صفحه اصلی > All Journals > فصلنامه علمی- پژوهشی رنا> لیست شماره ها > Latest Articles > بازشناسی مفاهیم (دولت، قدرت و نظام بین‌الملل) از منظر اندیشۀ پست‎مدرن



8060
Views
2
Downloads
40
Citations
Research Article

بازشناسی مفاهیم (دولت، قدرت و نظام بین‌الملل) از منظر اندیشۀ پست‎مدرن

Mohammad Taher Tonzai Badghesi
Received 15 Apr 2021, Accepted 17 Apr 2021, Published online 17 Apr 2021

insert_link https://research.ru.edu.af/da/doi/full/109/6078183e7acee/80



lock_outline Open access
Abstract
مفاهیم درگفتمان‎های ‎گوناگون به شکل‎های ‎گوناگون تفسیر می‎شوند، مقالۀ حاضر به بررسي مفاهیم دولت، قدرت و نظام بین‎الملل در اندیشۀ پست‎مدرن مي‌پردازد. پست‎مدرن‎ها ‎در عرصۀ روابط بین‎الملل بر این باوراند که می‎توان قرائت‎های ‎مختلف و متکثری را از این رشته و مفاهیم آن مطرح نمود. از منظرگاه آنان مفاهیم اساسی و ازلی نظریه‎های ‎کلاسیک روابط بین‎الملل فروریخته و قطعیت و شمول خود را از دست داده اند. در این قرائت جدید، چیزی که در گذشته و پیش از این در متن بوده، می‎تواند به حاشیه رانده شوند و آن مفاهیم و موضوعاتی که حاشیه‌ای تلقی می‎شدند، می‎توانند در متن مطالعات بین‎المللی قرار گیرند. سوالی که در این جا مطرح است این می‎باشد که مفاهیم دولت، قدرت و نظام بین‎الملل در جریان فکری پست‎مدرن دچار چه چرخش مفهومی نسبت به گذشته شده اند؟ هدف اصلی پست‎مدرنیست مسئله‌سازی و پی‌افکنی مفروض‎ها ‎و انگاره‎های ‎بنیادین نظریۀ روابط بین‎الملل می‎باشد، پنداشت‎هایی ‎که مدعی نشان دادن واقعیت در عرصۀ بین‎المللی و شناخت آن از طریق روش و ابزارهای پوزیتیویستی است. این نوشتار به دو بخش اصلی تقسیم شده است. بخش اول به بررسی مفهوم پست‎مدرنيسم و اصول و مولفه‎های ‎اساسی آن پرداخته است. و در بخش دوم وضعيت دولت، قدرت و نظام بین‎الملل در اندیشۀ پست‎مدرنيسم در عرصة جهاني و بين المللی به طور مفصل مورد بررسي قرار گرفته است. روش به کار رفته در مقاله، از حيث جمع‌آوری داده‎ها، شيوۀ اسنادی و از نظر تجزيه و تحليل، شيوۀ تبييني تحليلي است.
مقدمه

پستمدرنیسم مجموعه‌ای گسترده از دیدگاه‌‌هایی است که به جای (اصلاح) بسیاری از شیوه‌های سنتی نگرش به جهان، سعی در ( زیر و رو کردن) آنها دارند. این واژه براي نخستين بار توسط "فور لكودانيس" در سال 1930 در توصيف واكنشي شاعرانه عليه شعر مدرنيستي به كار برده شد.

 پسامدرن به نوعي پايان مدرنيسم است كه در چارچوب مدرنيسم اتفاق مي‌افتد و در عين حال چالشي است عليه اين چارچوب و اهداف و گفتمان آن را به چالش مي‌خواند. لیکن پستمدرنيسم انكار مدرنيته نيست، بلكه به محدود كردن تدريجي آرزوهاي فراگير آن ميپردازد و در صدد حل بحران‌ها و معضلاتي است كه مدرنيته با آن مواجه شده است. از نظر پستمدرن‌ها، مسائل قومی، مذهبی، نژادی، فرهنگی، اخلاقی، جنسیتی، زیست محیطی، اقتصادی، طبقاتی، توسعه‌ای، حقوق بشر و. . . در دهۀ 1990 نارسایی طرح‌ها و نظریه‌های عام و کلی برای اعمال کنترل و ایجاد نظم را نشان داده‌اند. آنها معتقدند که دیگر برای مسائل جهانی نمی‌توان پاسخ‌های کلی و ساده‌ای ارائه کرد و باید از جزمیات سنتی عبور کرد.

اگر نظریۀ مدرن بر ( عقلانیت، انسان‌مداری، جدایی سوژه از ابژه، امکان نیل به شناخت، بی‌طرفی و عینیت شناخت علمی، برابر دانستن عقلانیت و رهایی و برابری و ترقی ) تاکید دارد. پستمدرن‌ها با مخالفت با پایههای مدرن شامل ( جوهرگرایی، شالوده انگاری و سوژه‌گی ) در مقابل تجدد قرار می‌گیرند. با این حال در این نوشته بر این هستیم که در ابتدا کلیاتی در باب پستمدرنیزم ارایه کنیم و بعد از آن به بررسی مفاهیم دولت، قدرت و نظام بینالملل در تفکرات پستمدرنیزم بپردازیم.

search Keywords: مدرنيسم پست‎مدرن قدرت دولت نظام بين الملل
بخش اول

 

  • مفروضات و هستیشناسی پستمدرن ها:

رهیافت پستمدرن در روابط بینالملل بر هستی‌شناسی کاملاً متفاوتی از نظریههای خردگرا و اثبات‌گرای روابط بینالملل استوار است. نظریهپرداران پستمدرن برخلاف رهیافتهای اثباتگرا، جهان متشکل از اجزا را انکار و رد می‌کنند و در عوض در صدد فهم فرآیندها و رویههایی هستند که این موجودیت ) افراد، اعیان، فرآیندها، حوادث، ساختارها( را تولید کرده اند. از این رو واقعیت و جهان خارجی وجود ندارد که قابل شناخت عینی باشد. واقعیت و جهان اجتماعی یک سازة گفتمانی و زبانی است که هیچ وجود هستی‌شناختی ندارد، این زبان و گفتمان است که واقعیت را میسازد.

پایههای مدرنیزم (جوهرگرایی - شالوده انگاری سوژه‌گی ) بود که اعتقاد داشتند واقعیت وجود دارد و با ابزار علم تجربی امکان کشف واقعیت است و با عقل انسانی امکان شناخت است. پستمدرن هر سه را رد می‌کند. شناخت پستمدرن به دنبال بی‌ثباتی است؛ نه ثبات. بر (تنوع، تفاوت و اختلاف) تاکید دارد. در شناخت پستمدرن، هدف رسیدن به حقیقت نیست؛ آنچه اهمیت دارد، گفتگوست و نه پژوهش. در گفتگو هم نفس گفتگو اهمیت دارد و نه اینکه هدف از گفتگو، رسیدن به حقیقت باشد.

شناخت مدرن بر این نکته تاکید دارد که حقیقت غیرمستقل از همه نمادهایی که برای انتقال آن به کار گرفته می‌شود، وجود دارد. در مقابل، پستمدرنیزم معتقد است که شناخت، نوعی عمل برساختن نمادین است و نه آنچه نمادها صرفا منتقل می‌کنند. شناخت ما از حقیقت مبتنی بر عقلانیتی فرازمانی نیست؛ زیرا از خود عقلانیت هم به‌عنوان یک برساختۀ تاریخی رمززدایی می‌شود. در نهایت باید خاطر نشان کرد که پستمدرنيسم چالشي است كه در برابر رویکردهاي مدرن مانند عقلانيت، اومانيسم، ليبراليسم، رئاليسم و فناوري جديد، تجلي مي‌یابد.

  • اصول فكري پستمدرنيسم در روابط بينالملل

پستمدرنیسم در صدد نوعي نقد فرهنگي عليه مدرنيته برمي‌آيد و زمينه را براي پذيرش حق تفاوت و چند فرهنگی پديد مي‌آورد و به عبارتي مدرنيسم دربرگيرندة نگرشي نو است كه با گذار از مدرنيتة متأخر شكلي جديد از مجادلات واکنش‌هاي سياسي را طرح و امكان بازنمايي آن را فراهم مي‌آورد )بشیريه،1378: 41). اصول فکری که بر پستمدرنیسم حاکم است در عرصۀ بینالملل تجلی خاصی یافته که به بررسی آنها میپردازیم.

