Views
1
Downloads
40
Citations
بازاندیشی و سیاست در افغانستان
Asfandyar GhafaryReceived 07 Apr 2021, Accepted 07 Apr 2021, Published online 07 Apr 2021
insert_link http://research.ru.edu.af/en/doi/full/81/606d921b140ca/58
lock_outline Open access
Abstract
انسان به عنوان موجودی که اندیشهورزی را بارزترین وجه تمایز خویش با دیگر موجودات میداند، دارای تاریخ بس طویل و عظیم اندیشه است. یکی از نتایج قابل استنباط تاریخ اندیشه این است که انسان با اندیشههایش تلاش کرده بر طبیعت مسلط شود و تمدن و فرهنگ خلق کند. تسلط بر طبیعت نیز توام با نظم بوده، چه بسا که بدون نظم انسانبنیاد این تسلط امکانپذیر نبود. بر همین مبنا زندگی اجتماعی انسان به حوزههای مختلف، از جمله سیاست، دستهبندی گردیده است. با دستهبندی حوزههای مختلف زندگی اجتماعی امکان و فرصت فکر مشخص و تخصصی در مورد مسئلههای مشخص آن حوزهها ایجادگردید. از همین رو موازی با تاریخ زندگی سیاسی بشر، اندیشۀ سیاسی نیز تکامل یافته است. امروزه جوامع سیاسی با طی مراحل مختلف اندیشهورزی از بازاندیشی سیاسی به عنوان آخرین مرحلۀ تفکر سیاسی در زندگی مدرن استفاده میکنند. این مقاله در تلاش است تا جایگاه و نقش اندیشه و بازاندیشی را در حوزۀ سیاست افغانستان بررسی کند.مقدمه
انسان موجودی اندیشهورز است و همیشه کوشیده است تا با تفکر و اندیشۀ خویش آزادتر زندگی کند. گاهی خیالهای عمیق فلسفی به سراغش میآید و گاهیهم نظریههای عجیبوغریب علمی که با سودجویی از آنها زندگی را سراسر منقلب میکند. از همین رو ما آموزههایی چون «شک دکارتی» و «ای برادر تو همان اندیشهای» را در چه در تمدن خودما و چه هم در تمدن غربی داریم. اما کمی کار بشر شاید آن جا است که از یکسو کمتر در مورد اندیشههایش اندیشیده و از سوی دیگر در مورد چیزهایی که از قبل اندیشیده، اندک بازاندیشی کرده است. این وضعیت از فاعلیت انسان میکاهد و تاثیرگذاری او را بر طبیعت و جهان ناقص میکند. شاید مهمترین معیار و مولفه برای سنجش و درک اوج تکامل بشر امروزی، توانایی اندیشیدن او در مورد اندیشههایش و بازاندیشی در مورد چیزهایی که قبلا اندیشیده، است. بازاندیشی با نقد بر اثباتگرایی، نظریههای انتقادی و ساختارگرایی؛ بشر را وا میدارد تا بیشتر تأمل و اندیشهورزی کند. بازاندیشی به عنوان یک روش و فرانظریه در حوزههای مختلف علوم اجتماعی از جمله سیاست نقش و جایگاه قابل درنگ دارد. بازاندیشی در حوزۀ سیاست بر مسئلههای همچون قدرت، ایدئولوژی، هویت و... دقت دارد و به آنها میپردازد. این نبشته نخست نگاهی دارد به مفهوم بازاندیشی، در ادامه به رابطۀ آن با سیاست در افغانستان میپردازد و به اضافۀ آن به دنبال یافتن راههای استفاده از آن در عرصۀ سیاست افغانستان است. بازاندیشی در حوزههای مختلف، تعاریف متفاوت دارد. در این نبشته، به بازاندیشی به صورت عام از منظر علوم اجتماعی و به صورت خاص از دید سیاست نگاه میشود.
مقدمه
انسان موجودی اندیشهورز است و همیشه کوشیده است تا با تفکر و اندیشۀ خویش آزادتر زندگی کند. گاهی خیالهای عمیق فلسفی به سراغش میآید و گاهیهم نظریههای عجیبوغریب علمی که با سودجویی از آنها زندگی را سراسر منقلب میکند. از همین رو ما آموزههایی چون «شک دکارتی» و «ای برادر تو همان اندیشهای» را در چه در تمدن خودما و چه هم در تمدن غربی داریم. اما کمی کار بشر شاید آن جا است که از یکسو کمتر در مورد اندیشههایش اندیشیده و از سوی دیگر در مورد چیزهایی که از قبل اندیشیده، اندک بازاندیشی کرده است. این وضعیت از فاعلیت انسان میکاهد و تاثیرگذاری او را بر طبیعت و جهان ناقص میکند. شاید مهمترین معیار و مولفه برای سنجش و درک اوج تکامل بشر امروزی، توانایی اندیشیدن او در مورد اندیشههایش و بازاندیشی در مورد چیزهایی که قبلا اندیشیده، است. بازاندیشی با نقد بر اثباتگرایی، نظریههای انتقادی و ساختارگرایی؛ بشر را وا میدارد تا بیشتر تأمل و اندیشهورزی کند. بازاندیشی به عنوان یک روش و فرانظریه در حوزههای مختلف علوم اجتماعی از جمله سیاست نقش و جایگاه قابل درنگ دارد. بازاندیشی در حوزۀ سیاست بر مسئلههای همچون قدرت، ایدئولوژی، هویت و... دقت دارد و به آنها میپردازد. این نبشته نخست نگاهی دارد به مفهوم بازاندیشی، در ادامه به رابطۀ آن با سیاست در افغانستان میپردازد و به اضافۀ آن به دنبال یافتن راههای استفاده از آن در عرصۀ سیاست افغانستان است. بازاندیشی در حوزههای مختلف، تعاریف متفاوت دارد. در این نبشته، به بازاندیشی به صورت عام از منظر علوم اجتماعی و به صورت خاص از دید سیاست نگاه میشود.
