... بدرود ای ایران، شاید هیچ زمانی دوست نداشته باشم به این سرزمین برگردم؛ مگر برای سپاس‏گزاری از سه عزیزی که بدون خداحافظی ترک شان کردم»(همان: 90). «ورود به وطنم چه حس خوبی داشت! جاده خاکی بود و...چه حالت خوبی داشتم زمانی که کوه‏های کوچک دو طرف جادۀ خاکی اسلام قلعه را می‏دیدم، کوه‏هایی که برای من مانند دستان مادرم بودند. چقدر درد دل داشتم با این مادر... چقدر دلم می‏خواست جایی از این خاک سرم را بگذارم و با آرامش بخوابم. به اندازۀ همۀ عمر کوتاهم خسته و مانده بودم... ای کاش وطنم برای من نویدبخش روزهای خوب باشد! ای کاش وطنم به من آرامش بدهد!

ریحانه بیانی و مجموعۀ دستمال خامک‏دوزی

ریحانه بیانی داستان‏نویس و نقاش، متولد 1361 در ایران است. وی از سال 1387 به نوشتن داستان شروع کرده و از اعضای پایه‏گذار بخش داستاندر کانون ادبی کلمه (قم، 1393) می‏باشد. مجموعه داستانی وی با عنوان دستمال خامک‏دوزی در سال 1396 توسط انتشارات تاک منتشر شده است. این مجموعه حاوی سیزده داستان‏ است.

از این مجموعه، داستا‏ن‏های «خوابم نمی‏برد»، «مردعنکبوتی»، «زمزمه‏های خاله مرجان»، «طعم خاک خوب»، «خونسرد باش» و «زن گربه‏ای» به بازنمایی مهاجرت پرداخته و در این جستار مورد بررسی قرار گرفته است.

در مرد عنکبوتی، کودکی سمج از خاله اش می‏خواهد برایش مرد عنکبوتی بکشد. در داستان خوابم نمی‏برد، دختر بچه‏ای سال اول مدرسه‏ را می‏بینیم که به دختر خاله‏اش که به افغانستان برگشته فکر می‏کند و از این که طالبان افغانستان را گرفته‏اند و دختر خاله‏اش آنجاست خوابش نمی‏برد که مبادا طالبان به خوابش بیاید، در زمزمه‏های خاله مرجان دختری را می‏بینیم که پس از مرگ خاله‏اش که سال‏ها در ایران مهاجر بوده و پس از بازگشت به وطن فوت کرده، با تماشای آلبوم عکس، خاطراتش را مرور می‏کند. طعم خاک خوب زنی را که زایمان زودرس داشته روی تخت بیمارستان نشان می‏دهد که دختری به دنیا آورده و تخت کناری‏اش زن دیگری صاحب پسر شده است. زن اول فکر می‏کند هم‏اتاقی‏اش ایرانی است ولی بعدا متوجه می‏شود که هر دو افغانی اند و زن به رسم تبرک، تربت کربلا را دهن دخترش می‏گذارد. خونسرد باش نیلوفر، دختر افغانی را نشان می‏دهد که در یک دفتر خدمات آسانسور به‏عنوان منشی، تازه کارش را شروع کرده است. یک روز اتفاقی صدای رئیسش را می‏شنود که با مبایل حرف می‏زند و با زنی قرار می‏گذارد؛ و این در حالی‏است که بارها زن رئیس به نیلوفر زنگ زده و از وی در مورد روابط پنهانی شوهرش سوال پرسیده و اکنون که نیلوفر شاهد چنین اتفاقی است، در دوراهی قرار می‏گیرد که به زن رئیس بگوید یا مواظب باشد که با این کار، شغلش را از دست ندهد؛ بالاخره دل به دریا زده و به زن رئیسش زنگ می‏زند. و زن گربه‏ای نیز خانوادۀ مستاجر افغانی را تصویر می‏کند که در کنار شان زن تنهای ایرانی مستاجر می‏شود و آنان به‏خاطر رفتار مشکوک زن تنها و صاحب‏خانه، تصمیم می‏گیرند خانه را قبل از موعد قرارداد ترک کنند و جای دیگری اسباب‏کشی کنند.