  1. ضديت با معرفت شناسي

پستمدرنيسم بيشتر به هستيشناسي توجه دارد تا به معرفت‌شناسي و بيشتر به اثرات علم در زنده‌گي علاقه‌مند است تا به تمسك جستن به ظواهر زنده‌گي براي درك علل واقعي اعتقاد و به عبارتي پستمدرنيسم به صورت سادة ذهني اشيا (مثل تصور كي صندلي در ذهن) روبه‌رو است و به یک موضوع تنها به لحاظ ذهني فكر می‌کنند و در اين مرحله ديدگاه و حكمي صادر نمي‌شود.

پست‌‌‌‌‌‌ مدرنها ديدگاه‌هاي مربوط به واقعيت حقايق عيني را به چالش مي‌کشند ؛ آنها در مقابل واقعگرايان اعتقاد دارند كه حقيقت را در روابط بين‌الملل مي‌توان شناخت )جكسون و سورنسون،1383: 30).

  1. نفي فرا روايت‌ها

نفي فرا روايت‌ها یکی از شاخص‌هاي پستمدرنيسم مي‌باشد و دامنة وسيعي از مفاهيم علم، عقل، رهايي و پيشرفت را دربرمي‌گيرد كه مدرنيسم به آنها بها داده و موجب دگرگوني عظيم در جوامع مدرن شده است. اعتقاد به فرا روایت‌ها ناشی ازگرایش به کلیت است که مدرنیسم به آن اعتقاد دارد، ولی پستمدرنیسم کلیتگرایی را سبب پنهان شدن تناقضات، ابهامات و تضادها شمرده و از کلیت به مثابۀ ابزاری برای تنظیم قدرت و کنترل یاد می‌کند. فرا روایت‌ها جریاناتی مانند نوواقعگرایی یا نولیبرالیسم هستند که مدعی میباشند حقیقت دنیای اجتماعی را کشف کرده اند ولی مدرنها چنین ادعاهایی را دستنیافتنی و فاقد اعتبار میدانند (صالحی،1391: 103).

  1. شالوده‌شکنی

پستمدرنیستها شالودهشکن هستند، روایت‌ها از جمله فرا روایتها معمولاً توسط یک نظریه‌پرداز ساخته میشوند و از این رو معمولاً تحت تأثیر دیدگاه پیش‌فرض او قرار میگیرند. پس شالودة روایت‌ها شکسته شود، یعنی برای آشکار شدن عناصر تصادفی و تمایلات مبتنی بر پیش‌فرض آن باید از هم تفکیک گردد.

این نظریه ادعا میکند که تنها اطلاعات چندی در مورد دولتهای حاکم در سیستم بینالمللی هرج و مرج میتواند به ما بیشترین اطلاعات را در مورد بزرگ‌ترین و مهم‌ترین مسائل که ما باید در مورد روابط بینالملل بدانیم، ارائه دهد. از نظر آنان نوواقع‌گرایی خود را به عنوان فرا روایت مطرح میکنند و سیطرة خود را بر همه جا تسری میدهند )جکسون و سورنسون،1383: 301).

 

 

  1. نقد ایدة پیشرفت و غایت‌گری از تاریخ

پستمدرنیستها برخلاف مدرنیستها معتقدند که آینده بهتر از حال است و حال بهتر از آینده است و بدین ترتیب مفهوم پیشرفت که مدرنیستها مطرح میکردند از سوی پستمدرنها مورد نقد قرار گرفت. عدم اعتقاد به پیشرفت و تکنولوژی ابزاری به منزلة نفی ایدة فرجامشناسی تاریخی است. بر این اساس پستمدرنیسم معتقد است که هیچ جبر تاریخی و قانون‌مندی در روابط بینالملل وجود ندارد و لذا ماتریالیسم تاریخی و ادیان الهی را به چالش میکشد(کریمی،1393: 23).

  1. توجه به دیگری

یکی از مضامین پستمدرنیسم در روابط بین‌الملل، توجه به دیگری است که در نوشتههای پستمدرنیسم مورد توجه است و این یکی از بسنده‌ترین رهنمودهای پستمدرن است که با لیبرالیسم و واقع­گرایی تفاوت دارد. منظور پستمدرن از دیگر جنبشهای جدید اجتماعی علی­الخصوص جنبش زنان و اقلیتها یا کنار زده و یا به حاشیه رانده شدند (صالحی،1391: 105).

  1. ارج نهادن به تمایزها

تمایز یکی از مفاهیمی است که مورد توجه پستمدرن‌هاست؛ میان انسانها ازلحاظ ظاهری، اجتماعی و اقتصادی تفاوت است و لازمة احترام به تمایز، ترویج اختلاف نظر و آزادی عقیده و عمل همة انسانها است که با لیبرالیسم نیز مطابقت مینماید و باید بین انسانها به بهانة وحدت و انسجام و توافق همگانی سرپوش نهاد.

  1. مخالفت با تسلط فرهنگ و ارزش غالب

پستمدرنیسم با تسلط یک فرهنگ بر جامعة بینالمللی مخالف است، زیرا که تسلط یک فرهنگ بر جامعة بینالملل موجب نادیده گرفتن یا سرکوب فرهنگی و ملی دیگر فرهنگها میشود و به دليل تمايز ميان انسانها در یک جامعه افكار و ايده‌هاي مختلف بين‌المللي وجود دارد كه همة آنها حق مطرح شدن دارند و به عبارت ديگر، هيچ ارزش و حقيقت جهاني و عامي وجود ندارد كه بين همة اعضاي جامعه مشترك و پذيرفته شده باشد.

  1. حمایت از اقلیت ها

پستمدرنها به دلیل ارج نهادن به تمایز و مخالفت به سلطة فرهنگ بینالمللی به اقلیتهای نژادی، قومی و جنسیتی جامعه توجهی خاص دارد و به همین دلیل آنها در زمرۀ حامیان سرسخت کثرت‌گرایی محسوب میشوند.

  1. حمایت از منطقه­ای شدن و محلی­گرایی

یکی از آرمانهای پستمدرنیسم در روابط بینالملل حمایت از منطقه­ای شدن و محلی­گرایی است. این آرمانها آنها را در حمایت از جهانی­شدن سیاست، فرهنگ و اعتقاد مطرح میکند. پستمدرنیستها بر این باورند که هدف اصلی جهانی­شدن، استعمار و استثمار کشورهای فقیر و عقب‌مانده است، زیرا تسلط یک کشور یا ملت بر سایر ملل منجر به نادیده گرفتن و سرکوب ملل ضعیف میگردد )نجاریان،1381: 90).

 

بخش دوم

مفهوم دولت در پستمدرنیزم

اکثر نظریه‌پردازان سیاسی، ضرورت وجود دولت را پذیرفته‌اند؛ اما مشکل وقتی به وجود می‌آید که بخواهیم دربارۀ دولتی که باید وجود داشته باشد نه دولتی که هست مفهوم‌پردازی کنیم. تقریبا تمام طرحهای دولت خصلتی تجویزی دارند. مفهوم­پردازی دربارۀ دولت همیشه با نقد دولتهای موجود همراه است. نظریه­پردازان سیاسی که کاملا از توانایی دولت در تجدد روابط اجتماعی آگاه بوده اند، به شدت نسبت به دولتهای موجود محتاطانه عمل کرده­اند. بر همین اساس لیبرالها تاکید کرده اند که دولت باید محدود شود و مارکسیستها نیز استدلال کرده اند که با عمل سیاسی باید دولت را دگرگون ساخت (چاندوک،1377: 44).

1. دولت مدرن

مبادی اصلی نظریۀ دولت مدرن که اساس نظامهای نظری بر آن قرار داد، این چشم انداز عام است که دولت ساختۀ بشر و مبتنی بر عقل انسان است. اگرچه نظریۀ دولت مدرن به مثابۀ دولتی مبتنی بر مشارکت و ارادۀ عمومی بدیهی به نظر میرسد؛ اما اندیشۀ سیاسی برای رسیدن به این نقطه، راهی طولانی و پر فراز و نشیب پیموده است که طی آن نظامهای فلسفی بزرگ پدید آمده و رهروانی بزرگ همچون هابز، لاک، هیوم، بنتام، روسو، كانت، هگل و بسیاری دیگر پدید آورده است (پولادی، ۱۳۸۰: ۷).