بازاندیشی
با درک تفاوت و تنوع نظری و معرفتی در مورد مفاهیم و پدیدهها در زمینههای علوم اجتماعی و انسانی، بخشی از تعاریفی را که در مورد بازاندیشی ارائه گردیده اند، این جا میآوریم و تلاش میکنیم نگاه نقادانه به آنها داشته باشیم. «بازاندیشی، بازتاب یک چیز بر روی خودش است. [در بازاندیشی] انعکاس اعمالمان به خود ما باز میگردد» (علمداری به نقل از استریوم، ۱۳۹۲: ۵۵ - ۵۶). بنا بر این تعریف بازاندیشی همچون آیینهیی عمل میکند که کنشها و واکنشهای مان را باز میتاباند و این بازتابندگی هرچی شفافتر باشد، به معنی آن است که اعمال و کنشهای ما در فرآیند بازتابندگی، بیشتر نقد گردیده و صیقل داده شده است.
بازاندیشی بیشتر بعد روششناختی و فرانظریهیی دارد تا فلسفی. به بیان دیگر بازاندیشی نه صورت معرفشناسانۀ فلسفی دارد و نه هم با فلسفۀ ذهن پیوند دارد، بل به عنوان یک روش-فرانظریه مطرح است که فرصت اندیشۀ مجدد را فراهم میکند. معرفتشناسی بیشتر به دنبال ساختارهای آگاهی است که طرح پرسشها و پاسخهای عمیق ماهوی و فلسفی به مسئله میرسد. فلسفه ذهن نیز به سوالاتی چون «حالات ذهنی چیستند؟ آیا آنها حالات مغز فزیکی اند و یا حالات یک «روح» غیرفیزیکی؟ آگاهی چیست؟ چگونه حالات ذهن میتوانند در بارۀ چیزهای خارج از ذهن باشند (یا آنها را «بازنمایی» کنند)؟» (ریونزکرافت، ۱۳۹۲: ۷) پاسخ میدهند. با نیمنگاهی به کار فلسفی به ویژه معرفتشناسی و فلسفۀ ذهن، بازاندیشی مسیر متفاوتی را طی میکند. «بازاندیشی به دنبال بایدها نیست، بل روش مطالعۀ وضعیت و شیوۀ رسیدن به بایدها، است. تفکر بازاندیشی، براساس امکان تأمل فرد در دانستههای خویش و تحول مسیر تحقیق او، شکل گرفت.» (همان به نقل از پالمر: ۵۵) بازاندیشی یک فرانظریه است و ویژگی اصلی آن تاکید بر نقش نظریهپرداز، چگونگی تولید نظریه، توضیح چگونگی پیشبرد و تحقیق و شناسایی دلایل نظریه، و فرآیند ایجاد تغییر و دگرگونی در نظریه و روش نظریه، دارد.
اصلیترین ابزار بازاندیشی، تفسیر است. تفسیر به عنوان فاعل اصلی در درون بازاندیشی فعال است و موجب فعالیت آن میشود. از این نظر، بازاندیشی را، میتوان «تفسیر تفسیرهای خود» تعریف کرد. به عبارت دیگر، در چارچوب یک نظریۀ بازاندیشانه، باید بتوان از یک چشمانداز متفاوت، ارزیابیهای قبلی خود را سنجید. این نوعی «انتقاد از خود» ریشهای است، که حتی در بین هوادارن نظریۀ انتقادی، چندان موسوم نیست. این مطلب به آسانی بهدست نمیآید، بلکه مستلزم وجود ذهنی روشن، فاقد پیشداوری و متساهل است (همان: ۵۷). نخستین لازمۀ شکلگیری ذهن روشن که فاقد پیشداوری است، اعتراف به ندانستن است. اندیشمند باید بپذیرد که نمیداند. پذیرفتن این امر او را وا میدارد تا بدون پیشداوری و تساهل بیاندیشد و تنها این چنین است که گرههای مسئلۀ مورد نظر گشوده میشود. گشایش این گرهها، گرههای کشفناشدۀ دیگری را در مقابل اندیشمند قرار میدهد که دوباره نیازی به نگاه عقلانی، واقعبینانه و بیطرفانه دارد. این گونه ما با تسلسلی از اندیشه و عقلانیت مقابل میشویم که با آغاز یافتن در گذشته، از حال عبور میکند و آینده را شکل میدهد. «آینده وابسته به این است که ما و بسیاری از انسانهای دیگر امروز، فردا و پسفردا چی میکنیم. از سوی دیگر آنچه ما میکنیم و خواهیم کرد، وابسته به اندیشۀ ما و خواستهها و آرزوها و نگرانیهای ما است. آینده وابسته به این است که ما جهان را چگونه میبینیم و در بارۀ امکانات بسیار گستردۀ آینده چگونه قضاوت میکنیم. این، یعنی مسوولیتی بزرگ برای همهما و مسوولیت وقتی بزرگتر میشود که این حقیقت را دریابیم که ما هیچ نمیدانیم یا آنچه میدانیم آنچنان اندک است که میتوان آن را در حد هیچ تلقی کرد، زیرا در مقایسه با آنچه که دانستن آن برای تصمیمگیریهای درست ضروری است، دانستیهای ما هیچ است» (پوپر، ۱۳۹۶: ۵۹).
