Views
5
Downloads
40
Citations
نقش زنان نویسنده در ادبیات دیاسپورا یا ادبیات مهاجرت افغانستان
Sarwa Rasa RafizadaReceived 10 Apr 2021, Accepted 10 Apr 2021, Published online 10 Apr 2021
insert_link https://research.ru.edu.af/da/doi/full/94/60717c28518f5/70
lock_outline Open access
Abstract
ادبیات دیاسپورا یا ادبیات مهاجرت به یکی از شاخههای ادبیات اطلاق میشود که زاییدۀ و تراوش ذوق و قریحۀ آفرینشگرانی است که مدتی از عمر خود را در خارج از کشور سپری کرده و تحت تأثیر جریانهای ادبی کشور میزبان و تجربیات زندگی در کشوری دیگر، به آفرینش اثر ادبی دست یازیدهاند. در ادبیات مهاجرت افغانستان زنان نقش و سهم عمدهای داشتهاند؛ زیرا با توجه به بیش از چهار دهه جنگ و ناامنی در افغانستان، و با در نظر داشت این نکته که زنان قربانیان پشت جبههاند و تبعات پس از جنگ را به دوش میکشند، در ادبیات داستانی افغانستان مضامین عمدهای که تجربۀ زیستۀ نویسندگان زن افغانستان را بازنمایی میکند، جنگ، مشکلات پس از آن، غربت و آوارگی میباشد. داستاننویسی زنان افغانستان با پیشینۀ بیش از شش دهه که با فراز و فرودهایی همراه بوده است، در جامعۀ به شدت مردسالار، توانسته است کم کم جایگاه خود را در ادبیات این کشور تثبیت کند. این جستار بازنمایی مهاجرت در آثار نویسندگان زن افغانستان را بررسی نموده و چونی و چیستی این پدیده را در نگاه و آثار آنان تجزیه و تحلیل کرده است.مقدمه
از عمر ادبیات داستانی افغانستان 99 سال میگذرد و در این یک قرن، با پشت سر گذراندن فراز و فرودهای زیادی روبرو بوده و مسئولیت سنگینی از تحولات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی را بر دوش خود احساس نموده است؛ زیرا ادبیات، اعم از شعر و داستان، در امتداد تحولات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، وارد عرصه میشود و با زبان ویژه، به بازنمایی تحولات مذکور میپردازد. در عرصۀ ادبیات داستانی در افغانستان، زنان یک ربع قرن دیرتر به عرصۀ داستان گام نهادند و به راه شان هرچند نه به صورت پیوسته و مستمر، ادامه دادند. با تحولات گستردۀ اجتماعی و سیاسی، زنان نویسندۀ افغانستان باتوجه به شرایط جدیدی که سهم و ورود آنان را در مسائل اجتماعی تسجیل و تسهیل کرده بود، دست به نوشتن بردند و با نگاه خاص خود به بازنمایی واقعیتهای اجتماعی پرداختند.
شرایط چهار دهۀ اخیر جنگ و درگیری در افغانستان، که مهاجرت از پیامدهای محتوم آن بود، دامن تعداد زیادی از نویسندگان آن کشور را نیز گرفت و آنان تجارب زیستۀ شان را از این واقعیت در داستان و رمان بازنمایی کردند. با توجه به شرایط فرهنگی حاکم بر جامعۀ افغانستان و نقش کمرنگ زنان در عرصههای اجتماعی، مهاجرت، فرصتها و تنگناهای زیادی را فراروی زنان مهاجر افغانستان گذاشت و این واقعیات را دستمایهای برای بازتاب در ادبیات داستانی قرار داد و به خصوص زنان نویسنده با نگاه خاص و از منظری زنانه به پدیدۀ مهاجرت نگاه کرده و به بازنمایی آن در آثار شان پرداختند. در این پژوهش، بازنمایی مهاجرت در ادبیات داستانی زنان افغانستان بررسی شده و به دستهبندی زنان نویسندۀ افغانستان که در تولید ادبیات مهاجرت سهم داشتهاند، پرداخته شده است. دورۀ مورد مطالعة این پژوهش دهۀ 60 تا زمان اکنون را در بر میگیرد.
از آنجاییکه رمان و داستان در هر جامعهای میتواند همچون آیینهای برای انعکاس تحولات و دگرگونیهای اجتماعی تلقی گردد، در افغانستان نیز ادبیات داستانی بازتابدهندۀ تحولات سیاسی و اجتماعی و تصویرگر سیمای جامعه در این تحولات بوده است. بررسی ادبیات داستانی افغانستان، علاوه بر اینکه میتواند مارا به وضعیت عمومی جامعة مذکور آشنا سازد، دغدغهها، آرزوها، فرصتها و احساسات جمعی مردم را که در پرتو این نوع ادبی منعکس شده، نیز همچون منابعی جهت مطالعات فرهنگی و مردمشناسی در اختیار پژوهشگران قرار دهد.
ادبیات داستانی زنان افغانستان
ادبیات داستانی زنان افغانستان مقارن با فعالیتهای جنبش روشنفکری زنان افغانستان پا گرفت و نخستین بانویی که به نویسندگی دست یازید، نیز عضو فعالی از این جنبش بود که ماگه رحمانی نام داشت. وی در سالهای 1327 و 1328 داستانهای حسرت زندگی، حسن و خرد، آرزوهای بینتیجه و معلمۀ تاریخ را در مجلۀ آریانا چاپ کرد و آغازگر داستاننویسی زنان در افغانستان شد. پس از وی در دهۀ 30 از رقیه ابوبکر میتوان نام برد که بیشتر به ترجمۀ داستانهای خارجی اهتمام داشت و آثاری هم نوشت و چاپ کرد. در سالهای 40 خورشیدی داستاننویسی زنان افغانستان دچار رکود میشود ولی در اواخر این دهه بانو سپوژمی رؤف (بعدا سپوژمی زریاب)، با قدرت وارد عرصۀ داستاننویسی میشود و لقب بانوی داستاننویسی افغانستان را کسب میکند (محمدی، 1390 ب: 10). مجموعهداستانهای خانم زریاب با عنوانهای «شرنگ شرنگ زنگها» و «دشت قابیل» و رمانی هم از او با عنوان «در کشوری دیگر» در سالهای 60 به چاپ رسیده است. اندکی پس از خانم زریاب، خانم مریم محبوب وارد این عرصه شده و با نشر داستانهای «تصویرها» و «چاقها و لاغرها» به شیوۀ ریالیسم سوسیالیستی توجه بسیاری را به خود جلب میکند؛ ولی به زودی تفکر رایج زمانش را در نوشتن داستانهای سوسیالیستی رها میکند و توجهش به مسائل زنان معطوف میشود. محبوب به کشور همسایه مهاجرت میکند و اولین مجموعه داستانش با عنوان «درختها کارتوس گل میکنند» در پیشاور چاپ میشود. سپس دومین مجموعهاش توسط اتحادیه نویسندگان افغانستان در سال 1369 در کابل چاپ میشود. بعدا که خانم محبوب به کانادا پناهنده میشود، دو مجموعه با عنوانهای «گم» و «خانم جورج» به چاپ میرساند که اوج کارهای نویسندگی وی را نمایش میدهد.