ویژۀ‌گی دولت لیبرال دموکراتیک، مجمع نمایندۀ‌گان، نظام حزبی رقابت، طیفی از گروههای فشار و تفکیک قوای سیاسی یا مبتنی بر قانون اساسی است. این دولت میکوشد با اعمال کنترل بر قوۀ مجریه و از طريق دموکراسی با دعوت برای مشارکت داوطلبانه، ارزشهای درهم تنیدۀ لیبرالیسم را پاس بدارد(شوارتس منتل، ۱۳۷۸: 30)

در قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم، محدودیتهای حق رأی، عمده­ترین وسیلۀ حذف گروههایی از فراگرد سیاسی بود که منافع آنها میتوانست با ارائۀ سعادت نظام سرمایه­داری سازگار نباشد. گروههای محروم از حق انتخاب فقط میتوانستند حقوق مدنی از لحاظ سیاسی بیاهمیت خود را اعمال کنند و صورتی از نارضاییهای سیاسی و قانونی را به منصۀ ظهور برسانند که عملیات پلیسی و سرکوب به سهولت میتوانست جلوی آن را بگیرد. حق رأی، تصدی پستها نیز محدود به کسانی میشد که دارای با تحصیلات کافی داشتند. پس از جنگ جهانی دوم، الگوهای توسعه از این ویژه‌گی تأثیر میگرفتند که کشورهای جهان سوم یکپارچه قلمداد میشدند؛ در مورد رشد و توسعه، اعتقاد راسخ وجود داشت، دولت- ملت یک تکیه گاه حائز اهمیت بود و در مورد نقش دولت در ایجاد پیشرفت و توسعه، اعتمادی وافر مشهود بود.

2. دولت پستمدرن

کاهش نقش دولت ملی، مبنای اصلی تغییر در عرصه نظریه پردازی توسعه است. در دیدگاه پستمدرن نقش دولت، به عنوان تجسم حاکمیت ملی به تدریج کم رنگ میشود و دیگر مافوق جامعه نیست. دولت پستمدرن، گرچه قدرتمندتر عمل میکند؛ اما هرگز خود را در تقابل با نهادهای جامعۀ مدنی نمیداند. این دولت در رقابت با سایر کنش‌گران حذف نمیشود؛ بلکه خود را با شرایط جدید هماهنگ میکند.

در دنیایی که سرمایه به هیچ وجه ثابت نیست و نفوذ و گسترش مالی و برای کنترل حکومتهای ملی است؛ رشد فزایندۀ سازمانهای فراملی در مناطق ضعیف موجب کانالهای جدید برای تخصیص منابع و جابه­جایی آنها میشود. منطق خدمت در دولت پستمدرن در مقابل منطق حاکمیت در دولت مدرن قرار دارد (55 :1998 Baumann).

این دولت را بر اساس توانمندی‌آن در دفاع از اجتماع انسانی، در ساختن یا تحكیم هویتش قضاوت نمیکنند. بلکه بر اساس کیفیت خدماتی که به جامعه میدهد، ارزیابی میکنند. واسطۀ اجباری میان منافع عمومی و مدیریتهای خصوصی نیست؛ مجموعه­ای از کارگزاریهای تخصصی است که به جای منافع مفروض عمومی، منافع ملت را مدیریت می‌کند و مشروعیتش در گرو وفاداری به ارادۀ عمومی نیست؛ بلکه به توانمندی در بسیج فایده­مند دانشهای تخصصی بستگی دارد( گنو، ۱۳۸۰: 30).

جان پیر و گای پیترز کتاب «مدیریت حکومتی جدید، سیاست و دولت» را در سال ۲۰۰۰ در آمریکا منتشر کردند. این نویسنده‌گان، الگوی دولت محور را انتخاب کرده اند. در این دیدگاه، از نقش دولت با ورود به هزارۀ سوم کاسته نشده است؛ بلکه برعکس، از نقش مبتنی بر قدرتهای نهادی به نقش مبتنی بر همکاری و ایجاد سازش میان منابع خصوصی و دولتی تبدیل شده است. این امر، به طور‌الزام آور، تهدیدی برای دولت-ملت نیست. دولتهای کنونی آماده‌گی زیادی برای مواجهه با چالشها و تغییرات دارند، محدودیتهای مالی، منافع سازمان یافتۀ پرتوان و یا حتی اعتراض سیاسی و بحرانهای مشروعیت را به راحتی میپذیرند و اشکال مختلف همکاریهای فراملی، همگام با روند جهانی­شدن بازار اهمیت مییابند.

گرچه دولت، اصلی مهم است؛ ولی مردم هم به همان اندازه از حق تعیین سرنوشت برخوردارند. همین مردم بودند که گامهای اصلی را برای استعمارزدایی برداشتند و این معیاری مناسب در راستای کاهش اولویت و تفوق حاکمیت دولت تلقی میشود. پایگاه اخلاقی و بشر‌دوستانه به رابطۀ فرد و دولت و اهمیت جامعۀ بینالملل به حقوق بشر نیز وجود دارد. جامعه بینالملل، نوعی جامعۀ جهانی اخلاقی را تسری میدهد، که همه اعضا از حقوق و تکالیف مناسب برخوردار شوند و رفتار دولتها به وسیله معیارهای جهانی اخلاقی ارزیابی شود.

 جهانیشدن شکل­بندی قدرت در سطوح مختلف را متحول کرده است. این رابطه بین افراد، دولتها، نهادهای مدنی داخلی و خارجی، شرکتهای چند ملیتی و جنبشهای اجتماعی مدرن متفاوت تصور میشود. در سایۀ این دگرگونی، قدرت ترجمان دیگری از میزان ظرفیت تحت تأثیر قرار دادن برون دادهای سازمانی Organizational Outcomes است. در نتیجه، حاکمیت از انحصار دولت خارج میشود و در تمام سطوح جامعه پخش میشود. این موضوع، تجسم نوعی از دموکراسی در قالب دموکراسی صنفی است.  

3.  نظریههای پستمدرن دولت

نظریه پردازی در بارۀ مسائل اجتماعی و مباحث توسعۀ امری خلاقیت‌آور، پیچیده و پرسش برانگیز است؛ اما میزان حساسیت به مسائل و مشکلات اجتماعی، برای نظریه‌پردازان یکسان نبوده و به جنبههای هستی شناسی، روشنشناسی و معرفتشناسی آنها بستگی دارد. در علوم اجتماعی، بین رهیافتهای فلسفه اجتماعی و رهیافتهای تجربه‌گرایی تمایز وجود دارد. این فرایند به نظریههای کلاسیک اجتماعی، نظریههای معاصر توسعه و تجزیه و تحلیلهای نو از تغییرات پیچیده بستگی دارد. نظریههای کلاسیک اجتماعی با پیدایش علوم اجتماعی از دل فلسفۀ اجتماعی شکل گرفته اند. در این زمره، میتوان به آدام اسمیت، کارل مارکس، امیل دورکیم و ماکس وبر اشاره کرد. نظریههای معاصر (مدرن) توسعه به دنبال فرایند استعمار زدایی و نوسازی در کشورهای جهان سوم شکل گرفته اند. نسل سوم از نظریه پردازی سیاسی و اجتماعی، شامل نظریههای پستمدرن دولت، از جهانیشدن و تجدید ساختار جوامع صنعتی و سرمایه داری و مکتب پستمدرنیسم نشات میگیرد (عبداللهی،1391: 231).