فراتر از این، انسان باید بداند که هنوز هم حوزههایی نااندیشیدهیی وجود دارد و در بسا موارد نااندیشیدگی حتی در وجود خود او نیز مشهود است. گاهی این نااندیشیدگی چنان عظیم میشود که انسان خود بخشی از آن میشود و آنچه به عنوان فاعل شناسا از او مدنظر است، رنگ میبازد و افول میکند. «انسان نتوانسته است خود را به عنوان شکل مشخصی در نظام دانایی توصیف کند بدون آنکه اندیشه در عین حال هم در درون خودش و هم خارج از خودش، هم در مرزهای خود هم در درون تار و پود خودش عنصری از تاریکی کشف کند، غلطتی به ظاهر بیحرکت که خود در آن مستقر و محاط است، حوزۀ نااندیشیدهای که اندیشنده خود کاملا حاوی آن است لیکن با این حال در درون آن گرفتار مانده است» (دریفوس و رابینو به نقل از فوکو، ۱۳۷۹: ۱۰۵). انسان بر این گرفتاری باید واقف باشد. این گرفتاری انسان را وا میدارد تا برای گریز از آن تلاش کند، تلاشی توام با اندیشه. و تلاش توام با اندیشه برخلاف اثباتگرایی امکان بازاندیشی را بالا میبرد و به کشف نتایج جدید در مسئلهها میانجامد. به بیان دیگر فاعل شناسای رنگباخته که در حوزۀ نااندیشیدۀ خود مدفون است، با اندیشه و بازاندیشی دوباره رنگ میگیرد و از یک سو نظام دانایی خود را تعریف و تشخیص میکند، و از سوی دیگر جایگاه خود را در آن نظام دانایی پیدا میکند.
در بازاندیشی همواره شک بر نتایج کار وجود دارد و فرصت بازنگری به صورت نامتناهی وجود دارد. اندیشمند یا پژوهشگر بازاندیش، رویکردی تفسیری به جهان دارد. موضوع مطالعۀ خود را به هیچ وجه مشهود نمیبیند، و دائم در یافتههای خویش شک میکند، به نوعی عدم قطعیت در شناخت، اعتقاد دارد و رویهها و قواعد را به سهولت و بدون نقد نمیپذیرد بلکه مدام در بارۀ امکان نادرستی آنها کنکاش میکند. این رویکرد، به نقد روش نیز گرایش دارد و همواره کموکیف روش به کار گرفتهشده را میسنجد (علمداری، ۱۳۹۲: ۵۶). به این اساس متفکر بازاندیش باید بتواند از قیدوبندهای سیاسی، ایدئولوژیک و منافع فردی بگذرد و برای پرندۀ فکر بازاندیش، قفسی بزرگتر از آسمان نیز کوچک است. در «بازاندیشی، برای نقد پایانی وجود ندارد و به تبع آن، پایان بازاندیشی نیز قابل تصور نخواهد بود و بازاندیشی پیوسته ادامه خواهد داشت» (همان به نقل از بخوالتز: ۵۷). منتقد تلاش کند تا مسئلهها و مفاهیم را به صورت جدی و با دقت بررسی کند و در ایجاد تمایز میان سره و ناسره نیز هوشیار باشد. مختصات و خطوطی را که منتقد ترسیم میکند، باید استوار و بجا باشد. آگاهی و فرهنگ نقد و انتقادپذیری مهمترین لازمۀ نقد است. منتقد بر نظریات و مفاهیم دانا باشد و کار ذهنی خود را با اندیشه و بازاندیشی انجام دهد. قطعینگری و یکسونگری پدیدههایی اند که نقد را زیر پرسش قرار میدهد و از اعتبار آن میکاهد. منتقد در صورت نیاز باید هنجارشکن باشد. اشتباه را هم در فرآیند کار خود و هم در کار دیگران امر طبیعی بپندارد، تنها در این صورت است که نقد موردنظر اندیشمندان بازاندیش خوب شکل میگیرد و زمینه را برای تکامل و توسعۀ نظریهها و مفاهیم بازتر میکند.
بازاندیشی ویژۀ شرایطی است که طرفهای متفکر وجود داشته باشند. «طرفهای متفکر دو عملکرد مشخص دارند. نخست عملکرد «معرفتی»؛ که در تلاش فهم جهانی که در آن زندگی میکنیم، است. عملکرد دیگر آن «دستکاری» است. در حوزۀ این عملکرد، تلاش برای تاثیرگذاری بر جهان و افزایش منافع طرفهای متفکر، صورت میگیرد» (Soros, 2014). بازاندیشی در جوامع مختلف نیازمند پیشزمینههای مشخصی است. به صورت عموم این نیازمندیها در دو سطح فردی و اجتماعی قابل تقسیم اند. در سطح نخست فردی اندیشمند بازاندیش به دنبال معرفت و چیستی است، میخواهد جهانی را که در آن قرار دارد بفهمد، به پدیدههایی که معرفت داریم و یا امکان معرفتمان وجود دارد، نگاه دارد، بر دستیابی معرفت از راه حدس و گمان و یا یقین دقت میکند و شرایط شناخت انسان بر پدیدهها و جهان را بررسی میکند. این مورد میتوان به عنوان امر غایی در بازاندیشی در نظر داشت که پاسخ به پرسش «بازاندیشی برای چه هدفی؟» را خوب ارائه میکند در سطح دوم اجتماعی اندیشمند بازاندیش بیشتر نگاه جمعی دارد و تلاش میکند تا منافع طرفهایی که در فرآیند بازاندیشی دخیل اند را تامین کند، البته این منافع بیشتر معنوی اند تا مادی. در یک تصویر کلی این منافع در سطح اجتماع و در راستای تکامل اجتماعی رخ مینمایاند و به صورت ابزاری برای پیشرفت در میآید.« نتیجه زمانی خیلی خوب و مناسب در میآید که اندیشمند بازاندیش بیشتر از همه خود را محور قرار دهد و بازاندیشی زمانی در نظامهای اجتماعی واقع میشود که فاعل بر عمل و نتایج عمل خویش نظارت کرده و در مورد آن فکر کند و سپس آن را تغییر و اصلاح میکند (Umpleby, 2007: 2).