در مرد عنکبوتی اولین چیزی که در همان سطر اول داستان توجه خواننده را به خود جلب می‏کند، رابطۀ بینامتنی اثر است: «کتاب را باز می کنم و به صفحه ی شناس نامه اش نگاهی می اندازم ؛ هزار خورشید تابان، خالد حسینی، مترجم: مهدی غبرایی، داستان های آمریکایی همین که می خواهم شروع کنم به خواندن، صدای نوید را می شنوم: خاله، برام مرد عنکبوتی بکش» (بیانی). بعد در صحنۀ دیگر از جایی که راوی ایستاده تلویزیون پیداست و سربازهای آمریکایی را توی افغانستان نشان می‏دهد(همان: 22). نگاه راوی از گوشه‏ای که تلویزیون پیداست و در آن اخبار افغانستان را می‏بیند، نگاه نگران نویسنده است که در هر جای دنیا که بایستد، باز نگاهش به سوی کشورش است و از حضور خارجی‏ها در سرزمین مادری اش نگران است.

در داستان خوابم نمی‏برد، ترس دخترک از طالبان، تداعی کنندۀ ترسی است که از سایۀ حضور طالبان بر سر هر زنی در افغانستان سنگینی می‏کند. نگاه مردانه و طالبانی‏ای که در تمام جامعۀ مردسالارانۀ افغانستان حاکم است از این شوخی پدر دختر بازنمایی می‏شود: «همان شبی که توی تلویزیون یک کمی افغانستان را نشان داد. چند تا زن از آن چادرهایی که همه‏اش بسته است و فقط جلوی چشم‏های شان سوراخ‏های ریز دادر، سر کرده بودند. بابا گفت: زن‏ها زیر این چادرها باشند، بهتر است. و بعد خندیده بود» (همان: 13). راوی در حالی‏که در کشوری دیگر مهاجر است و زمینۀ رفتن به مدرسه را دارد ولی مدام به خاطر دختر خاله‏اش که در افغانستان است و مبادا مدرسه‏شان خراب شود، غصه می‏خورد. دغدغۀ خاطر نویسنده در واگویه‏های درونی دخترک کوچک که از ترس کابوس طالبان خوابش نمی‏برد، نمایانده می‏شود.

زمزمه‏های خاله مرجان، جامعۀ چندپارۀ مردمی را به تصویر می‏کشد که از روی ناگزیری از هم دور می‏افتند. آنان که برمی‏گردند، به این دل‏خوش‏اند که در خاک بیگانه نمی‏میرند و حالانکه در خانه خود هم دق می‏کنند؛ آنان که در مهاجرت می‏مانند با حسرت زندگی می‏کنند: «... مادر آه کشید و گفت: زن بیچاره دق کرد. و من یادم افتاد که یک‏بار خاله گفته بود: خوب است آدم توی خاک خودش بمیرد. می‏تواند با خیال آسوده پاهایش را دراز کند. این‏جا نگران است که مبادا تا ابد جای صاحب‏خانه را تنگ کند»(همان 44).

در داستان طعم خاک خوب، مهتاب که زایمان زودرس داشته، به کمک زن همسایه به بیمارستان مراجعه می‏کند و به یاد مادرش که به افغانستان برگشته می‏افتد. این یادکردن مادر، به نوعی تداعی خاک مادری و آغوش مادر وطن را نیز می‏کند و زن همسایه نیز که کمک می‏کند تا مهتاب به شفاخانه برسد، نیز نشانه‏ای از کشور همسایۀ میزبان دارد که مهاجر هرچند به کمکش می‏تواند از مخمصه نجات یابد؛ اما تکیه‏گاهی برایش نمی‏شود.

در دو داستان خونسرد باش و زن گربه‏ای، نگاه از بالا به پایین به مهاجر افغانی و رفتار تبعیض‏آمیز جامعه با آنان با ظرافت بازنمایی شده است: دو ماه تمام کارش گشتن توی آگهی‏های روزنامه و سر زدن به این دفتر و آن شرکت بود. بعضی‏ها می‏گفتند تماس می‏گیریم و نمی‏گرفتند. بعضی‏ها ولی رک و پوست‏کنده می‏گفتند: «نمی‏تونیم منشی افغانی داشته باشیم. اداره کار ایراد می‏گیره»(همان:78). یه کار دیگه پیدا می‏کنم  ـ دیوونه نشو! یادته چقد دنبال کار گشتی؟ آخه به افغانی کار دفتری می‏دن؟ باید بری تو کارخونه کار کنی.

 ـ کارگری بهتر از اینه که با این حقوق ناچیز اندازۀ چند نفر ازم کار بکشه»(همان:81).