در اندیشههای هابرماس، گرامشی، فوکو، لیوتار، چاندوک، گیدنز و کیبل وینسنت این نوع نگرش دیده میشود. دولت مدرن را نهادها و مسائل اجتماعی رسمی، چون خانواده، رفاه، اشتغال و امنیت، و غیر رسمی چون گروههای شهروندی، ورزشی، گروههای اجتماعی، اتحادیهها، کلیساها، مؤسسات خیریه و غیره، محاصره کرده و شبکه‌ای عظیم از ارتباطهای فرد را به جامعه و گروهی بزرگ‌تر پیوند میزند. در پستمدرنیسم، نظم اجتماعی نهادی به گونه‌ای متفاوت، فرد را با انتخاب الگوهای شرکت در فرایندهای اجتماعی و مصرف در سبک زنده‌گی مواجه ساخته است. چنین به نظر میرسد که تمرکز مباحث توسعه از سطح نظريه به سطح پارادایم ارتقاء یافته است. برای نمونه، نظریه پردازان نوسازی، مارکسیستها و نومارکسیستها در مورد نقش دولت در فرایند توسعه بحث میکردند؛ هرچند این نظریه پردازان در این مورد توافقی نداشتند. اما در این امر که دولت نقشی مهم در فرایند توسعه دارد، اشتراک نظر داشتند؛ یعنی در سطح پارادایماتیک همگی بر این باور بودند که دولت بازیگری مهم در فرایند توسعه است؛ ولی اکنون بحث این است که دولت باید در توسعه نقش داشته باشد یا خیر (شورمن، ۱۳۸۱: 59).

شکست انحصار حکومتها و دولتها، به عنوان ویژه‌گی اصلی نظریههای پستمدرن، متأثر از پدیدهی جهانی‌شدن است. تحول در آگاهی شهروندان، به نحوی که خود را بر سیاست داخلی دولتها تحمیل کنند؛ تنها چیزی است که میتواند بازیگران جهانی را تحت فشار قرار دهد تا به اصلاح خودفهمی خود بپردازند و کم کم خود را به عنوان اعضای جامعۀ جهانی ببیند (هابر ماس، ۱۳۸۰: ۸۸)۔

فوکو در گذر از پراکنده‌گی بیقاعده و نامنظم قدرتهای خرد، به یقین طبقاتی شدید آنها از طريق نقش محوری دولت با مشکلاتی روبه­رو است. او در تلاش برای چرخاندن نظرها از دولت به سوی مراکز خرد قدرت، برای دولت ماهیتی خاص به عنوان گفتمان اصلی قدرت قائل نمیشود و دولت را ساخت سلطه مستقل نمیداند (چاندوک، ۱۳۷۷: 58).

آنتونی گیدنز، با نگاهی متفاوت نسبت به دولت، بر توانایی آن در تأثیرگذاری بر اغلب جنبههای روزمره رفتار بشر تأکید می‌کند و از محدودۀ تنگ‌نظری موجود خارج میشود. او میگوید در تشکلهای اجتماعی عصر جدید، دولت و جامعه مدنی همچون فرایندهایی همیشه در جهت تحول مداوم توسعه مییابند. شرایط تحقق این امر، هر چند ظاهرا تناقض‌آمیز به نظر میرسد؛ توانایی دولت در تأثیر گذاری بر بسیاری از جنبههای رفتاری روزمرۀ ساختارهای جامعۀ مدنی است (گیدنز ۱۳۷۸: ۲۱4).

از ویژه‌گیهای نظریههای شکل‌گرفته در چهار چوب پستمدرنیسم، نسبی گرایی و اجتناب از جزمیت و الگوهای عام و مطلق است و دولت پستمدرن در این بستر تکوین یافته است وفاق میان نظریه‌پردازان دولت پستمدرن این است که دولت تعیین‌کنندگی مطلق خود را از دست داده و در عوض نهادها و سازمانهای عدیده در سطح داخلی و خارجی مانند جنبشهای اجتماعی نوین، سازمانهای غیر حکومتی، میان‌حکومتی، فراملی، بینالمللی و شرکتهای چندملیتی ضرورت یافته است (عبداللهی،1391: 233).

علاوه بر مباحث بالا در گذر زمان نسبت به عناصر چندگانۀ تشکیل‌دهندۀ دولت دیدگاههای متفاوتی موجود بوده و در این سیر تاریخی معنای هر کدام از عناصر سرزمین، جمعیت، حکومت و حاکمیت در دیدگاه مدرن و

 

دگرگونی برداشت از عناصر دولت در گفتمانهای سیاسی مدرنیته و پستمدرنیسم

گفتمان

عناصر

مدرنیته

پستمدرن

سرزمین

- تفکیک­کننده داخل از خارج است

- تولیدکننده و محافظ هویت ملی است

- ظرفی ثابت برای دولت است

- میزبان قلمروسازی دولت است

 

- نمیتواند داخل را از خارج کاملا تفکیک کند

- میزبان هویتهای متفاوت است

- در برابر خواستههای متفاوت دولت، متغیر است

- هم‌زمان میزبان قلمروسازی و قلمروزدایی است

 

جمعیت

- جمعیت کلیتی منسجم است به نام ملت

- تمامیت‌انگاری هویت

- کم­توجهی به هویتهای غیر ملی

- ارائۀ نظریات حول محور ملت

- استفاده از افسانهها، نمادها، احساسات، و تاریخ برای ساختن ملت

 

- تردید در فراروایت ملت و اعتقاد به برساخته بودن آن

- بازاندیشی در دولت-ملت به عنوان واحد طبیعی احساس تعلق فرهنگی

- توجه به تکثر و دیگر دسته‌بندیهای هویت مانند سن، جنس، طبقه و تجارب فردی

- بیعلاقگی به سیاست رسمی

 

حکومت

- حکومت نهادی ثابت است

- گروهی از افراد است که قدرت دارند

- قدرت در نهادهای دولتی متمرکز است

- عقلانی بوده و بر اساس خیر عمومی استوار است

 

- حکومت کردن عملی سیال است (حكومت­گرایی)

- مجموعه­ای از نهادهای دولتی و غیر دولتی است

- قدرت در نهادهای دولتی و غیردولتی پراکنده است

- غیر عقلانی، ناهمگون، تصادفی و ناپایدار بوده و براساس خير عمومی استوار نیست.

 

حاکمیت

- حق طبیعی دولت است

- متمایزکنندۀ دولت از دیگر اشکال سازماندهی انسانی است

- اسامی مفاهیمی مانند قدرت، اقتدار و اجتماع است

- به معنای استقلال کامل از کنترل خارجی است

 

- برساخته‌ای اجتماعی است

- به وسیله بازیگران فروملی و فراملی محدود شده است

- به وسيله تکنولوژیهای ارتباطاتی و اطلاعاتی با چالش روبه رو شده است

- استقلال کامل از کنترل خارجی بیمعنی است

 

پستمدرن تفاوت داشته و تغییر پیدا کرده است. که در جدول بالا این دگرگونی برداشت از عناصر دولت را میتوانیم مشاهده کنیم.

مفهوم دولت نیز مانند دیگر مفاهیم موجود در جغرافیای سیاسی و علوم اجتماعی خصلتی گفتمانی دارد. براین اساس، دولت ماهیت ذاتی، ثابت و يكپارچه‌ای را بروز نمیدهد، بلکه تفسير از دولت و عناصر تشکیل‌دهندۀ آن به این موضوع بستگی دارد که از دیدگاه چه گفتمانی به آن نگریسته شود. «مدرن» و «پستمدرن» معرف گفتمانهایی هستند که نگریستن از زاویۀ هرکدام از آنها، ماهیت دولت و عناصر تشكيل‌دهندۀ آن را تحت تأثیر قرار میدهد (افضلی و مرادی،1391: 222).

از دیدگاه سرزمینی، گفتمان پستمدرن باعث شده است که اندیشمندان بر روی یک نکته تفاهم داشته باشند، و آن این است که مفهوم سرزمین با گذشته تفاوت بسیاری کرده است. در گفتمان پستمدرن، فرایندهای قلمروسازی و قلمروزدایی به صورت همزمان در جریان است. همچنین قلمروسازی خاص دولت نیست و دیگر بازیگران نیز در این فرایند درگیر هستند.

از دیدگاه جمعیتی، در گفتمان پستمدرن، برخی از اساسی‌ترین مفروضهای گفتمان مدرن درباره جمعیت ساکن در دولت، به چالش کشیده شده است. در گفتمان پستمدرن، با شخصی شدن و اهمیت یافتن فردیت، افراد علاقۀ زیادی به شرکت در فعالیتهای ملی از خود بروز نمیدهند، بلکه در عوض، با کسب رضایت در نقشهای عمومی و فعالیتهای معطوف به دولت بیشتر به دنبال تنوع، لذت و تجربۀ سبک‌های جدید زنده‌گی هستند، همچنین افراد در دسته‌بندیهای هویتی خود تجدید نظر میکنند و به دسته بندیهای هویتی دیگری مانند سن، جنس و قومیت در کنار ملت، توجه بیشتری نشان میدهند.