در سالهای 60 و 70 میتوان از نویسندگانی چون تورپیکی قیوم، فروغ بهرام کریمی، پروین پژواک، فوزیه رهگذر برلاس، حمیرا رأفت، لیلا رازقی، خالده خرسند، وسیمه بادغیسی، شیما قاضیزاده و حمیرا قادری نام برد. که از میان آنان بانو حمیرا قادری موفقتر بوده است. از خانم قادری تا حال یک مجموعه داستان کوتاه با عنوان «گوشواره انیس» و سه رمان با عنوانهای «نقره، دختر دریای کابل»، «نقش شکار آهو» و «اقلیما» به چاپ رسیده است. در سالهای 70 جریان داستاننویسی مهاجرت در ایران شکل میگیرد که سهم زنان در این جریان چشمگیر است و چهرههایی مثل معصومه کوثری، آمنه محمدی، معصومه حسینی، بتول محمدی، صدیقه کاظمی، سکینه محمدی، ریحانه بیانی، تینا محمد حسینی، فاطمه موسوی و... در این جریان شاخص اند. این نویسندگان نویدبخش جریانی تازه در داستاننویسی افغانستان استند که روز به روز شاخصتر میشود(همان).
ادبیات دیاسپوریک / مهاجرت
ادبیات دیاسپوریک یا ادبیات مهاجرت یکی از شاخههای ادبی است که اصولا زاییدۀ ذوق و قریحۀ ادبایی است که مدتی از عمر خود را در غربت گذرانده و تحت تأثیر جریانهای ادبی کشور میزبان و تجربیات زندگی در کشوری دیگر، به خلق آثار مبادرت ورزیدهاند (نیکوبختوبرچلویی, 1386)؛ ادبیات دیاسپوریک یک مفهوم بسیار گسترده و چتر وسیعی است که تمام آثار ادبی آفریده شده توسط نویسندگان خارج از کشور را شامل میشود؛ به شرطی که این آثار با پس زمینۀ فرهنگ بومی نویسنده همراه باشد. این ادبیات به صورت گسترده، با عنوان ادبیات مهاجرت یا ادبیات بروناقلیمی یا ادبیات دور از میهن شناخته میشود (Shalpa, 2017, p. 596).
اصطلاح دیاسپورا ریشه در زبانهای فرانسوی و یونانی دارد که به معنای پراکندگی است. ابتدا این اصطلاح حکایتگر واقعۀ معروف اخراج و پراکندگی یهودیانی بود که از سرزمین اسرائیل بیرون رانده شده بودند. در زبان عبری این اصطلاح (Golah) یا (Galut) به معنی تبعید به کار میرود. از آنجایی که مردم یهودی بهعنوان اقلیت، از جذب شدن در جامعه (سرزمین اسرائیل) خودداری کردند، سرکوب و از اسرائیل کوچانده شدند(Shalpa, 2017: 597; quoted from Comay, 1981). یهودیان پس از سرکوبها به دلیل مهاجرت و سازگاری با شرایط در کشورهای جدید، نجات یافتند ولی همچنان به سنتها و عقاید خود پابند ماندند و مرزهای دیاسپورای یهودی را گسترش دادند، مدل دیاسپورای یهودی بعدا در تاریخ توسط جوامع چین، افریقا و هند دنبال شد(Shalpa, 2017: 597). گرچه این اصطلاح عمدتا برای توصیف بیخانمانی جوامع یهودی استفاده میشد؛ اما در عصر حاضر دارای معناهای جدید و متنوعی در سراسر جهان شده است. امروزه این اصطلاح به معنای حرکت داوطلبانه و نیرومند مردم از میهن خود به سرزمین دیگر برای به دست آوردن فرصت بهتر برای زندگی است (Shahid, 2016, p. 3).
بنابراین، ادبیات مهاجرت/ دیاسپورا، ادبیاتی بروناقلیمی است که ابعاد و تبعات مهاجرت را بیان میکند. مؤلفهها و مشخصههای ادبیات مهاجرت برای خودش تعریفی دارد که در هر اثر ادبی- ولو اینکه در خارج از موطن فرد نوشته شده باشد- باید بگنجد تا آن اثر در زمرۀ ادبیات مهاجرت قرار گیرد. اما باید بین "ادبیات مهاجرت" و "ادبیات در مهاجرت" (ادبیات بروناقلیمی) فرق گذاشت و این دو را از هم متمایز ساخت و نباید سالهای اقامت در خارج از کشور و چاپ آثار ادبی در آن آوان را جزو ادبیات مهاجرت قلمداد کرد؛ بنابراین، ادبیات مهاجرت در برگیرندۀ تمامی آثاری که در خارج از کشور نوشته میشود، نیست. نویسندگانی که تنها به ارائۀ خاطرات شان از کشور اصلی میپردازند و از مسئلۀ مهمی به نام مهاجرت غافل میمانند؛ به طوری که اغلب آثار شان شباهتی با ادبیات مهاجرادت ندارد، در زمرۀ کسانی قرار میگیرند که آثار شان جزو "ادبیات در مهاجرت" (ادبیات بروناقلیمی) به شمار میرود (کیا, 1391). اصطلاح ادبیات مهاجرت پس از جنگهای اول و دوم جهانی به قاموس ادبیات سیاسی و ادبی غرب راه یافت و سپس وارد حوزۀ نقد ادبی و مطالعات فرهنگی شد. «این ادبیات بیان یک حالت از احساس مهاجر است که بر اساس فضا و مکان و شخصیتهای داستانی، شکلهای متفاوتی مییابد» (روشنگر, 1384).
در ادبیات فارسی مهاجرت شاعران و نویسندگان به سدهها قبل بر میگردد و طبق شواهد تاریخی مقارن هجوم تاتار انبوهي از دانشوران و صاحبان انديشه و قلم همراه تودههاي ايراني به هند پناه بردند و سلسلههاي ايراني تبار و فرهنگ دوستي را كه مروج ديانت اسلام و كتابنويسي و فرهنگپروري بودند پي افكندند (یاحقی, 2003).
بررسی شرایط سیاسی و اجتماعی افغانستان و شکلگیری جریان ادبیات مهاجرت
افغانستان از دهۀ 50 به اینسو، به دلیل تحولات بزرگ سیاسی و اجتماعی، اشغال کشور توسط شوروی سابق، ظهور ایدئولوژیهای گوناگون، جنگهای فرسایشی، تغییر رژیمهای مختلف (از حاکمیت چپ سوسیالیستی تا حکومت طالبانی و دموکراسی وارداتی امریکایی و...) فضای مناسبی برای مهاجرت عدۀ کثیری از شهروندان خود فراهم کرده و نتوانسته با مشکلاتی که بر سرش آمده، میزبان تمام ساکنان خود باشد. به همین دلیل از دهۀ 50 به بعد به دلایل مختلف از جمله حفظ حیات و کسب معیشت شاهد مهاجرت میلیونها شهروند افغانستانی استیم که به کشورهای همسایه یا کشورهای دوردست پناه بردهاند. در میان این مهاجران صاحبقلمان و نویسندگان زیادی هم وجود دارند که پس از سکونت در کشور دومی به نوشتن ادامه داده اند و جریانی را به نام ادبیات مهاجرت شکل دادهاند.