ویژگی بارز اندیشهورزی و بازاندیشی رفتن به عمقها نامتناهی و عبور از مرزهای مشخص ذهنی و فرهنگی است. از آن رو که اندیشه، به معنای واقعی آن، باید به ناکجاها و ناپیداها رود تا آنها را بیابد مستلزم شکستن ساختارها و نظامهای موجود فکری و اجتماعی است. این فرصت را بازاندیشی برای اندیشمند مساعد میسازد. «بازاندیشی در علوم اجتماعی، شالودهشکن است و به دو قطبیسازیهای رایج «نه» میگوید و با نفی هر دو سوی قطببندی، به طرحی ترکیبی میرسد که در آن، دو طرف به سازش رسیده اند. از اینرو تفکر بازخوداندیشی، رویکردی بینابینی است و از یکجانبهگرایی روششناختی، انتقاد میکند و دو انگاری سوژه – ابژه، ساختار – عامل، آگاهانه – ناخودآگاه، ایستا – پویا، گذار – بازتولید را نفی میکند و این نکته، به تفکر بازاندیشی، اجازه میدهد، که مسائل را به طور متفاوتی، مطرح کند و به جای علیت یکجانبه به «علیت تعاملی» اعتقاد داشته باشد» (علمداری، ۱۳۹۲: ۶۲). پیشفرض بازاندیشی بر آن است که علتهای مختلف باهم رابطه برقرار میکنند و مسئلهها را پدید میآورند. به بیان دیگر؛ با وجود این که بازاندیشی صورت فرانظریهای دارد وابسته به رابطه علت-معلولی است و آن را به عنوان مهمترین ویژگی پیشینی در پدیدهها در نظر دارد. چنین پیشفرضی گسترۀ فکری بازاندیش را وسیعتر میسازد و لایهها و زاویههای پنهان مسایل را برای متفکر بیشتر قابل کشف و رویت میسازد.
بازاندیشی پیامدهای فراوانی دارد و باعث تغییرات و دگرگونیهای جدی – در هر دو سطح فردی و جمعی – میشود. به قول گیدنز دگرگونی بنیادی که بر جوامع امروزی تاثیرگذار است، گسترش دامنۀ بازاندیشی اجتماعی است (حاجیحیدری و متقیزاده به نقل از گیدنز، ۱۳۹۱: ۵۳). به هر منوال و نسبتی که دامنه و فرهنگ بازاندیشی در جوامع گستردهتر باشد، دگرگونیهای اجتماعی نیز شدیدتر و جدیتر میباشد. اگر فرض بر این باشد که توسعه و تکامل اجتماعی با تربیت افراد آغاز میشود، در این صورت بازاندیشی و اندیشهورزان بازاندیش با نقد و ایجاد فرهنگ گفتگوی علمی زمینه را برای ظهور افراد اندیشهورز بیشتر مساعد میسازند.
از نظر گیدنز کارکرد بازاندیشی، در سطح اجتماعی، در دو نوع فرهنگ سنتی و مدرن متفاوت است. «در فرهنگ سنتی بازاندیشی نمادها، ارزشها و تجربههای گذشته را حفظ میکند. در فرهنگ مدرن بازاندیشی تغییر خصلت میدهد و منجر به بازتولید نظام میشود. جهان بازاندیشی تشدیدشده، جهان آدمهای هوشمند است. این به آن معنا است که آدمهای امروزه باهوشتر از گذشته اند. در یک سامان پساسنتی، افراد کموبیش باید درگیر جهان گستردهتری شوند، اگر که بخواهند در آن ادامۀ حیات دهند. اطلاعات تولیدشدۀ متخصصان (از جمله دانش علمی) دیگر نمیتواند یکسره محدود به گروههای خاص باشد (فراگیرشدن دانش)، بلکه افراد غیرمتخصص در جریان کنشهای روزانهشان پیوسته باید این اطلاعات را تفسیر کرده و بر پایۀ آن عمل کنند» (همان به نقل از گیدنز: ۵۶). حیات و حضور فرهنگ سنتی وابسته به خودش – به تعبیر دیگر: سنتها، ارزشها، رسوم، عنعنهها و عادات و تجربههای کرده است، از همین رو کارکرد بازاندیشی نیز در آن فرهنگ مختص و ویژۀ سنت و حفظ سنت است. برعکس فرهنگ مدرن بیشتر متحول و سنتزدا است. این سنتزدایی با ابزار فنآوری توام با ارتباطات گسترده نیز است که نهایت ارتباطات گسترده به تجربههای فراسنتی، پساسنتی و جهانی میانجامد. بنا بر همین واقعیت فرهنگ مدرن، بازاندیشی نیز صورت کارکردی خود را دگرگون میسازد.