در خصوص حکومت، در گفتمان سیاسی پستمدرن، برخلاف گفتمان سیاسی مدرن، به حکومت به‌عنوان تنها بازیگر نگریسته نمیشود و حکومت یک نهاد ثابت و يكپارچه نیست بلكه حكومت‌گرایی به عنوان عملی سیال، مجموعه‌ای از افراد، نهادها، شیوههای اندیشیدن و اعمال است که به صورت نامنظم سازماندهی میشوند.

در خصوص حاکمیت، در اثر چرخشهای نظری و رویدادهای عملی، حاکمیت دولت مدرن در گفتمان سیاسی پستمدرن دچار چالش شده است. فعالیتهای اقتصادی مرزهای ملی را درنوردیده، قدرت دولت را تضعیف کرده است، در این شرایط، با بازیگری بیشتر و مؤثرتر عاملان فرهنگی غیر دولتی مانند پایگاههای اینترنتی و تلویزیونهای ماهواره‌ای، مدیریت جریان اطلاعات برای دولتها به مراتب سخت‌تر شده است. امروزه مشکلاتی در مقیاسهای گوناگون از محلی تا جهانی(مشکلاتی از قبیل بحران زیست محیطی، شكل جمعیت و بیشتر شدن شکاف میان ثروتمندان و فقرا و غيره) به وجود آمده است که دولتها برای رویارویی با آنها بسیار بزرگ یا بسیار کوچک هستند و این جاست که دولت پستمدرن ضرورت پیدا میکند (افضلی و مرادی،1391: 223).

  • مؤلفه‌هاي نگرش پسامدرن به قدرت

در پارادیم مدرن، نظریه‌پردازي­هاي مفهوم قدرت حول همان مفهوم هابزي قدرت می­چرخد و تمایزات آنان تنها معطوف به تأکید بر جنبه­اي از قدرت یا افزودن جنبه‌اي دیگر بر این مفهوم است و به طور کلی فراتر از این نمیرود. نقد قدرت، از مباحث محوري پستمدرنیسم است، چه درنقد ادبی، چه در فلسفه و چه در تفکر سیاسی. نیچه وهایدگر، ازدیدگاهی فلسفی به قدرت پرداخته اند و فوکو و لیوتار قدرت را در صحنه تاریخ و جامعه، دریدا و بودریار آن را در عرصه تفکر و فرهنگ شناسایی کرده اند. همۀ این متفکران، مدرنیته را توجیه‌گر قدرت ضد انسانی میشمارند.

بسیاري نیچه را آغازگر تفکر پستمدرن میدانند. نیچه با اشاره به خصلت هستیشناختی قدرتطلبی معتقد است که «این جهان قدرت‌طلبی است و نه چیز دیگر» به نظر وي، یک موجود زنده بیش از هرچیز به دنبال به‌کارگیري نیروي خویش است. خود زندگی قدرت‌طلبی است. بودن، قدرت میخواهد و شدن، قدرت بیشتر. حفظ بقا فقط یکی از تبعات مهم و غیر مستقیم آن است (گرجی و مرتضوی،1397: 11).

در تفسیر هستی‌شناختی از قدرت، نیچه بنیانهاي مدرنیته را نفی و مبانی فرامدرنیته را تثبیت میکند. تفسیر نیچه از رابطه انسان با جهان مبتنی بر رابطه قدرت و دانش است. از نظر وي، دانش تجلی قدرتطلبی است. در تبدیل جوهرۀ هستی از شدن به بودن، دانش، از طریق تفسیر جهان، نقش کلیدي دارد. اندیشههاي هایدگر نیز در باب قدرت، متأثر از دیدگاه فلسفی او در باب هستی است. هایدگر که بحث نیچه در باب هستیشناسی تراژیک یونانیان را دنبال میکند، برخلاف نیچه که قدرت طلبی را خصلت انسانی در رابطه با جهان میبیند، وي بودن درجهان را قدرت طلبی میشمارد. به تعبیر هایدگر، ممکن نیست در مورد بودن درجهان اندیشید اما متصور قدرت طلبی نبود. آراي لیوتار نیز در باب قدرت حائز اهمیت است. وي از یک سو به تجاري شدن دانش و اطلاعات، و از سوي دیگر به ابزارگونه شدن دانش در رابطه با قدرت میپردازد. لیوتار درطرح پرسش قدرت این سئوال را مطرح میکند که «چه کسی میداند؟» از نظر وي در دنیاي معاصر، دانش، به خصوص کنترل اطلاعات، کانون اصلی منازعه بر سر قدرت است. به نظر وي، همان‌گونه که درگذشته، دولت- ملتها بر سر قلمرو جغرافیایی براي مواد اولیه و کارگر ارزان با یکدیگر به جنگ و جدال میپرداختند، اکنون جنگ اصلی بر سرکنترل اطلاعات است (منوچهری،1376: 39).

دانش و قدرت صرفاً دو وجه از یک مسأله اند. چه کسی تصمیم میگیرد که چه چیزي دانش است و چه کسی میداند که چه چیزي براي تصمیم گیري لازم است؟ در عصر کامپیوتر، مسألۀ دانش بیش از هر زمان دیگري، مسألۀ حکومت است (رهبری،1385: 19).

در میان اندیشمندان پستمدرن، میشل فوکو بیشترین اهتمام خود را به مفهوم و ماهیت قدرت و تأثیر آن برتمام وجوه زیست اجتماعی و طبیعی بشر قرار داده است. گسست معرفت‌شناختی در خصوص قدرت و مفهوم آن را میتوان در تحلیلی که فوکو از قدرت دارد، جستجو نمود. میشل فوکو و اغلب پسامدرن‌ها در تحلیل خود از قدرت وام‌دار نظریات نیچه دربارۀ قدرت و ارادۀ معطوف به قدرت هستند و در اندیشۀ پسامدرنهایی چون ژان فرانسوا لیوتار، هایدگر، دریدا، بودریار و دلوز و غیره می‌توان نظریاتی را در باب قدرت مشاهده نمود؛ در عین حال از آنجایی که فوکو به عنوان متفکري پسامدرن در حوزه قدرت و مفهوم آن نظریات قابل ملاحظه و توجهی دارد، در اینجا سعی میکنیم تا با محوریت اندیشۀ فوکو، مفهوم و مؤلفه هاي قدرت در پسامدرنیسم را مطرح و نظریات سایر پسامدرنها را در توضیح و تکمیل آن بیاوریم (گرجی و مرتضوی،1397: 12).

  1. نفی خصلت سیاسی قدرت و انکار دولت به‌عنوان یگانه ساختار

اساساً اندیشۀ پسامدرن و به‌طور خاص رویکرد آن نسبت به قدرت، در تقابل با اندیشۀ مدرن و با نگرش سلبی به مفاهیم آن طرح می‌شود؛ بر این اساس لازم می­آید تا به مفهوم مدرن قدرت با رویکرد هابزي اشاراتی گردد. بیان هابزي از قدرت در نسبت با حاکمیت و بر اساس خصلت سیاسی آن فهم می­گردد و در چارچوب فلسفۀ سیاسی مدرن تئوریزه شده است. در این نگرش حاکمیت از دولت جدایی­ناپذیر است و از این روست که از دولت به مثابۀ مفهومی مدرن یاد میشود (لاگلین، 1388: 176).

گفتمان مدرن قدرت، اساساً در اتصال با نهاد پادشاهی یا قدرت حاکمیت بنیاد است. هابز از جمله بزرگ‌ترین فیلسوفان سیاسی عصر مدرنیته، براي نخستین‌بار به تئوریزه کردن مفهوم قدرت پرداخت. حاکمیت در مرکز دغدغه‌هاي فکري نظري هابز قرار داشت. بنابراین در بستر گفتمان وي فهم مفهوم قدرت با رجوع به مفهوم حاکمیت تصور و ترسیم میشد. به باور هابز پیش از وجود حاکمیت، نظمی در جامعه وجود نداشته و مردم صرفاً به وسیلۀ خواستهها و نفرتها و بیزاري‌هایشان نسبت به یکدیگر تهییج میشدند )انسان گرگ انسان است) آنچه در شرایط طبیعی حاکم است جنگ همه بر ضد همه است. راه برون‌رفت از چنین شرایطی از منظر وي، ایجاد یک قرارداد است. قراردادي که مردم بر اساس آن قدرت خود را به حاکمیت تفویض کرده و در نتیجه از شرایط طبیعی رهایی یافته و شرایط مدنی را ایجاد می‌کند. بر اساس لویاتانِ هابز ضروري است که براي حل وضعیت طبیعی، قدرت سامان‌بخش، در پیکر پادشاه قرار داده شود.