از او اخر دهۀ 50 که مصادف با اشغال کشور توسط شوروی سابق بود، تا آغاز دهۀ 70 یعنی سقوط دولت چپ سوسیالیستی و پیروزی شبه نظامیان، در خارج از مرزهای افغانستان، به خصوص در کشورهای همسایه، ادبیاتی شکل گرفت که آمیخته با شعارهای ایدئولوژیکی وسیاسی بود. جهاد، مبارزه و مقاومت در برابر بیگانگان را میتوان از مضامین عمدۀ این جریان بر شمرد. در داخل افغانستان نیز در این سالها فقط آثار ادبی با محتوای اندیشههای چپی و شعارهای سرخ سوسیالیستی مجال انتشار داشت. اما پس از سالهای 70 و پس از سقوط حکومت سوسیالسیتی، سران گروههای جهادی در تقسیم قدرت و ایجاد یک دولت مرکزی ناکام شدند و اختلافات آنان به جنگ داخلی دامن زد و منجر به تشکیل حکومت طالبانی شد. با شروع جنگهای داخلی و سپس حاکمیت طالبان، عدهای از نویسندگان افغانستان که در داخل افغانستان مانده بودند نیز راه غربت و مهاجرت پیش گرفتند و همچنین تعداد اندکی که پس از سقوط حکومت سوسیالیستی به امید صلح و آرامی به وطن بازگشته بودند، دوباره مجبور به ترک خانه و کاشانه گشتند. در این سالها، ادبیات تبلیغی و شعارهای ایدئولوژیکی جای خود را به ادبیات مهاجرت داد و نویسندگان مهاجر این بار به بیان احساسات و تجارب غربت و دردهای آن پرداختند.
با نگاهی گذرا به ادبیات داستانی چهار دهۀ اخیر، میتوان از جنگ، مشکلات پس از آن، آوارگی و غربت بهعنوان مضامین عمدهای که در این نوع ادبی بازتاب داشته است، نام برد که مضامین مذکور در ادبیات مهاجرت به طور اخص چشمگیر است. از آنجایی که شکلگیری ادبیات مهاجرت و به ویژه داستان مهاجرت افغانستان، پس از شکلگیری پدیدۀ مهاجرت اتفاق میافتد و بیشتر تجارب زیستۀ نویسندگان را بازنمایی میکند، ادبیات مهاجرت افغانستان نیز پس از مواجهۀ نویسندگان با این پدیده به وجود آمد. بیشترین تعداد مهاجران افغان را دو کشور همسایه (ایران و پاکستان) میزبانی کردند و طبیعتا باید سهم مهاجران این دو کشور در ادبیات مهاجرت همسان و مشابه باشد؛ ولی چنین نیست. کشور پاکستان به دلیل زبان متفاوت، نتوانسته عرصۀ رشدی برای ادبیات مهاجرت (بهخصوص زبان فارسی) فراهم کند ولی در ایران عکس این قضیه اتفاق افتاده است. به دلیل فضای مناسب پرورش و بالش و همچنین همزبانی با ایران، شعر و داستان مهاجرت توانسته در این کشور به رشد بهتری برسد و در این میان، سهم زنان نویسنده نوید از فردای درخشانی میدهد. به گفتۀ محمدی (همان: 33- 34) جریان جوانی که در بین دختران و زنان مهاجر در ایران به راه افتاده است، نه تنها در بین داستاننویسان زن افغانستان بلکه در کل داستاننویسی افغانستان نویدبخش ظهور نویسندگان نوگرایی است که میتوانند به داستاننویسی ما که بسیار لاکپشتی حرکت میکند، تلنگری وارد بسازند.
دستهبندی زنان نویسندۀ ادبیات مهاجرت و گزینش آثار جهت بررسی
در ادبیات مهاجرت یک صدای واحد و مرکزیت قاطع وجود ندارد. صداهای حاشیه و صداهای گمشده از مولفههای ادبیات مهاجرت هستند که در مقابل صدا و فرهنگ قالب کشور دیگر، در جستجوی هویت خود میباشد (تفرشیمطلق, 1389)؛ بنابراین ادبیات مهاجرت افغانستان را نمیتوان به قلمرو یا حوزۀ جغرافیایی خاصی محدود کرد و نیاز است تا بررسی این آثار با توجه به پراکندگی نویسندگان افغانستان در سراسر دنیا صورت گیرد. بر مبنای هدف این جستار که بازنمایی مهاجرت در داستان زنان افغانستان است، به دستهبندی زیر از زنان داستاننویس رسیده ایم:
دستۀ اول نویسندگانی اند که در افغانستان به دنیا آمدهاند و در همین کشور بالیده و قلم زده اند و بعد به کشور دوم مهاجر شده اند؛ مثل سپوژمی زریاب، مریم محبوب، پروین پژواک، جمیله اکبر و...
دستۀ دوم نویسندگانی که در افغانستان به دنیا آمدهاند ولی در کودکی به کشور دوم مهاجر شده و در آنجا پرورش یافته و نوشتن را آغاز کردهاند؛ ولی به کشور بازگشته و نوشتن را ادامه داده اند. مانند زهرا یگانه، معصومه کوثری، لیلا رازقی، شیما قاضیزاده، معصومه ابراهیمی بتول سیدحیدری و...
دستۀ سوم نویسندگانی که در مهاجرت به دنیا آمدهاند و در همانجا بالیده و نویسنده شدهاند و هنوز هم در مهاجرت به سر میبرند. مانند ریحانه بیانی، معصومه حسینی، سکینه محمدی، تینا محمدحسینی، صدیقه کاظمی، آمنه محمدی و...
در این جستار که از روش پژوهش کتابخانهای سود برده شده، آثار مکتوب و چاپشدۀ زنان نویسندۀ افغانستان به عنوان دادههای تحقیق انتخاب گردیده است و مسئلۀ بنیادی آن تبیین پدیدۀ مهاجرت در انگارۀ زنان نویسندۀ افغانستان در چهار دهۀ اخیر است که با تأثیرپذیری از شرایط سخت جنگ و هجرت در این سالها پدید آمده است. پدیدۀ جنگ و یکی از پیامدهای گریزناپذیر آن که مهاجرت است، در آثار نویسندگان زیادی بازنمایی شده و هر کدام از دیدگاهی به آن نظر داشته اند. ابتدا آثار نویسندگان چهار دهۀ آخر(60، 70،80 و 90) که مرتبط با شرایط جنگ و مهاجرت نوشته شده، مطالعه شد و از میان آنان سه نویسنده به عنوان نمایندۀ یکی از جریانهای ادبیات مهاجرت انتخاب گردید. اول خانم مریم محبوب که در افغانستان به دنیا آمده، بالیده و سپس هجرت کرده و در هجرت به تجارب زیستهاش از دنیای مهاجرت در غرب پرداخته است؛ دوم خانم زهرا یگانه که در افغانستان به دنیا آمده، در هجرت بالیده و در بازگشت به وطن تجارب زیستۀ خویش از مهاجرت را بازگو کرده و سوم ریحانه بیانی از میان نویسندگانی که در هجرت به دنیا آمده و در همانجا به آفرینش ادبی پرداختهاند. مجموعهداستان خانم جورج از مریم محبوب، روشنای خاکستر از زهرا یگانه و دستمال خامکدوزی از ریحانه بیانی انتخاب شده و از هر کدام نمونههایی جهت بررسی گزینش شده اند که در ادامه به بررسی هریک از آثار بهعنوان نمایندۀ هر طبقه پرداخته میشود:
مریم محبوب و مجموعه داستان «خانم جورج»
مریم محبوب در سال 1334 خورشیدی در استان فاریاب به دنیا آمد و دوران کودکیاش را در شهر میمنه سپری کرد. پس از کسب دیپلوم، کارش را با مطبوعات شروع کرد و سپس به ایران رفت و در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و مدرک کارشناسی را از این رشته اخذ کرد. پس از بازگشت به کشور، به دلیل فضای جنگ و اختناق راهی دیار غربت شد و چند سالی در پاکستان سپری کرد و سپس رهسپار کانادا گردید. وی در سال 1375 خورشیدی مسئولیت دوهفتهنامۀ اجتماعی، فرهنگی و خبری زرنگار را به عهده گرفت که تا هنوز هم در همین سمت مشغول کار است (محمدی، 1390 الف: 247). از مریم محبوب چهار کتاب تا کنون منتشر شده که عبارت اند از: درختها کارتوس گل میکنند (پیشاور، 1361)، خانۀ دلگیر (کابل، 1369)، گم (کانادا، 1378) و خانم جورج (کانادا، 1382). داستانهای مورد تحلیل در این مقاله از همین مجموعۀ آخری انتخاب شده است.