گیدنز تاریخ بشر را به دو مقطع پیشامدرن و مدرن، و مقطع مدرن را به دو دورۀ مدرنیت اولیه و مدرنیت متاخر تقسیم میکند و از انقلاب صنعتی تا دهۀ ۱۹۶۰ میلادی را دورۀ مدرنیت اولیه و پس از آن تا کنون را دورۀ مدرنیت متاخر مینامد و قبل از این دو دوره را پیشامدرن یا دورۀ سنتی میخواند. به نظر گیدنز «مدرنیت متاخر همان چیزی است که دیگران پسامدرن یا پساصنعتی میدانند. او معتقد است که این دوره ادامه و تشدیدشدۀ مدرنیت است و فراتر از آن نیست. ... مدرنیتۀ متاخر بر مبنای سه فرآیند به هم وابسته است: جهانیشدن، بازاندیشی اجتماعی و سنت زدایی... گیدنز ویژگیهای زندگی جدید همچون مصرفگرایی، خوشبینی، افزایش سطحینگری، حسیشدن فرهنگ و... را میپذیرد؛ ولی اینها را از نشانههای تشدید مدرنیت میداند. ...گیدنز به طور کلی دورهای به نام پستمدرن با ویژگیهای متمامیز را به رسمیت نمیشناسد. مهمترین تقابل برای گیدنز تقابل فرهنگ سنتی و پساسنتی است و به اعتقاد او جامعۀ امروز هر روز پساسنتیتر میشود. ... بازاندیشی که از مهمترین عناصر در جامعۀ مدرن است، ضد سنت عمل میکند. گیدنز نتیجه میگیرد جوامعی که جنبههای نهادی مدرنیزاسیون و نوسازی را تحقق ببخشند، ولی سنتهایی همچون نابرابری جنسی را کنار نگذارند، احتمالا مدرن نخواهند شد» (همان: ۴۸ و ۴۹). بر بنیاد اندیشههای گیدنز صنعتیشدن نقطۀ عطف تغییر جهت تاریخ است. صنعتیشدن دلیل اصلی شکلگیری جوامع مدرن است که با گسست از جوامع پیشامدرن و سنتی همراه است. پس از صنعتیشدن است که گرههای جوامع سنتی سست میشود و بنای آن شروع به فرو ریختن میکند. گیدنز میپرسد: چه چیزی موجب از بینرفتن جوامعی شد که تا دو قرن پیش بر کل تاریخ حکمفرما بودند؟ پاسخ این پرسش، در یک کلمه، صنعتیشدن است. این پرسش و پاسخ ساده و کوتاه بنیاد اصلی نظریۀ تاریخی گیدنز را واضح میسازد. از نظر گیدنز جوامع صنعتی (که گاهی هم جوامع «مدرن» یا «توسعهیافته» نامیده میشوند) به وضوح متفاوت از همۀ انواع نظمهای پیشین هستند و پیدایش و گسترش آنها نتایج و پیامدهایی داشته است که بسیار فراتر از خاستگاههای آنها در اروپا میرود (گیدنز، ۱۳۸۹: ۵۱ و ۵۳).
بازاندیشی اجتماعی در نظر گیدنز از طرفی فرآیندی است که در مدرنیتۀ متاخر ایجاد میشود و ادامه مییابد، و از سوی دیگر یکی از مبناهای بههموابستگی مدرنیتۀ متاخر که صورت شدیدشدۀ مدرنیت است، میباشد. اگر عبور از جامعۀ سنتی به مدرن و پس از آن به مدرن متاخر، نوعی تکامل اجتماعی است، بازاندیشی نیز به عنوان لازمیترین و مهمترین مولفۀ تکامل فکری در این دوره به حساب میآید. انسان امروز که مدرن متاخر است، باید به صورت تکاملی - به ویژه در سطح اجتماعی - بازاندیش باشد. بازاندیشی انسان معاصر لازمۀ تمدن و فرهنگ امروز است. زندگی امروز بشر، پیچیدگیها و گرههای مغلقی دارد که نیازمند مطالعۀ جدی است. مسئلههای امروز باید از جهتهای مختلف و از منظرهای متفاوت مطالعه شود. اندیشهورزان در مورد پدیدهها و مسئلههای امروزی از منظر رشتههای متفاوت علمی، در سطوح مختلف و به صورت مکرر فکر کنند و اندیشه ورزند. اندیشیدن مکرر از جهتهای متفاوت و در سطوح مختلف به بازاندیشی میانجامد و چنین است که بشر امروز با بار بار اندیشیدن، بر مسئلهها غالب میشود و از چالشهای فرا راه خود با دستاوردهای بس عظیم بیرون میآید. اگر قول پوپر «زندگی سراسر حل مسئله است» پذیرفته شود، انسان امروزی برای حل مسئلههایش از اندیشیدن و بازاندیشی هرگز رهایی نخواهد داشت.