در اندیشۀ پسامدرن قدرت متمرکز در ساختارهاي رسمی قدرت نیست. قدرت در گفتمان فشرده شده و گفتمان مسلط در واقع نماینده قدرت است که خواست خود را بر بقیه تحمیل میکند. به نظر فوکو و لیوتار مراجع قدرت متفاوت اند اما قاعده عمل آن مرجع، مشترك است و باید این مرجع را شناسایی و از آنها خلع سلاح کرد (نصری،1385: 20).

لذا در اندیشۀ پسامدرنهایی چون نیچه و به‌طور خاص در نظریات فوکو، نمیتوان قدرت را مایملک دولت یا نهاد و ساختار خاصی در جامعه قلمداد نمود. در حقیقت قدرت را نمیتوان به مثابه شیء یا امتیازي قابل تملک و تصاحب دانست. بنابراین قدرت بیشتر نوعی استراتژي و تاکتیک است که با عمل‌کردش شناسایی و موجودیت مییابد. قدرت چیزي اکتسابی، قابل تملک و تصرف، یا مشارکت پذیر نیست. قدرت از نقاطی نامحدود اعمال میشود (گرجی و مرتضوی،1397: 14).

  1. مولد و مثبت بودن قدرت در برابر جنبه منفی و سرکوبگرانه آن

درنگرش شایع و رایج (مدرن) نسبت به قدرت، قدرت امري سرکوبگر است که ماهیتاً، در خصومت با منافع فردي است که قدرت بر آن اعمال میشود در این گفتمان از قدرت چنین تصور میشد که قدرت که از نقطه‌اي مرکزي  )حاکمیت ( اعمال میشود، شکلی منفی دارد  )سرکوبگر، بازدارنده و منع‌کننده است( و براساس نوعی قرارداد که در آن تمایزي جدي میان حاکم و تابع وجود دارد، استوار است. در صورتی‌که در اندیشه پسامدرنیسم دیگر قدرت صرفاً به‌عنوان شکلی سرکوب‌کننده یا بازدارنده مورد مطالعه قرار نمیگیرد، بلکه باید اثرات ایجابی قدرت و موارد حاصل از آن را مورد لحاظ قرار داد.

مهم‌ترین تولید قدرت در وجه مولد بودنش، دانش است. قدرت، دانش و رژیم حقیقت خاص خود را پدید میآورد. فوکو در «رژیم‌هاي هنجارساز» میخواهد، نشان دهد که چگونه برخی ازهنجارهاي خاص در یک زمان تاریخی معین ظهور کرده یا جابه‌جا میشوند و بدین ترتیب، در ادعاي این نظام‌ها مبتنی بر طبیعتی ساده و مسلم بودن تردید روا میدارد (زایری و کچویان،1388: 19).

قدرت و دانش مستلزم یکدیگرند. هیچ رابطۀ قدرتی بدون شناختن حوزه­اي از دانش مربوط بدان وجود ندارد و هیچ دانشی هم وجود ندارد که در عین حال متضمن و برساخته قدرت نباشد.

در واقع قدرت/ دانش در نظر نیچه و فوکو دلالت بر این دارد که روابط قدرت و گفتمان‌هاي علمی متقابلاً در شکل دادنِ یکدیگر نقش دارند و نباید رابطه آنها را پیش‌گویانه و مبنی بر اینکه دانش به قدرت منجر میشود دانست پس روابط آنها به نوعی همبستگی است تا اینکه رابطه علی و معلولی باشد.

  1. نفی فراروایت‌هاي مشروعیت‌بخش قدرت

لیوتار در جستجوي مفهومی از قدرت و سیاست است که فارغ از فراروایت‌هاي عقل و استدلال برتر مشروعیت‌بخش، بتواند به ناهمسانیها و تفاوت‌ها، اجازۀ ایفاي نقش بیشتري دهد و از کثرت و چندپاره‌گی در عوض کلیت و وحدت حمایت کند. بیثبات نمودن گفتمان مسلط یا فراروایتها، مستلزم فهم دوبارۀ معناي مفاهیم کلیدي چون دولت، قدرت، امنیت، مشروعیت و همچنین امکان ارزیابی وجوه مشترك خردهگفتمانها یا روایت‌هاي خرد و محلی است. با بی-ثباتی مبانی مشروعیت و قدرت و دولت، هیچ فراروایت منفردي نمیتواند تصویر واضح از حقیقت یا عدالت ارائه دهد و نتیجۀ آن ضرورت گسترش افق‌هاي گفتگو و ایجاد انعطاف و پیچیده‌گی بیشتر در تفکر و تعدد دیدگاهها است(تاجیک،1388: 40).

در واقع مشروعیت سیاسی در پسامدرنیته، اغلب درون انواع مختلف و متفاوت خرده‌گفتمانهایی قرار دارد که متضمن کثرت‌گرایی، موضوعات و مسائل محلی و گروه‌هاي هویتی و غیره است و هرگز بیرون یا فراتر از آنها قرار نمیگیرد.

در جامعۀ پستمدرن روایت‌هاي خرد متعدد به طور فشرده و تنگاتنگ در کنار و درون هم قرار دارند. این کارناوال عظیم روایت، جایگزین حضور یکپارچه فراروایت واحد شده است(بابایی،1386: 729). بدین گونه است که در جهان مجمع‌الجزایروار لیوتار نمیتوان سراغی از یکپارچگی و کلیت مفاهیم گرفت و مفهومی چون قدرت نیز در همین نسبت به صورتی کثرت‌مند فهم میشود. پس بر این اساس، در اندیشه پسامدرن دیگر نمیتوان در جستجوي یک روایت مشروعیت بخشی براي قدرت، آن هم در گونۀ «کلیت » آن بود.

در نظر لیوتار دانش پسامدرن صرفاً ابزار مراجع قدرت نیست بلکه بهگونه‌اي است که حساسیت ما را نسبت به تفاوتها پرورش میدهد و توان ما را در تحمل تفاوتها و وفاق ناپذیری‌ها افزایش میدهد. در اندیشۀ لیوتار، توجه هر چه بیشتر به تفاوت و عدم حذف آن در روابط قدرت در شبکه جامعه است. به نظر او امکان پذیري یا حتی رسیدن به هر نوع سیاست رهایی‌بخش و اجماع، مبتنی بر نگرش تمامیت‌گرا و جهان‌شمول خواهد بود که چشم خود را به روي تفاوتها میبندد. در این راستا یگانه طریق رهایی را در این میداند که سیاست و قدرت در مفهوم سنتی آن که با قدرت فراگیر طبقات یا دولتها سرو کار دارد، کنار گذاشته شود و راه مبارزات سیاست هویتی، به صورت پراکنده فراهم آید. در واقع از این منظر فراروایت‌هاي دانش و عدالت، به سان کلیت‌هاي مشروعیت بخش به قدرت، موجب میگردند تا همگونی و همسانی جاي تفاوت و تمایز را بگیرد و اندیشۀ پسامدرن و دیدگاه لیوتار اساساً در جهت نفی همین همسانیها و همگونی‌هاي منتج از کلیت‌هاي مشروعیت‌بخش نسبت به قدرت است. به عقیده لیوتار، قدرت و اقتدار اعمال‌شده از سوي این دسته از فراروایت‌هاي کلان خواه براي ادغام و خواه براي کنار زدن تمامی دیگر هویتها، موجودیتها و تاریخها قدرت و اقتداري از نوع تمامیت خواه) توتالیتري (آن است و در نهایت به حاکمیت بیچون و چراي هراس و وحشت از نوع کشتارهاي همگانی منتهی میگردد؛ چنانکه در دو جنگ جهانی این وضع پیش آمد(گرجی و مرتضوی،1397: 19).