مجموعه داستان «خانم جورج»
این مجموعه حاوی 11 داستان و عبارت از؛ شلتر، چهارراه یانگ و بلور، کاترین، پرواز، تلخ، صدا، خانم جورج، حویلی سنگی، کبوتر حرم، زخ، و طلسمات است. از این مجموعه چهار داستان انتخاب شده که عبارت از چهارراه یانگ و بلور، زخ، حویلی سنگی و صدا میباشد.
خلاصۀ داستانها
در چهارراه یانگ و بلور که از اسم یکی از چهارراههای معروف و محل مراکز خرید گرفته شده، شخصیت مرکزی به نام فوزیه، خسته از کار روزانه با سه دخترش برای خرید بیرون میشود. آنان در وسط خیابان، نرسیده به چهارراه به ترافیک سنگینی مواجه میگردند و متوجه میشوند که چهارراه مسدود است و جادهها از اثر ترافیک سنگین قفل شده، و در همین حال ماشین هم خاموش میشود و گرمای طاقتفرسای داخل ماشین، دو دختر بزرگتر فوزیه را به بیرون میکشاند. آنان از مادر اجازه میگیرند گشتی بزنند و مادر توصیه میکند که زود برگردید. نزدیک غروب چهارراه باز میشود، ماشین فوزیه توسط عوامل شهرداری به تعمیرگاه منتقل میشود، فوزیه دست لیلا، دختر کوچکش را گرفته و دنبال دختران جوانش سرگردان تمام چهارراه یانگ و بلور را بار بار میگردد و میگردد ولی کمتر اثری از آن دو مییابد... ناگاه در میان هیاهوی مردم و در وسط چهار راه دخترانش به وی دست تکان میدهند و فوزیه در حالیکه از دست لیلا گرفته، به طرف شان میرود ولی آنان در میان نورهای خیرهکننده و ازدحام مردم، از چشم مادر دور و محو میشوند(همان: 30).
در داستان زخ، یارمحمد که پسر بزرگش در جنگهای داخلی ناپدید، و دخترش کشته میشود، برای زنده ماندن پسر کوچکش نور، کشور را ترک میکند و سر از کانادا در میآورد. پس از چندی زنش میمیرد و پسرش که با دختری کانادایی ازدواج کرده، تصمیم میگیرد وی را به خانه سالمندان ببرد. نور پدر را به خانه سالمندان میرساند و وی را تا اتاقش همراهی میکند و به روی صندلی مینشاند؛ اما یارمحمد همانطور که چشمانش به راهی که نور میرود و برایش میگوید «در تعطیلات به دیدنت میآیم»، هرگز از جایش تکان نمیخورد. چند روزی از این وضعیت میگذرد و در این میان اتفاقاتی رخ میدهد تا این که بوی تعفن گوشت گندیده تمام آسایشگاه را برمیدارد، آنگاه است که مسئول آسایشگاه متوجه میشود یارمحمد چندین روز قبل و در همان لحظه که در صندلی نشانده شده، مرده است.
در داستان صدا، آقاشیرین در آستانۀ سفر حجش به زن دخترش امر و نهی میکند که باید بدون چادر و روسری از خانه بیرون نشوند و مورد انتقاد زنش قرار میگیرد. زن خود تصمیم میگیرد و به اجازه خود به دخترش اجازه میدهد از خانه بدون روسری به عروسی برود و خودش پس از سالها برای اولین بار در مقابل آقاشیرین قد علم میکند. آقاشیرین با سیلی و مشت به جان زن میافتد پسر کوچک شان علی، میرود که به پلیس زنگ بزند ولی مادر علی را مانع شده میگوید: «پلیس لازم نیست، صدایم بس است».
در داستان حویلی سنگی خانوادهای مهاجر در ایران بازنمایی شده که همیشه از طرف صاحبخانۀ خود اهانت میشوند و دم برنمیآورند. تا آنکه یک روز خبر میشوند که دولت تصمیم گرفته تا به مهاجران کارت شناسایی بدهد. به جز سیما و گلالی، دو دختر این خانواده که پیشبینی میکنند این یک ترفندی است برای آمار دقیق مهاجران، همه این خبر را باور میکنند و به مرکز توزیع شناسنامه میروند. این دو خواهر نیز برای آگاهی از چند و چون مسئله به دفتر افسر نیروی انتظامی میروند ولی با برخورد بسیار توهینآمیز افسر روبرو میشوند و با سرخوردگی و یأس بیرون میشوند.
بازنمایی مهاجرت در مجموعۀ خانم جورج
در اکثر داستانهای این مجموعه برشهایی از زندگی مهاجران افغانستان در کانادا بازنمایی میشود. در داستانهای چهارراه یانگ و بلور، زخ و صدا، تقابل دو نسل مهاجر را به تصویر میکشد. این دو نسل هرچند که پدر و پسر یا مادر و دختر اند ولی متعلق به دو فرهنگ کاملا متباین اند. مادرها و پدرها وا بسته به سنتها و هنجارهای دیرین مرز و بوم خویش و دختران و پسران بالیده و پروریدۀ فرهنگ و هنجارهای جامعۀ میزبان اند. مریم، شاهد زندگی مردمی دربهدر شده و تاریخباخته است که در حال از دست دادن حافظۀ تاریخی خویشاند و از بد حادثه در آنسوی آبها پرتاب شده اند. در این داستانها، مریم تضادهای درونی و تناقضهای روانی انسانهای مهاجری را به تصویر میکشد که در دیار غربت، درگیر دوگانگیها و باورهای نامتجانس فرهنگ جدید شدهاند و با آن دست و پنجه نرم میکنند.
در قصه های کوتاه مریم محبوب، غرب از یکسو به انسان مهاجر شرقی (به ویژه زن شرقی) بال و پر می بخشد تا افق های برتر و برازنده تری را دریابد و سرشت خود را سامانه دهد و سرنوشت خود را قلم زند؛ و از سوی دیگر، غرب چون اژدهایی سیری ناپذیر در کمین نشسته است و طعمه می جوید تا زیر دندان گذارد و آوارۀ شرقی را از جوهر سیال هستی وی بپردازد و به کژراهه کشاند. در داستانهایی از مریم که پس زمینۀ شان جامعۀ کانادا است، انسانها همواره در جدال و کشمکش میان دوقطب ستیزا با هم در نوسان اند. کسانی در پی آنند که یکسر از گذشته ببرند و در موجهای سیلابآسای غربت مستحیل شوند و « خود»ی از نو بیافرینند. اینها به زودی در مییابند که محصول این استحاله بیهویتی و خودپریشی و خودستیزی بیش نخواهد بود. پارهای دیگر، با آنکه در هوا و فضای زندگی پسامدرن یکی از پیشرفته ترین کشورهای گیتی نفس میکشند، خود را مقید و محبوس زندان سنتهای کهن و رسوم گذشته میسازند. این گروه نیز، دیر یا زود، پی میبرد که مثل یخ، در آفتاب زندگانی نوین و الزامات آن آب خواهد شد، و بیگانهستیزی در سرزمینی بیگانه راه به جایی نخواهد برد (پرخاشاحمدی, 1388).