ویژگی‏های زبانی داستان‏ها

 

 مریم زبان و نثر خوبی دارد و برخی از داستان‏هایش مانند سگ سیاه شرقی در زمرۀ بهترین داستان‏های این سال‏‏های افغانستان است. دید مریم محبوب به داستان کاملا کلاسیک است و خطی بودن داستان‏هایش نیز به ندرت برهم می‏خورد. مریم محبوب با انتشار خانم جورج جایگاه خودش را در بین نویسندگان طراز اول افغانستان تثبیت کرده است(محمدی، همان: 12). مریم در داستان‏هایش غالبا از زبان معیار یا همان زبان رسمی نوشتاری فارسی رایج در افغانستان استفاده می‏کند و خودش را ناگزیر از کاربرد زبان عامیانه جهت واقع‏‏نمایی داستان‏هایش نمی‏سازد. هر چند که در برخی موارد از زبان گفتاری نیز سود می‏برد، اما تسلط وی بر دو شیوۀ زبان فارسی معیار نوشتار و گفتار در افغانستان باعث شده که خواننده با اثر احساس صمیمیت کند و بیان نیز یک‏دست جلوه کند. ویژگی دیگر زبانی خانم محبوب، استفاده از آرایه‏های سخن و تشبیه و استعاره است که به زبانش شاعرانگی می‏بخشد.

زبان زهرا یگانه، در رمان روشنای خاکستر آمیزه‏ای از زبان فارسی معیار ایران و افغانستان است. تجربه‏ای که نویسنده از هر دو کشور دارد، بر زبانش تأثیر گذاشته و با توجه به فضایی که گفتگو میان شخصیت‏های داستانی اتفاق می‏افتد، از زبان گفتاری استفاده می‏کند: «مگه من به شما نگفتم که باید جلوگیری کنه؟ این خیلی کوچولوست و نباید حامله بشه»(یگانه، همان: 25). ویا: مادر شوهرم با عصبانیت گفت: یعنی چه خانم داکتر؟ چه عیب داره؟ اگر اولاد نکنه برای چه شوهر کرده؟ (همان: 26). گاهی اوقات زبان زنانۀ نویسنده، خیلی شاعرانه می‏شود و احساس زنانگی با قدرت بیان می‏شود از جمله بهترین بیان احساسات مادری در این رمان، مرگ دختر چهارسالۀ راوی است: صورتش نورانی و روشن بود. لبخند محوی بر لبانش نقش بسته بود. خندیدم و گفتم جان مادر! بخند تا جان بگیرم. بی‏رمق به من می‏دید. اما نگاه ناتوانش برای من قوتی می‏داد باور نکردنی. می‏خواستم همه را بیدار کنم. اندیشیدم که نه، ساعت یک شب است و حال که نرگسم دارد خوب می‏شود، بگذارم همه بخوابند. خوشحال به سمتش می‏دیدم و او هم می‏خندید. لحظاتی به زیبایی صورتش خیره شده و با انگشت، آرام صورتش را لمس کردم. با خنده‏ای زیبا و شیرین به سویم نگاه کرد. آرام چشم‏هایش را بست و دستش از دستم رها شد.بی‏جان  و سرد. نقش خنده از لبانش فروپرید. چهره‏اش آرام و بی‏کلام شد و دستش به سمتی لغزید. نرگس دیگر نگران بودن و نبودن مادرش نبود. رفت.

در دستمال خامک‏دوزی نیز با لحن و زبانی زنانه روبه‏روییم. کاربرد واژه‏های بومی و محلی در این اثر بسیار کم به چشم می‏خورد. هیچ‏یک از داستان‏ها در فضای افغانستان اتفاق نیفتاده است. بیانی خود می‏گوید: «سبک داستان نویسی من، رئال و با محوریت زنان و دختران است و سوژه‌هایم از زندگی دختران و زنان مهاجر افغان در ایران گرفته می‌شود» (بیانی, 1396). داستان‏های بیانی نمایشی است و همه‏چیز در آن به نمایش در می‏آید. شخصیت‏های داستانی نیز زنان و دختران مهاجری است که در فضاهای متفاوتی نفس می‏کشند و بار غربت را بر دوش دارند. در برخی از داستان‏ها مشخص نمی‏شود که شخصیت ایرانی است یا افغانی مهاجر؛ زبان شخصیت‏ها نیز کاملا لهجۀ ایرانی دارد. بیانی در این مجموعه به فرهنگ بومی کشورش پرداخته و مصائب دوری از وطن را بازنمایی کرده و فضای غربت و مهاجرت را طوری به تصویر کشیده که مخاطب را به همذات‌پنداری و همدلی وا می‌دارد.