  1. شبکه‌مندي و سیالیت روابط قدرت

در بیان مفهوم قدرت، دیگر نمیتوان آن را به یک مرکز و واحدي خاص نسبت داد. همانطورکه پیشتر بیان شد قدرت را بایستی در عملکردها و اثرات آن در مجموعه روابط ملاحظه کرد. روابطی که به خاطر نابرابري های‌شان بیوقفه حالتهایی از قدرت را سبب میشوندکه بیثبات و پراکنده اند. از این چشم انداز قدرت به صورت پراکنده، نامعین، چند وجهی، داراي اشکال گوناگون و به عنوان شبکه‌اي از روابط در سراسر جامعه پخش است ( conner1997:65). در این صورت نقطۀ کانونی براي قدرت وجود ندارد، بلکه شبکۀ بیپایان روابط قدرت وجود دارد که در نقاط نامحدود اعمال میشود.

در نظر نیچه، قدرت به مثابۀ رابطه بین نیروهاست. بر همین اساس نیچه قدرت را در تمامی زوایاي زنده‌گی جاري میداند و بر این باور است که زندۀگی را باید ارادۀ معطوف به قدرت دانست(خالقی،1385: 273).

بدین ترتیب نیچه مفهوم زنده‌گی را به قدرت ارتباط می‌دهد و ارادۀ معطوف به قدرت نیچه تعبیري است که وي از زنده‌گی و حیات اجتماعی افراد ارائه میدهد. از دید او عنصر اصلی زندگی قدرت است که افراد را جهت ادامۀ زنده‌گی آماده ساخته و به حیات اجتماعی آنان معنا و مفهوم میدهد. اراده معطوف به قدرت در همه فعالیت‌هاي سیاسی و در علوم دخیل است؛ سراسر طیف احساسات و عواطف ما را تحت تأثیر قرار میدهد و در هر زمینه اجتماعی، خانواده‎‌گی و غیره حاضر است.

قدرت در شبکه‌اي از روابط و به صورت شبکه‌مند به کار گرفته میشود، نه تنها افراد در میان کارهاي این شبکه در گردش اند؛ همیشه در مقام اعمال یا قبول قدرت اند. در واقع آنهایی که تحت سلطه اند با آنهایی که مسلط اند هر دو به یک اندازه بخشی از شبکه قدرت به شمار میروند. قدرت در انحصار حاکمان مطلق نیست، در سراسر نظام اجتماعی پخش و پراکنده است. کار حکومتی نیز صرفاً توسط ارگان‌هاي دولتی انجام نمیگیرد؛ بلکه توسط ارگان‌هاي غیردولتی صورت میگیرد و از سوي دیگر حکومت با اعمال قدرت خود توسط گفتمان‌هاي تخصصی مختلف سعی در تنظیم رفتار شهروندان دارد(کلانتری،1386: 116). لذا منظر پسامدرن از قدرت بیشتر بر فهم چگونگی در هم تنیده بودن شبکه‌هاي قدرت و دانش و گفتمان‌هاي تخصصی آن توجه دارد.

  • نظام بینالملل و پستمدرن ها

پستمدرنیسم یا پسا ساختارگرایی یک مکتب فکری و یک فرانظر به شمار میآید که هدف آن نقد و بازسازی مبانی نظریههای اثبات‌گرایی روابط بینالملل است. از این رو، از آن‌جا که نظریهپردازان پستمدرن منکر و مخالف علم مستقل روابط بینالملل و یک نظریة واحد یا فراروایت در روابط بینالملل هستند، رهیافت پستمدرن را یک نظریه قلمداد نمیکنند. با این وجود با توجه به اصول و مبانی این رهیافت در روابط بینالملل میتوان از نظریة پستمدرن روابط بینالملل سخن گفت. پستمدرنیسم در روابط بینالملل کلیة مفروضات و اصول‌شناسی، معرفتشناسی و روششناسی نظریههای اثبات گرا را نقد و رد میکند. از این رو، پستمدرنیسم یکی از اضلاع مناظرة سه‌ضلعی چهارم در روابط بینالملل است که هر دو طبق نظریۀ خردگرایی و انتقادی را به چالش میکشد. رهیافت پستمدرن در روابط بینالملل بر هستیشناسی کاملاً متفاوتی از نظریههای خردگرا و اثبات‌گرای روابط بینالملل استوار است. نظریه‌پردازان پستمدرن برخلاف رهیافتهای اثبات‌گرا، جهان متشکل از اجزا را انکار و رد میکنند و در عوض در صدد فهم فرآیندها و رویههایی هستند که این موجودیت)افراد، اعیان، فرآیندها، حوادث، ساختارها( را تولید کرده اند. از این رو واقعیت و جهان خارجی وجود ندارد که قابل شناخت عینی باشد. واقعیت و جهان اجتماعی یک سازة گفتمانی و زبانی است که هیچ وجود هستی‌شناختی ندارد، این زبان و گفتمان است که واقعیت را میسازد؛ زبان میانجی تجربه و واقعیت است به طوری که سوژة انسانی دسترسی بیواسطه به جهان ندارد اما زبان میانجی خنثی و بیطرف نیست بلکه ماهیتی سازنده دارد؛ زیرا رویههای زبانی معنا را تولید میکنند. به طوری که هیچ معنای اجتماعی یا انگاره‌ای که خارج از زبان نهاده شده باشد، وجود ندارد، هیچ عالم پدیدارشناسانة فکری و روانی وجود ندارد که در پشت کلمات کشف گردد(دهقانی فیروزآبادی،1377: 171)

انکار وجود معنای نهایی و غایی در خارج از زبان نشأت گرفته از اعتقادات پستمدرنیسم به فقدان فاعل شناسای خود مختار و خلاق است. چون رهیافت نظری پستمدرنیسم، سوژة خودمختار با هویت ثابت که در مرکز جهان هستی قرار دارد را رد میکند. از این رو، سوژة انسانی به صورت کاملاً تکوینیافته با هویت و شخصیت شکل‌گرفته وارد جهان نمیشود، بلکه او به وسیلة اجتماعی شدن و فرهنگ‌پذیری تکامل مییابد.

هستیشناسی پستمدرن، معرفتشناسی متمایزی از اثبات‌گرایی را ایجاب میکند. اولین اصل معرفتشناسی پستمدرن آن است که هیچ نقطه‌ای خارج از جهان وجود ندارد که بتوان از آنجا به مشاهدة جهان پرداخت؛ کلیة مشاهدات در روابط بینالملل همگی جزئی از جهانی هستند که در صدد توضیح و توصیف آن میباشند و آن را تحت تأثیر قرار میدهند. از این رو، نظریههای روابط بینالملل نمیتوانند از نظر سیاسی خنثی و بیطرف باشند، بلکه تأثیرات اجتماعی و سیاسی اجتناب ناپذیری دارند. پستمدرنیسم برای آشکار ساختن روابط قدرت و معرفت از روش تبارشناسی بهره میگیرد. رویکرد تبارشناسانه منکر این اندیشه است که میتوان معانی اشیا و پدیدهها را به صورت تعینی در تاریخ شناسایی و معین کرد. تبارشناسی رویکردی، ضد جوهرگرا و ضد مبناگرا است که استدلال میکند هر دانش و معرفتی در زمان و مکان خاصی قرار گرفته و از دیدگاه خاصی صادر میشود، به گونه‌ای که دانش هیچ وقت بیقید و شرط نیست. از این رو، در معرفتشناسی پستمدرنیسم حقیقت واقعی وجود ندارد؛ این معرفتشناسی متضمن انکار امکان ارائة یک نظریة عام فرازمانی و فرامکانی یا فراروایت در روابط بینالملل است.

رویکردهای پستمدرن کاملاً در قالب روشهای رایج و متداول در روابط بینالملل جای نمیگیرند. از این رو، پژوهشهای پستمدرن از تحلیلهای تجربی و مشروح سود میبرند. پستمدرنیسم یک روش تحلیل متنی به صورت تحلیل محدود متنهای شفاهی یا کتبی یا گفتمان نیست، بلکه روشی است که رویههای اجتماعی، اعیان و نهاد را به صورت یک متن در نظر میگیرد که میتواند بر حسب توانایی آنها در تولید معنا، کارکرد گفتمانی و روابط قدرت و ساختارهایی که تولید میکنند و خود بخشی از آن هستند، تفسیر شوند از این رو به‌جای روش تجربی از روش تفسیری استفاده میشود(پور احمدی،1389: 130).