درگیری و کشمکش آقاشیرین و دلجان، نمودی از جدال درونی مهاجرانی است که به کشورهای غربی پناهنده شدهاند و اکنون در رویارویی با فرهنگ جدید، تاب مقابله ندارند. آقاشیرین تصویری است از کسانی که با خود شان هم صادق نیستند و سعی دارند خود واقعی شان را در زیر ظواهر پنهان کنند؛ وی که پیرانهسر تصمیم گرفته به سفر حج برود، قبل از رفتن دوست دارد حاجی خطابش کنند، ریشش را نزده و زن و دخترش را امر به پوشش اسلامی میکند، در حالی که ربا میخورد و جنایتهای گذشتهاش در افغانستان را فراموش کرده است. وی نگران از دست دادن سلطه و اقتدار مردانۀ خویش به عنوان رئیس خانه است و زنش در مقابلش ایستاده میگوید: «پسپسان ملا شدی؟ مثلی که میخواهی کفارۀ کناهان تو را دختر معصوم شانزده ساله، با چادر پوشیدنش پس بدهد؟ خدا چشم دارد مرد! یادت رفته که چهقدر آدمهای بیگناه را به گیر شکنجۀ خاد دادی!...» در این داستان صدای اعتراض زن بر ستم سیستماتیک مردانه به صورت نمادین در صدای دلجان بازنمایی شده که زن مهاجر در جامعۀ غربی از آن برخوردار میشود و بنیانهای اقتدار مردسالارانه را متزلزل میسازد. در چهارراه یانگ و بلور نیز فوزیه در تلاش پیدا کردن دخترانش از میان هیاهوی شهر، در تلألوی نورهای خیره کننده و زرق و برق زندگی غرب است. و زخ نیز درد عمیق یارمحمد را به تصویر میکشد که برای نجات زندگی به غرب پناهنده میشود ولی زندگیاش را بربادرفته میبیند و در مقابل تضاد فرهنگی تاب نیاورده دق میکند.
اما در حویلی سنگی قصه از لونی دیگر است و مریم در این داستان بیشتر بر بیهویتی انسان مهاجر تأکید دارد و درد آنانی را که در جامعۀ میزبان، موجودیت شان به رسمیت شناخته نمیشود، به تصویر میکشد. در این داستان رنج و تحقیری که خانوادۀ سیما و گلالی میکشند، بازنمایی میشود: «دختر ها با ذهن پرپر شده و تاریک و مسخ شده، با چنان شتابی از اتاق بیرون شدند و خود را تا جاده عمومی رساندند که گویی از جنایتی فرار می کردند. آن روز سیما و گلالی وقتی رو به خانه آمدند حس می کردند که چیزی از آنها باقی نمانده است. مغز استخوان شان می لرزید و سرما به تن شان می نشست... سیما از تحقیری که بر او رفته بود، احساس تهوع می کرد. حس می کرد نفرت به صورت زرد آبی از درون معده و روده هایش بالا می آید. در زیر دیوار پوسیده یی نشسته بود و دست به حلقش انداخته بود تا آنچه را که دیده و شنیده بود، استفراغ کند...»(محبوب، همان: 108). و در آخر که امیدها به یأس تبدیل میشود، مریم بوتۀ کوچک گلاب(گل محمدی) را که از خانه همسایه به خانهشان دویده بود، به حال و روز شخصیتهای داستانیاش همانند سازی میکند: بیخ دیوار روبرویی، بتۀ کوچک گلاب بود که از زیر دیوار همسایه ریشه دوانیده بود و از میان بریدگی تخته سنگها، به سختی خود را بلند کرده بود و اکنون بغلش پر گل، به سوی سیما که از پرگویی های خاندایی و عمو جلال گریخته بود، می خندید... سایۀ خمیدۀ سیما که بالاى بته افتاده بود، حرکات نرم او را بر برگها و شاخهها به نمایش گذاشته بود و از نیم تنۀ او تصویری ساخته بود منحنی، با کلۀ گردی که کوچک می نمود و نیمرخی که نمای مشخصی نداشت...» در این تصویر ، سیما از یکسو با بوتۀ کوچک گلاب همانندسازی شده که از آنسوی دیوار و مرز همسایه خزیده و با قبول مشقات، از لای سختیهای زندگی قد برافراشته است و از سویی دیگر این شخصیت، فقط به شکل سایهای بازنمایی شده که نمای مشخصی ندارد، و این ابهام و گمبودگی شخصیت داستانی را در دیار غربت و مهاجرت نشان میدهد.
زهرا یگانه و رمان روشنای خاکستر
زهرا یگانه در هرات متولد شد و هنوز یکساله نشده بود که از بد روزگار با خانواده اش به ایران مهاجر شد. پس از گرفتن دیپلوم از ایران و چند سال کار در آنجا، در سال 2007 به کشور برگشت و مشکلات زیادی را پشت سر گذاشت. در کابل دانشگاه را تمام کرد و کتاب روشنای خاکستر را بهعنوان اولین رمانش در سال 1394 به چاپ رساند که با استقبال زیادی روبرو شد و در کمتر از یکسال به چاپ مجدد رسید.
خلاصۀ رمان
داستان با روایت اول شخص و از جایی آغاز میشود که راوی میخواهد برای ایراد یک سخنرانی وارد تالاری شود؛ با یک فلاش بک، به آغاز ماجرا میرود و در آخر داستان باز راوی را در حالی که روایت را در ذهن خود مرور نموده است، میبینیم که در راهرو تالار به سمت میز خطابه روان است.
خانوادۀ به شدت مذهبی و سنتی زهرا، شخصیت اصلی و راوی داستان، ترس دارند که دختر شان در خانه پدر عادت ماهانه اش را تجربه کند و مبادا والدین مرتکب قتل شوند چون «اگر دختری در خانۀ پدرش عادت ماهوارش را تجربه کند، شبیه این است که گویی پدر و مادرش دچار قتل شده اند»(یگانه، 1394: 10). به همین دلیل زهرا را که هنوز 13 سال سن دارد، مجبور به ازدواج میکنند. زهرای کودک که هیچ چیزی در مورد ازدواج و مسئولیتهای زندگی نمیداند، تجربههای سخت و نفرتانگیزی را در مواجهه با اتفاقات بعد از ازدواج پشت سر میگذارد و چون در خانه پدر تربیت شده بود که نباید هیچ رازی را از خانه شوهر بیرون کند، دم برنمیآورد و بعد از یکسال که متوجه اعتیاد شوهرش میشود، سالها میکوشد و چندین بار وی را ترک میدهد و به خانه پدرش میگوید که شوهرش بیماری خونی دارد تا آنان از اعتیادش نفهمند ولی شوهر که بیاراده است هر بار پس از ترک و پاک شدن، دوباره به اعتیاد بر میگردد. فرزند اولی زهرا دختری است که در هنگام تولد، در اثر بیتوجهی معلول شده و فرزند دومش دختری سالم و باهوش است. دختر معلولش در چهارسالگی به علت نارسایی و اختلال در رشد، میمیرد. خانواده زهرا به افغانستان بر میگردند و زهرا صاحب پسری میشود و به همین منوال شرایطش سختتر میشود. با هزاران سختی کاری پیدا میکند و هزینههای زندگی و خرج مواد شوهرش را به دوش میکشد تا آنکه شبی شوهرش به دلیل نپرداختن پول مواد زهرا و دو فرزندش را در خانه آتش میزند و در را از پشت میبندد. زهرا در نیمهشب که متوجه آتش میشود سر و صدا میکند و توسط همسایهها نجات مییابد؛ ولی اینبار که حیات خودش و فرزندانش را در خطر میبیند، برای اولین بار پا روی بزرگترین تابوی خانوادهاش میگذارد و درخواست طلاق میکند. بعد از کش و قوسهای زیاد خانواده شوهر راضی به طلاق میشوند ولی فرزندان را از زهرا مطالبه میکنند. زهرا با فرزندانش به کابل فرار میکند؛ درحالیکه هیچ سر نخی از خود به جای نگذاشته است. در کابل مشکلات زیادی را به جان میخرد و سعی میکند تا به بهترین وجه فرزندانش را سرپرستی کند و به عنوان یک زن مستقل و موفق به زندگی ادامه دهد.