نتیجه‏گیری و مقایسه سه دیدگاه

 

فری به نقل از بیژن (۱۳۹۰: ۹۶) می‌گوید که «طرح‌های داستانی زنان بیشتر از آنکه بر نتیجه‌گرایی مبتنی باشد، بر فرایندگرایی استوار است». در ابیات مهاجرت زنان افغانستان موضع‏گیری مستقیم علیه جنگ و پیامدهای آن مشهود است، آنان با محور قرار دادن زنان به‏عنوان شخصیت‏های اصلی داستان، با آنان همدردی و همذات‏پنداری می‌‏کنند. داستان مهاجرت زنان افغانستان بازتاب‏دهندۀ دغدغه‏ها و دردهای مشترک مهاجران افغانستان در سراسر جهان، به خصوص زنان و دختران مهاجری است که با مشکلات غربت دست و گریبان اند و به دنبال هویتی جدید می‏گردند تا خود شان را در جامعۀ میزبان پیدا کنند و تعریفی از خود ارائه کنند. بنابراین در آثار سه نویسنده که در این جستار بررسی شده‏اند، تفاوت‏هایی را می‏توان مشاهده کرد که در زیر به آن اشاره می‏شود:

مریم جهان‏دیده است و ریشه اصلی‏اش در افغانستان است. هرچند که سال‏هاست در مهاجرت به‏سر می‏برد ولی هیچ‏گاه از دغدغه‏های مردمش به دور نبوده است. شخصیت‏های داستان‏های مریم، پروردۀ فرهنگ بومی افغانستان اند که در مواجهه با فرهنگ جدید در جدالی درونی گرفتار شده اند. کشمکش درونی میان شخصیت‏های داستانی و گم شدن در زندگی پر زرق و برق غرب و فرهنگ نامتجانس با باورهای آنان و درگیری و کشمکش بیرونی میان دو نسل و شکاف عمیقی که بین والدین و فرزندان از اثر این ناهم‏سنخی فرهنگی به وجود آمده، به صورت واضح در داستان‏های مریم بازتاب یافته است.

زهرا پس از بازگشت به وطن، با نگاهی از بیرون به پدیدۀ مهاجرت، به بازآفرینی آن می‏پردازد. وی در مهاجرت بی‏وطنی و بی‏هویتی را تجربه کرده و تبعیض را به چشم دیده و طعم حقارت را چشیده است؛ به همین لحاظ وقتی وارد مرز اسلام قلعه می‏شود، با آنکه جاده‏ها پر از خاک‏اند ولی برای زهرا حکم آغوش مادر را دارد. زهرا دوست دارد سرش را بر شانۀ کوه‏های دوطرف جاده بگذارد و گریه کند. زهرا هیچ‏گاه دوست ندارد به قصد مهاجرت دوباره به ایران برگردد. نگاه زهرا به زندگی در وطن بازگشت به خویشتن و ساختن دوبارۀ زندگی‏اش است. در این دیدگاه، انسان مهاجر در وطن مادری به هویت خودش می‏رسد.

با توجه به این‏که وضعیت مهاجران در کشورهای همسایه وضعیت موقتی است، همیشه نگاهی همراه با اضطراب به سوی کشور دارند و در آتیه‏ای نامعلوم چشم امید به بهبود شرایط کشور و بازگشت به سرزمین مادری دوخته‏اند. در این نگاه، مهاجر افغان، در جامعۀ میزبان پذیرفته نشده‏، هرچند که در فرهنگ آن حل شده‏ است. کسانی که در ایران به دنیا آمده و همان‏جا رشد کرده اند، شاید در بدو امر تصوری از این‏که افغانی اند و به جامعۀ ایران تعلق ندارند، نداشته باشند؛ ولی در عین حال در جامعۀ ایران نیز به عنوان شهروند جایی ندارند. وی در ایران یک آوارۀ افغانی و در وطن نیز کسی منتظر بازگشت شان نیست و  در صورت بازگشت به وطن نیز سنخیتی با مردم کشورش احساس نخواهد کرد.

با وجود تفاوت‏هایی که در آثار این سه دسته از زنان نویسنده وجود دارد، چند ویژگی مشترک را نیز می‏توان در این آثار دریافت: نخست این آثار فرهنگ بومی افغانستان را بازتاب می‏دهند. دوم این که به رنج انسان مهاجر و دردی که غربت و دوری از خاک مادری بر دل انسان می‏افکند، می‏پردازند و سوم این که زبان و لحن زنانه، به این آثار تشخص بخشیده است که می‏توانند منابع خوبی برای مطالعات فرهنگی و جامعه‏شناختی باشند.