توانایی اندیشهورزی و بازاندیشی به طور کامل یک مهارت و ویژگی انسانی است. شاید تنها همین موجب تمیز انسان از دیگر موجودات به عنوان موجود عاقل و ناطق است. «انسانها قادرند به طور بیوقفه در بارۀ خود بیندیشیند. شاید کاری را برحسب عادت انجام دهیم، ولی باز هم میتوانیم به آن عادت فکر کنیم. میتوانیم از روی عادت به مسائل مختلف فکر کنیم، ولی میتوانیم به تفکراتمان نیز فکر کنیم. میتوانیم از خودمان سوال کنیم (یا گاهی هم دیگران از ما سوال کنند) که آیا میدانیم در بارۀ چه حرف میزنیم. برای پاسخ دادن به این سوال باید به مواضعمان، به درک خود از گفتههایمان، و منابع موثقی که در اختیار داریم فکر کنیم. شاید با خودمان فکر کنیم که آیا میدانیم منظورمان چیست یا نه. شاید فکر کنیم که آیا گفته ما «به طور عینی» درست است یا فقط حاصل دیدگاه ما یا «برداشتمان» از اوضاعی خاص است.» (بلکبرن، ۱۳۹۳: ۱۲) به صورت سادهتر انسان در حوزۀ زندگی فکری خود یک دایرۀ طرح مسئلۀ – اندیشه – پاسخ به مسئلۀ – بازاندیشی را به صورت مداوم جهت دریافت نتایج عقلانی، مستدل و علمی باید طی کند.
بازاندیشی سیاسی در افغانستان
برآیند تأمل و اندیشه در یافتههای خویش برای صیقل دادن بیشتر افکار و اعمال مان در حوزههای متفاوت علمی و زندگی اجتماعی مهم و حیاتی است، حیاتیبودن و مهمبودن این مسئله بیش از همه در حوزۀ سیاست محسوس و قابل لمس است. زندگی – در بعد اجتماعی و فردی – به گونۀ شدید در تعامل دوسویه با سیاست قرار دارد. این رابطه، بشر را ناچار میسازد تا در حوزۀ سیاست همچون دیگر حوزههای زندگی اجتماعی بازاندیش باشد.
اینجا؛ نگاه ما به سیاست ویژه دو گونه افراد است؛ اندیشمند سیاسی و سیاستمدار. به معنی دیگر در بازاندیشی – در حوزۀ سیاست – مهم است که سیاست به روش بازاندیشانه مطالعه گردد و در عین زمان مهم دیگر این است که سیاستمدار اندیشهورز و بازاندیش باشد. اندیشمند سیاست نظریههای اجتماعی و سیاسی را با دقت مطالعه کرده و آنها را به نقد میکشد، از این منظر بازاندیشی در حوزۀ سیاست امر اجتماعی است. سیاستمدار باید به رفتارهای سیاسی خود ناظر باشد و همچون آیینه آنها را انعکاس داده و به خود باز گرداند. به عبارت دیگر لازم است تا بازاندیشی هم در زمینۀ «امر سیاسی» و هم در زمینۀ «دانش سیاسی» ایجاد گردد. «امر سیاسی» به عنوان کنش سیاستمداران و شهروندان و «دانش سیاسی» به عنوان اندیشه و کنش خاص متخصص سیاست به صورت مداوم نیازمند بازاندیشی است. جمع این دو صورت برخورد و منش، به ایجاد و تقویت بازاندیشی و فرهنگ آن در حوزۀ سیاست و اجتماع میانجامد.
افغانستان شاید بیش از هر کشور دیگری نیازمند بازاندیشی سیاسی و تاریخی است. یک شاخه از منازعات سیاسی افغانستان را میتوان در تاریخ آن جستجو کرد. امر سیاسی افغانستان به صورت جدی با امر تاریخی آن در پیوند است. این پیوند لازم دارد تا «سیاست» و «تاریخ» در یک رابطۀ عمیق برهمکنشانه مورد ارزیابی قرار گیرند. از این رو «تاریخ سرزمین ما – به ویژه تاریخ معاصر سرزمین ما – به بازاندیشی و بازنویسی نیاز دارد. باید به این نیاز بنیادین زمان پاسخ گفت» (زریاب، ۱۳۸۵: ۶۱). بازاندیشی و بازنویسی تاریخ معاصر، چنانیکه طرح گردید، به صورت عمیق و جدی با سیاست گره خورده است. این گره تنها با ابزار بازاندیشی سیاسی قابل حل است.
چنانی که در بخش نخست این مقاله آمد، بازاندیشی صورت فرانظریهای دارد. به این معنا که در مرحلۀ نخست باید نظریهای باشد، تا بازاندیشی با عبور از آن به فرانظریه برسد. فرانظریهای که متضمن تصفیۀ هرچه بیشتر نظریه است. این لازمه در همۀ شاخههای علومی که از بازاندیشی استفاده میکنند قابل اعمال است. حوزۀ سیاست نیز مستثنی نیست و نیازمند امر مذکور است. در افغانستان اما قبل از رسیدن به بازاندیشی، حوزۀ سیاست با چالشهای فراوان دیگری مقابل است که سد راه بازاندیشی اند. به قول هایدگر «اندیشهبرانگیزترین امر در زمانۀ اندیشهبرانگیز ما این است که ما هنوز فکر نمیکنیم» (هایدگر، ۱۳۹۵: ۱۴).