بازنمایی مهاجرت در روشنای خاکستر
مهاجرت تجربۀ زیستۀ خانم یگانه است. وی، رمانش را به زنان درد دیدۀ سرزمینش تقدیم میکند و در صفحۀ اهدای کتاب مینویسد: «این کتاب را به نادیا انجمن، فرخنده، شکریه و رخشانه و زنان رنج کشیده کشورم تقدیم می کنم» (یگانه, 1396). گرچه اصل این رمان بیشتر سلطۀ مردسالاری و سنت بر روح جمعی و خورد شدن زن زیر بار این دو قدرت را بازنمایی می کند؛ ولی مسئلۀ مهاجرت هم یکی از موضوعات مهمی است که توانسته روی شکل گیری شخصیت مرکزی بسیار تاثیر گذار ارزیابی شود. وی که دورۀ مهاجرت را در ایران به سر برده، از مشکلاتی که فراراه مهاجران قرار دارد، تفاوتهای فرهنگیای که بین دو جامعه موجود است، نگاهی که جامعۀ میزبان نسبت به مهاجران دارد، همه در این رمان یاد کرده است.
در مواجهۀ راوی داستان با افراد جامعۀ میزبان، دو نوع نگاه از هم قابل تفکیک است: یکی نگاه تحقیرآمیز و دیگری نگاه ترحمآمیز؛ وقتی زهرای سیزدهساله به خانه شوهر میرود، داماد به صورت وحشتناکی با وی برخورد میکند و وی را روانه بیمارستان میسازد؛ همین است که دکتری یکسره فحش میدهد که این افغانیها هیچ چیز از انسانیت نمیفهمند؛ ولی با زهرا همدردی و ترحم نشان میدهد(همان: 17 و18). و جای دیگر که زهرا حامله میشود، خانم دکتر (ستایش) با زهرا همدردی میکند و از این که زهرا در سن کم حامله شده عصبانیتش را نشان میدهد و زمانیکه زهرا میخواهد زایمان کند، به دلیل غیبت شوهرش دکترها نمیتوانند وی را سزارین کنند و باز دکترها بین خود میگویند: افغانیه دیگه. این قدر نمیفهمد که باید سزارین بشه. به ما چه، وقتی خود شان دل شان نمیسوزه؟(همان: 32). وقتی دختر دوم زهرا به دنیا میآید، باز هم پرستاری با بدرفتاری وی را که وقت مرخصیاش فرارسیده ولی کسی دنبالش نیامده شماتت میکند و دکتری وی را در شدت سرما از تخت به زیر میکشد. زهرای بیپناه خود را به ریاست بخش رسانده و ماجرا را بازگو میکند، رئیس با مهربانی زهرا را در بهترین اتاق و بهترین شرایط اسکان میدهد تا فامیلش پیدا شود. ولی پس از رفتن رئیس، دوباره همان داکتر به اتاق زهرا میآید و با عصبانیت میگوید: «حالا از من فضولی میکنی؟ افغانی کثافت! به وقتش حالت رو میگیرم» (همان: 47). و فردای همان روز به اتاقش آمده میگوید: «بلند شو افغانی کثافت! الان بهت نشون میدم باید چه کار کنی...»(همان: 48).
همچنین به تبعیضی که در جامعه در مورد مهاجران وجود داشت اشاره میشود: «...با وصف این که از ظاهرم هویت افغانیام کاملا مشخص بود؛ اما به خاطر کار خوب و تعهدی که داشتم و همچنان پشتوانۀ قوی مانند خانم خراسانی، زیاد مورد تبعیض قرار نمیگرفتم»(همان: 62).
سه نفر در زندگی زهرا در مهاجرت خیلی تأثیرگذار بودند: خانم خراسانی مدیر مدرسۀ زهرا، دکتر ستایش، دکتر معالج زهرا و دکتر پازوکی استاد روانشناسیاش. به همین خاطر در بازگشت به وطن هیچگاه به فکر برگشت دوباره به ایران نیست مگر برای دیدار این سه عزیز. وی تصویر زیبا و زندهای از ورود به کشورش ارائه میدهد که بازگوکنندۀ حس بیزاری از آوارگی و بازگشت به آرامش و سکون است:
«...آوازههایی از آرامش و صلح در افغانستان، مردم رنجکشیدۀ ما را به بازگشت تشویق میکرد. رنج سالها مهاجرت و گاهگاه تحقیرها، همه را خسته کرده بود...کارتهای پناهندگی را تسلیم کرده و بارها را بسته، راهی افغانستان شدیم. بهسان جسمی بیروح، فقط به خاطر دو فرزندم، جنازهام را به دنبال سرنوشت میکشاندم. با کولهباری از خاطرات تلخ، ایران را ترک میکردم. با تمام دردها و رنجهایی که در این کشور با آنها مواجه شدهبودم، ایران را ترک میکردم و عزیزانی را اینجا میگذاشتم که بزرگترین حامیان من در زندگی بودند. حتا اجازۀ خداحافظی با انسانهای وارستهای که فرشتهصفت مرا در منجلاب دردها یاری کردند را نداشتم... بدرود ای ایران، شاید هیچ زمانی دوست نداشته باشم به این سرزمین برگردم؛ مگر برای سپاسگزاری از سه عزیزی که بدون خداحافظی ترک شان کردم»(همان: 90). «ورود به وطنم چه حس خوبی داشت! جاده خاکی بود و...چه حالت خوبی داشتم زمانی که کوههای کوچک دو طرف جادۀ خاکی اسلام قلعه را میدیدم، کوههایی که برای من مانند دستان مادرم بودند. چقدر درد دل داشتم با این مادر... چقدر دلم میخواست جایی از این خاک سرم را بگذارم و با آرامش بخوابم. به اندازۀ همۀ عمر کوتاهم خسته و مانده بودم... ای کاش وطنم برای من نویدبخش روزهای خوب باشد! ای کاش وطنم به من آرامش بدهد!
ریحانه بیانی و مجموعۀ دستمال خامکدوزی
ریحانه بیانی داستاننویس و نقاش، متولد 1361 در ایران است. وی از سال 1387 به نوشتن داستان شروع کرده و از اعضای پایهگذار بخش داستاندر کانون ادبی کلمه (قم، 1393) میباشد. مجموعه داستانی وی با عنوان دستمال خامکدوزی در سال 1396 توسط انتشارات تاک منتشر شده است. این مجموعه حاوی سیزده داستان است.
از این مجموعه، داستانهای «خوابم نمیبرد»، «مردعنکبوتی»، «زمزمههای خاله مرجان»، «طعم خاک خوب»، «خونسرد باش» و «زن گربهای» به بازنمایی مهاجرت پرداخته و در این جستار مورد بررسی قرار گرفته است.