پستمدرن از جمله دیدگاههایی است که همزمان با طرح موج انتقادی برای زیر سؤال بردن مبانی و شالودههای شناخت مدرن مطرح شد، در این حوزه نیز گزارههای طرح شده نشان دهندة این امر است که پستمدرنها همچون نظریه پردازان نظریة انتقادی نقش گسترده‌ای را برای فرهنگ در تحلیلهای خود از روابط بینالملل در نظر میگیرند. از نظر پساتجددگرایان پروژة مدرن به عنوان یک برخاستة فرهنگی تلقی میشود که میکوشد شیوة خاص تفکر عقلانیت را به گوشههای جهان بسط دهد و به نام ترقی تنوع را نابود کند(مشیرزاده،1385: 236). از سوی دیگر پستمدرنها بر این عقیده اند که پروژة مدرن باعث حذف دیگران و به حاشیه راندن آنها شده است.

بنابراین، بر تنوع و تکثر تأکید میکنند و به دنبال صدا دادن به حاشیه‌ای هستند که از منظر پستمدرنیسم، ارزشها، اعتقادات و رفتارهای انسانی طبق شرایط فرهنگی و اجتماعی متفاوت اند؛ زیرا هیچ ویژه‌گی یا ارزشی وجود ندارد که کاربرد عام و جهانی داشته باشد. فرهنگ پستمدرن فرهنگی است که دیگر میان فرهنگ برتر و منحط توده‌ای تمایزی قائل نمیشود(کاکس،1385: 42).

پستمدرنیسم به عنوان یکی از نظریههای پسا‌‌‌‌ اثبات‌گر که از گسترش یا تغییر دستور کار موجود در روابط بینالملل ممانعت میکند، با تأکید بر ساخته بودن جهان به عنوان یک متن به دنبال آن است تا از طریق شالوده‌شکنی و قرائت دوبارة متون نشان دهد چگونه هر متن برشالودههای مصنوعی استوار است که با استفاده از ضدیتهای عینی و طبیعی در زبان ساخته شده است؛ آنها معتقدند که ما هویت خود را از طریق تمایز مرزهای هویتی خودمان با دیگران ترسیم و فضایی دوگانه و تقابلی نظیر)سیاه - سفید(، )زن -مرد(، )خودی - بیگانه( ایجاد میکنیم که اغلب با ارزشگذاری سلسله مراتب موجود را سرنگون کنند و در نهایت آن چه شکل میگیرد روایات متعدد و متکثر است که خود باعث شکلگیری هویتهای متعدد میشود.

شاخه‌ای دیگر از پستمدرنها که بر رابطة قدرت و شناخت تأکید میکنند این مفهوم اثباتگرایانه را که بین قدرت و شناخت رابطه‌ای وجود ندارد، رد میکنند و معتقدند قدرت دانش را به وجود میآورد و خود نیز متکی به آن است. بنابراین، هیچ چیزی وجود ندارد که در خارج از حیطة قدرت باشد و تلاش میکنند از طریق تبارشناسی رابطة بین قدرت و شناخت را آشکار کنند(مشیرزاده،1385: 36).

در مجموع، پستمدرنها معتقدند هویت یکی از صورتهای برخاستة اجتماعی است که بر افراد تحمیل میشود؛ هر کس کنترل هویت را در دست داشته باشد تأثیر عمیقی بر زنده‌گی و سرنوشت افراد، گروهها و جامعه خواهد داشت. بنابراین،هویت امری مبتنی بر قدرت است. آنها معتقدند هویتهای انسانی به طور مداوم در حال ساخته شدن و بازبینی هستند و محیطهای گوناگون اجتماعی حاصل گونهها و اشکال خاصی از قدرت است. پستمدرنها معتقدند هویت با شکل دادن به مرزهای مصنوعی قوام پیدا میکند که در ورای این مرزها دیگر بودن سرکوب میشود. برهمین اساس است که دولت‌مردان با استفاده از رابطة هرج و مرج در نظام بینالملل و نظم داخلی جهان را به دو عرصة خشونت در خارج از دولتها و اجتماع داخلی سامان یافته تقسیم میکنند. همچنین آنها با گفتمان ژئوپلیتیک و بازنمایی جهان در قالب اردوگاههای متعارض و متخاصم مرزهای هویتی میان دولتها و خطوط جغرافیایی که حول کشورها کشیده شده است را تبیین میکنند که این به معنای حذف بازنماییها و گفتمان است؛ در مقابل، پستمدرنها خود معتقدند که هویت پستمدرن با وجود شناسایی تمایزهای دیگران، آنها را به گونه‌ای که باید مغلوب شوند، نمیپندارند(مشیرزاده و ابراهیمی،1389: 315).

پستمدرنیستها اعتقاد دارند که علت این درگیری این است که یک نحلة فکری پیدا شده و میخواهد بر دیگر نحلههای فکری سلطه داشته باشد و مانع همکاری بینالمللی شده و به دلیل مقاومت دیگران، درگیری و تلفات به وجود میآید و پیشنهاد پستمدرنها این است که همة نحلههای فکری باید استقلال داشته باشند. آنان قائل به نفی فرا روایتها، تعداد روایتها و همکاری بینالمللی در عرصة روابط بینالمللی هستند. در نتیجه میتوان دوران بعد از جنگ جهانی دوم را به‌عنوان مقطع ورود و نقطة عزیمت پستمدرنها در حوزة روابط بینالملل دانست.

نتیجه‌گیری

برای رسیدن به اهداف بلند علم و دانش، نیاز است که در بخش ‌های مختلف، تحقیق و پژوهش صورت گیرد تا راه‌های‌حل برای بهبود وضعیت جامعه بشری با استفاده از راه‌کارهای علمی و پژوهشی ارائه گردد. این تحقیق به هدف بازشناسی مفاهیم دولت، قدرت و نظام بین‌الملل از منظر اندیشۀ پستمدرن تدوین گردیده است.

در نتیجۀ دگرگونیهای نظری و عملی صورت گرفته در گفتمان پستمدرنیزم دولت در کلیت و در عناصر خود در مقایسه با گفتمان مدرنیته دچار دگرگونیهای بسیاری شده است.

دولت خصوصیتی دایم و غیر قابل تغییر نداشته بلکه در اینجا دولت خصلتی گفتمانی دارد. قدرت هم همواره مفهومی جدال‌انگیز و مورد مناقشه اندیشمندان و فیلسوفان سیاسی بوده است. در پسامدرنیسم، با طرح اندیشه‌هاي فوکو در خصوص قدرت، پارادایم جدیدي از این مفهوم تکوین یافت. از این منظر قدرت متمرکز در نهاد دولت نیست بلکه متکثر در شبکه جامعه است؛ منفی عمل نمیکند بلکه مولد و مثبت است و در نهایت هویت سوژه‌هاي انسانی را شکل میدهد.

نوآوری این پژوهش این بود که در اين پژوهش سعي شده بود سه مفهوم اساسی (دولت، قدرت و نظام بینالملل) در تفکرات پستمدرنیزم مورد بررسی و وارسی دقیق علمی قرار گیرد که به صورت تفصیلی در باب هر مفهوم اطلاعاتی ارایه شد.

نهایتا هم باید خاطر نشان کرد پست‌مدرنیسم مجموعه‌ای گسترده از دیدگاه‌‌هایی است که به جای اصلاح بسیاری از شیوه‌های سنتی نگرش به جهان، سعی در زیر و رو کردن آنها دارند. از نظر پست مدرن‌ها، مسائل قومی، مذهبی، نژادی، فرهنگی، اخلاقی، جنسی، محیط زیستی، اقتصادی، طبقاتی، توسعه‌ای، حقوق بشر و غیره در دهه 1990 نارسایی طرح‌ها و نظریه‌های عام و کلی برای اعمال کنترل و ایجاد نظم را نشان داده‌اند. آنها معتقدند که دیگر برای مسائل جهانی نمی‌توان پاسخ‌های کلی و ساده‌ای ارائه کرد و باید از جزمیات سنتی عبور کرد.

Related articles