باوجود اینکه زمانه و جامعۀ ما خیلی اندیشهبرانگیز است، ما هنوز فکر نمیکنیم و پیشوبیش از هرچیز دیگر همین فکر نکردن ما اندیشهبرانگیز و مسئلهساز است. به بیان دیگر در مرحلۀ نخست ما نیازمند اندیشیدن در مورد نیندیشیدن خویش استیم. نتیجۀ چنین وضعیتی به نوعی بحران تولید فکر و اندیشه میانجامد. حوزۀ اجتماع افغانستان به صورت عام و حوزۀ سیاست افغانستان به صورت خاص بیش از هر جامعه و کشوری درگیر بحران تولید اندیشه و فکر است. ریشههای شکلگیری این بحران را میتوان در وهلۀ نخست در اندیشهگریزی ما دنبال کرد و در مرحلۀ بعد، در صورت فجیع نظام آموزشی، فرهنگ و نظام اجتماعی و خانوادگی اینجایی جستجو کرد. قواعد مسلط بر حوزۀ سیاست افغانستان در برخورد با مسئلهها بیشتر از آنکه بنیادهای علمی و منطقی همچون؛ تجربه، تفسیر، انتقاد، ابطال و اثبات داشته باشد، بر مبنای روابط اجتماعی عاطفهمحور و غریزی استوار است. در کنار بحران تولید فکر، حوزۀ سیاست افغانستان با تقلید نابجا از نظریههای دیگر نیز مواجه است. تقلید غیرواقعبینانه و نامتناسب با ظرف جامعه «فاجعۀ تقلید» را خلق کرده که قابل «دو صد لعنت» است. شایان ذکر است که تقلیدی این چنین کورکورانه در دیگر حوزههای زندگی ما نیز وجود دارد و در جریان است. پیش از اینکه اندیشهها بومی گردد، بر تن جامعه پوشانیده میشود، که در نتیجه ریخت و صورت جامعه را از طرفی مضحک میسازد و از سوی دیگر ثبات اجتماعی را در عرصههای مختلف زندگی انسان افغانستانی، از بین میبرد. در نهایت تقلید نابجا و کورکورانه به تکرار مکرر فکر خیلی مبتدی و از قبل موجود میانجامد. فکر تولیدشده در حوزۀ سیاست افغانستان بیشتر از آنکه فکر جدید و یا هم بازفکر باشد، همان فکر قبلی و تکراری، با آرایش متفاوت است. در این صورت حلقۀ سیاهی شکل میگیرد که به تکرار و استمرار بحران فکری در حوزۀ سیاست افغانستان کمک تا چاقتر و ماناتر باشد.
چگونه میتوان از این فاجعه و بحران عبور کرد؟ بخشی از پاسخ را هایدگر چنین ارائه میکند: «اصالتمندی واقعی در کسب این قدرت است که افکار پیشین را دریابیم، و دریافتهها را تحمل کنیم و آنچه را که در خفا تحمل کردهایم، به بالندگی برسانیم. آنگاه این افکار، خود به آنجا میرسند که به آن تعلق دارند، به آن چیزی میرسند که من آن را «امر آغازین» مینامم. آنگاه شور اصیل تفکر و در اصل شور انسان به امر عاری از منفعت پیوسته بیشتر میشود... در حقیقت هرگام در راه تفکر، تنها تلاشی محسوب میشود برای آنکه انسان را متفکرانه، در یافتن مسیر ذات خویش همیاری کند» (همان: ۱). مرحلۀ اول عبور از بحران آن است که در مورد نیندیشیدن خود، با اندیشیدن در افکار پیشین، و رسیدن به همان «امر آغازین» که هایدگر میگوید. «امر آغازین» مرجع و منبع ابتدایی اندیشهها است.
با عبور از مرحلۀ «امر آغازین» زمینه برای حل بحران تفکر و اندیشه به صورت نسبی آماده میگردد. فکر تولید میشود، اندیشه جایگاه خود را مییابد وامکان شکلگیری فرهنگ بازاندیشی به عنوان یک روش و فرانظریه ایجاد میگردد. در چنین وضعی است که محیط و پیرامون خود را آماده میسازد تا متفکر به اندیشه و بازاندیشی بپردازد، در مورد آن بنویسد، سخن گوید و آن را به پختگی رساند. تفکر نیز در قالبهای گوناگون؛ فلسفه، هنر، علم، دین و... شکل یافته، مستند و مکتوب میشود و تصویر مییابد. «هر متفکر صرفاً در باب فکری یگانه به تفکر میپردازد. همین ویژگی نیز تفکر را اساساً از علوم جدا میکند. محقق همواره به ایدهها و کشفهای جدید نیاز دارد؛ در غیر این صورت علم به بنبست میرسد و به بیراهه میرود. اما متفکر تنها به فکری منفرد نیاز دارد و دشواری موجود برای او آن است که باید بر همین فکر منفرد، به مثابۀ تنها امری که خود باید به آن فکر کند، اصرار ورزد، این فکر منفرد را به مثابۀ یگانه امر قابل تفکر برای خود، موضوع تفکر قرار دهد و در بارۀ همان، به شیوهای مناسب سخن بگوید» (همان: ۴۶).