در مرد عنکبوتی، کودکی سمج از خاله اش میخواهد برایش مرد عنکبوتی بکشد. در داستان خوابم نمیبرد، دختر بچهای سال اول مدرسه را میبینیم که به دختر خالهاش که به افغانستان برگشته فکر میکند و از این که طالبان افغانستان را گرفتهاند و دختر خالهاش آنجاست خوابش نمیبرد که مبادا طالبان به خوابش بیاید، در زمزمههای خاله مرجان دختری را میبینیم که پس از مرگ خالهاش که سالها در ایران مهاجر بوده و پس از بازگشت به وطن فوت کرده، با تماشای آلبوم عکس، خاطراتش را مرور میکند. طعم خاک خوب زنی را که زایمان زودرس داشته روی تخت بیمارستان نشان میدهد که دختری به دنیا آورده و تخت کناریاش زن دیگری صاحب پسر شده است. زن اول فکر میکند هماتاقیاش ایرانی است ولی بعدا متوجه میشود که هر دو افغانی اند و زن به رسم تبرک، تربت کربلا را دهن دخترش میگذارد. خونسرد باش نیلوفر، دختر افغانی را نشان میدهد که در یک دفتر خدمات آسانسور بهعنوان منشی، تازه کارش را شروع کرده است. یک روز اتفاقی صدای رئیسش را میشنود که با مبایل حرف میزند و با زنی قرار میگذارد؛ و این در حالیاست که بارها زن رئیس به نیلوفر زنگ زده و از وی در مورد روابط پنهانی شوهرش سوال پرسیده و اکنون که نیلوفر شاهد چنین اتفاقی است، در دوراهی قرار میگیرد که به زن رئیس بگوید یا مواظب باشد که با این کار، شغلش را از دست ندهد؛ بالاخره دل به دریا زده و به زن رئیسش زنگ میزند. و زن گربهای نیز خانوادۀ مستاجر افغانی را تصویر میکند که در کنار شان زن تنهای ایرانی مستاجر میشود و آنان بهخاطر رفتار مشکوک زن تنها و صاحبخانه، تصمیم میگیرند خانه را قبل از موعد قرارداد ترک کنند و جای دیگری اسبابکشی کنند.
در مرد عنکبوتی اولین چیزی که در همان سطر اول داستان توجه خواننده را به خود جلب میکند، رابطۀ بینامتنی اثر است: «کتاب را باز می کنم و به صفحه ی شناس نامه اش نگاهی می اندازم ؛ هزار خورشید تابان، خالد حسینی، مترجم: مهدی غبرایی، داستان های آمریکایی… همین که می خواهم شروع کنم به خواندن، صدای نوید را می شنوم: خاله، برام مرد عنکبوتی بکش» (بیانی). بعد در صحنۀ دیگر از جایی که راوی ایستاده تلویزیون پیداست و سربازهای آمریکایی را توی افغانستان نشان میدهد(همان: 22). نگاه راوی از گوشهای که تلویزیون پیداست و در آن اخبار افغانستان را میبیند، نگاه نگران نویسنده است که در هر جای دنیا که بایستد، باز نگاهش به سوی کشورش است و از حضور خارجیها در سرزمین مادری اش نگران است.
در داستان خوابم نمیبرد، ترس دخترک از طالبان، تداعی کنندۀ ترسی است که از سایۀ حضور طالبان بر سر هر زنی در افغانستان سنگینی میکند. نگاه مردانه و طالبانیای که در تمام جامعۀ مردسالارانۀ افغانستان حاکم است از این شوخی پدر دختر بازنمایی میشود: «همان شبی که توی تلویزیون یک کمی افغانستان را نشان داد. چند تا زن از آن چادرهایی که همهاش بسته است و فقط جلوی چشمهای شان سوراخهای ریز دادر، سر کرده بودند. بابا گفت: زنها زیر این چادرها باشند، بهتر است. و بعد خندیده بود» (همان: 13). راوی در حالیکه در کشوری دیگر مهاجر است و زمینۀ رفتن به مدرسه را دارد ولی مدام به خاطر دختر خالهاش که در افغانستان است و مبادا مدرسهشان خراب شود، غصه میخورد. دغدغۀ خاطر نویسنده در واگویههای درونی دخترک کوچک که از ترس کابوس طالبان خوابش نمیبرد، نمایانده میشود.
زمزمههای خاله مرجان، جامعۀ چندپارۀ مردمی را به تصویر میکشد که از روی ناگزیری از هم دور میافتند. آنان که برمیگردند، به این دلخوشاند که در خاک بیگانه نمیمیرند و حالانکه در خانه خود هم دق میکنند؛ آنان که در مهاجرت میمانند با حسرت زندگی میکنند: «... مادر آه کشید و گفت: زن بیچاره دق کرد. و من یادم افتاد که یکبار خاله گفته بود: خوب است آدم توی خاک خودش بمیرد. میتواند با خیال آسوده پاهایش را دراز کند. اینجا نگران است که مبادا تا ابد جای صاحبخانه را تنگ کند»(همان 44).
در داستان طعم خاک خوب، مهتاب که زایمان زودرس داشته، به کمک زن همسایه به بیمارستان مراجعه میکند و به یاد مادرش که به افغانستان برگشته میافتد. این یادکردن مادر، به نوعی تداعی خاک مادری و آغوش مادر وطن را نیز میکند و زن همسایه نیز که کمک میکند تا مهتاب به شفاخانه برسد، نیز نشانهای از کشور همسایۀ میزبان دارد که مهاجر هرچند به کمکش میتواند از مخمصه نجات یابد؛ اما تکیهگاهی برایش نمیشود.
در دو داستان خونسرد باش و زن گربهای، نگاه از بالا به پایین به مهاجر افغانی و رفتار تبعیضآمیز جامعه با آنان با ظرافت بازنمایی شده است: دو ماه تمام کارش گشتن توی آگهیهای روزنامه و سر زدن به این دفتر و آن شرکت بود. بعضیها میگفتند تماس میگیریم و نمیگرفتند. بعضیها ولی رک و پوستکنده میگفتند: «نمیتونیم منشی افغانی داشته باشیم. اداره کار ایراد میگیره»(همان:78). یه کار دیگه پیدا میکنم… ـ دیوونه نشو! یادته چقد دنبال کار گشتی؟ آخه به افغانی کار دفتری میدن؟ باید بری تو کارخونه کار کنی.
ـ کارگری بهتر از اینه که با این حقوق ناچیز اندازۀ چند نفر ازم کار بکشه»(همان:81).
ویژگیهای زبانی داستانها
مریم زبان و نثر خوبی دارد و برخی از داستانهایش مانند سگ سیاه شرقی در زمرۀ بهترین داستانهای این سالهای افغانستان است. دید مریم محبوب به داستان کاملا کلاسیک است و خطی بودن داستانهایش نیز به ندرت برهم میخورد. مریم محبوب با انتشار خانم جورج جایگاه خودش را در بین نویسندگان طراز اول افغانستان تثبیت کرده است(محمدی، همان: 12). مریم در داستانهایش غالبا از زبان معیار یا همان زبان رسمی نوشتاری فارسی رایج در افغانستان استفاده میکند و خودش را ناگزیر از کاربرد زبان عامیانه جهت واقعنمایی داستانهایش نمیسازد. هر چند که در برخی موارد از زبان گفتاری نیز سود میبرد، اما تسلط وی بر دو شیوۀ زبان فارسی معیار نوشتار و گفتار در افغانستان باعث شده که خواننده با اثر احساس صمیمیت کند و بیان نیز یکدست جلوه کند. ویژگی دیگر زبانی خانم محبوب، استفاده از آرایههای سخن و تشبیه و استعاره است که به زبانش شاعرانگی میبخشد.
زبان زهرا یگانه، در رمان روشنای خاکستر آمیزهای از زبان فارسی معیار ایران و افغانستان است. تجربهای که نویسنده از هر دو کشور دارد، بر زبانش تأثیر گذاشته و با توجه به فضایی که گفتگو میان شخصیتهای داستانی اتفاق میافتد، از زبان گفتاری استفاده میکند: «مگه من به شما نگفتم که باید جلوگیری کنه؟ این خیلی کوچولوست و نباید حامله بشه»(یگانه، همان: 25). ویا: مادر شوهرم با عصبانیت گفت: یعنی چه خانم داکتر؟ چه عیب داره؟ اگر اولاد نکنه برای چه شوهر کرده؟ (همان: 26). گاهی اوقات زبان زنانۀ نویسنده، خیلی شاعرانه میشود و احساس زنانگی با قدرت بیان میشود از جمله بهترین بیان احساسات مادری در این رمان، مرگ دختر چهارسالۀ راوی است: صورتش نورانی و روشن بود. لبخند محوی بر لبانش نقش بسته بود. خندیدم و گفتم جان مادر! بخند تا جان بگیرم. بیرمق به من میدید. اما نگاه ناتوانش برای من قوتی میداد باور نکردنی. میخواستم همه را بیدار کنم. اندیشیدم که نه، ساعت یک شب است و حال که نرگسم دارد خوب میشود، بگذارم همه بخوابند. خوشحال به سمتش میدیدم و او هم میخندید. لحظاتی به زیبایی صورتش خیره شده و با انگشت، آرام صورتش را لمس کردم. با خندهای زیبا و شیرین به سویم نگاه کرد. آرام چشمهایش را بست و دستش از دستم رها شد.بیجان و سرد. نقش خنده از لبانش فروپرید. چهرهاش آرام و بیکلام شد و دستش به سمتی لغزید. نرگس دیگر نگران بودن و نبودن مادرش نبود. رفت.
در دستمال خامکدوزی نیز با لحن و زبانی زنانه روبهروییم. کاربرد واژههای بومی و محلی در این اثر بسیار کم به چشم میخورد. هیچیک از داستانها در فضای افغانستان اتفاق نیفتاده است. بیانی خود میگوید: «سبک داستان نویسی من، رئال و با محوریت زنان و دختران است و سوژههایم از زندگی دختران و زنان مهاجر افغان در ایران گرفته میشود» (بیانی, 1396). داستانهای بیانی نمایشی است و همهچیز در آن به نمایش در میآید. شخصیتهای داستانی نیز زنان و دختران مهاجری است که در فضاهای متفاوتی نفس میکشند و بار غربت را بر دوش دارند. در برخی از داستانها مشخص نمیشود که شخصیت ایرانی است یا افغانی مهاجر؛ زبان شخصیتها نیز کاملا لهجۀ ایرانی دارد. بیانی در این مجموعه به فرهنگ بومی کشورش پرداخته و مصائب دوری از وطن را بازنمایی کرده و فضای غربت و مهاجرت را طوری به تصویر کشیده که مخاطب را به همذاتپنداری و همدلی وا میدارد.
نتیجهگیری و مقایسه سه دیدگاه
فری به نقل از بیژن (۱۳۹۰: ۹۶) میگوید که «طرحهای داستانی زنان بیشتر از آنکه بر نتیجهگرایی مبتنی باشد، بر فرایندگرایی استوار است». در ابیات مهاجرت زنان افغانستان موضعگیری مستقیم علیه جنگ و پیامدهای آن مشهود است، آنان با محور قرار دادن زنان بهعنوان شخصیتهای اصلی داستان، با آنان همدردی و همذاتپنداری میکنند. داستان مهاجرت زنان افغانستان بازتابدهندۀ دغدغهها و دردهای مشترک مهاجران افغانستان در سراسر جهان، به خصوص زنان و دختران مهاجری است که با مشکلات غربت دست و گریبان اند و به دنبال هویتی جدید میگردند تا خود شان را در جامعۀ میزبان پیدا کنند و تعریفی از خود ارائه کنند. بنابراین در آثار سه نویسنده که در این جستار بررسی شدهاند، تفاوتهایی را میتوان مشاهده کرد که در زیر به آن اشاره میشود:
مریم جهاندیده است و ریشه اصلیاش در افغانستان است. هرچند که سالهاست در مهاجرت بهسر میبرد ولی هیچگاه از دغدغههای مردمش به دور نبوده است. شخصیتهای داستانهای مریم، پروردۀ فرهنگ بومی افغانستان اند که در مواجهه با فرهنگ جدید در جدالی درونی گرفتار شده اند. کشمکش درونی میان شخصیتهای داستانی و گم شدن در زندگی پر زرق و برق غرب و فرهنگ نامتجانس با باورهای آنان و درگیری و کشمکش بیرونی میان دو نسل و شکاف عمیقی که بین والدین و فرزندان از اثر این ناهمسنخی فرهنگی به وجود آمده، به صورت واضح در داستانهای مریم بازتاب یافته است.
زهرا پس از بازگشت به وطن، با نگاهی از بیرون به پدیدۀ مهاجرت، به بازآفرینی آن میپردازد. وی در مهاجرت بیوطنی و بیهویتی را تجربه کرده و تبعیض را به چشم دیده و طعم حقارت را چشیده است؛ به همین لحاظ وقتی وارد مرز اسلام قلعه میشود، با آنکه جادهها پر از خاکاند ولی برای زهرا حکم آغوش مادر را دارد. زهرا دوست دارد سرش را بر شانۀ کوههای دوطرف جاده بگذارد و گریه کند. زهرا هیچگاه دوست ندارد به قصد مهاجرت دوباره به ایران برگردد. نگاه زهرا به زندگی در وطن بازگشت به خویشتن و ساختن دوبارۀ زندگیاش است. در این دیدگاه، انسان مهاجر در وطن مادری به هویت خودش میرسد.
با توجه به اینکه وضعیت مهاجران در کشورهای همسایه وضعیت موقتی است، همیشه نگاهی همراه با اضطراب به سوی کشور دارند و در آتیهای نامعلوم چشم امید به بهبود شرایط کشور و بازگشت به سرزمین مادری دوختهاند. در این نگاه، مهاجر افغان، در جامعۀ میزبان پذیرفته نشده، هرچند که در فرهنگ آن حل شده است. کسانی که در ایران به دنیا آمده و همانجا رشد کرده اند، شاید در بدو امر تصوری از اینکه افغانی اند و به جامعۀ ایران تعلق ندارند، نداشته باشند؛ ولی در عین حال در جامعۀ ایران نیز به عنوان شهروند جایی ندارند. وی در ایران یک آوارۀ افغانی و در وطن نیز کسی منتظر بازگشت شان نیست و در صورت بازگشت به وطن نیز سنخیتی با مردم کشورش احساس نخواهد کرد.
با وجود تفاوتهایی که در آثار این سه دسته از زنان نویسنده وجود دارد، چند ویژگی مشترک را نیز میتوان در این آثار دریافت: نخست این آثار فرهنگ بومی افغانستان را بازتاب میدهند. دوم این که به رنج انسان مهاجر و دردی که غربت و دوری از خاک مادری بر دل انسان میافکند، میپردازند و سوم این که زبان و لحن زنانه، به این آثار تشخص بخشیده است که میتوانند منابع خوبی برای مطالعات فرهنگی و جامعهشناختی باشند.
Related articles