پس از فایق آمدن به بحران ذکرشده، حوزۀ سیاست در افغانستان آماده میگردد تا از بازاندیشی جهت تکوین و تکامل بیشتر اندیشۀ تولیدشده، استفاده کند. در بازاندیشی بیشترینه برخورد با مسئله در یک دور چهارمرحلهیی؛ تجربی، تفسیری، انتقادی و انتقاد از خود صورت میگیرد. در سطح نخست دادههای تجربی، مورد بازاندیشی قرار میگیرند. در سطح دوم، دامنۀ بازاندیشی از امور تجربی فراتر میرود و وارد مرحلۀ «تفسیر تفسیر» میگردد. در مرحلۀ سوم، بازاندیشی از سطح تاویل معنا گذر کرده و به نقد بازاندیشانۀ قدرت و ایدئولوژی و نهادهای اجتماعی و سیاسی، تسری مییابد. در مرحلۀ چهارم پدیدۀ بازاندیشی «نقد دیگری» و انعکاس آن را پشت سر میگذارد و بازاندیشی به صورت «تفسیر تفسیر خود» نمود پیدا میکند و متن نیز مورد نقد و انتقاد قرار میگیرد. در این مرحله بازاندیشی به شکل دیگری معنا مییابد: «نظریهپرداز میپذیرد که خود نیز باید در چارچوب زبانی نقد شود. بنابراین تفکر بازاندیشانه میخواهد از چارچوب ارجاعی خود فراتر رود و در آینده، در بارۀ مسائلی سخن گوید که در گذشته قادر به بیان آن نبوده است. از اینرو، میتوان آن را یک تفکر «فرارونده» قلمداد کرد» (علمداری، ۱۳۹۲: ۵۹). فراروندگی بازاندیشی مصداق دیگری برای فرانظریهای بودن آن نیز است.
بر بنیاد آنچه آمد در مرحلۀ نخست فرایند بازاندیشی سیاسی افغانستان، تجربه مهمترین اصل است. مبنای اصلی امر مورد بازاندیشی از تجربه میآید. تجربههای سیاسی افغانستان بهترین مواد خام – دادههای ابتدایی – برای بازاندیش سیاسی است. این تجربهها به صورت جدی باید تجزیه گردیده، طبقهبندی شود و مورد تحلیل و کاوش قرار گیرد. نقاط قوت و ضعف آن فهرست گردد و برازندگیها و مشکلات آن عللیابی و علتیابی شود تا زمینه برای مرحلۀ دوم هموار گردد. تجربههای سیاسی جامعۀ افغانستان در مورد تقسیم قدرت، نوع حکومتداری، مردمسالاری، انتخابات، احزاب سیاسی و دیگر اعمال سیاسی، نمونۀ خوبی از مواد خامی که در مورد سخن رفت، اند. مرحلۀ دوم بازاندیشی سیاسی افغانستا صورت تأویلی دارد. پدیدهها چنانی که تأویل میگردند، شکل مییابند و دیده میشوند. در تأویل فهم محتوا و معنا مهمترین مسئله است که باید مورد نظر باشد. نتایج به دست آمده از مرحلۀ اول رمزگشایی شود و فهمیده شوند، هرچه تأویل بیشتر باشد، فهم و برداشت از متن یا امر مورد بازاندیشی، به همان پیمانه بیشتر است و ابعاد پنهانتر مسئله روشن میگردد. نقد و مورد نقد قرار گرفتن، یا به تعبیر دیگر نقدپذیری، نقد خود و نقد دیگری مراحل سوم و چهارم اند. نقد باید بازاندیشانه باشد. نقد، بازاندیش و اندیشهورز را قادر میسازد تا مسئلههایی را حل کند که در گذشته در حل آن ناتوان بوده و چنین است که بازاندیشی، اندیشه را به ثمر میرساند و در فرآیند به ثمر رسیدن چندین بار در خود انعکاس کرده و مورد اندیشه دوباره قرار میگیرد. پس از رسیدن به مرحلۀ چهارم، تمام مراحل دوباره آغاز میشوند. اما این یک دور بسته نیست و به نقطۀ آغازین بر نمیگردد، بلکه نقطۀ عزیمت و نسبت با موضوع تغییر میکند. هربار بنا بر کسب اطلاعات جدید از دور قبل، شروع جدیدی خواهد شکل گرفت (همان به نقل از سندیول: ۵۹).
بازاندیشی در حوزۀ سیاست افغانستان خیلی اندک است، شاید هم اصلا وجود ندارد. ولی برای رسیدن به آن باید از مراحلی که سخن رفت باید عبور کرد. به صورت خلاصه؛ نخست باید بحران فکر را حل کرد و اندیشهورز و اندیشمند پرورانید، پس از آن باید فکر تولید شود؛ فکر جدید و ناب، که در این مرحله اندیشه شکل میگیرد و زمینه را برای بازاندیشی مساعد میسازد. به بیان دیگر حوزۀ سیاست افغانستان باید اندیشه، اندیشمند و بازاندیش تولید کند تا بتواند با مطالعۀ علمی سیاست بنیادهای سنتی اجتماع را سست کند و جامعه صورت مدرن و صنعتی یابد. پس از آن است که فرهنگ بازاندیشی خود شکل میگیرد و ادامه مییابد، و دور پویای خودتپنده را در راستای تولید اندیشۀ سیاسی به صورت قوی اظهار وجود میکند.
نتیجهگیری
در این مقاله تلاش شد تا پس از طرح مقدمه، بازاندیشی به عنوان یک فرانظریه و روش تعریف گردد. نظر اندیشمندان متفاوت در مورد بازاندیشی ذکر گردید و مورد تحلیل و بررسی قرار گرفت. مهمترین ابزار بازاندیشی، مهمترین مولفه بازاندیشی، پیشزمینههای بازاندیشی در سطح فردی و اجتماعی و پیامد و کاردکردهای بازاندیشی نیز ارائه گردید. در ادامه؛ در بحث بازاندیشی و سیاست در افغانستان، نخست بر چالش اصلی در حوزۀ تفکر سیاسی و تولید فکر سیاسی اشاره شد. پس از آن نگاهی به چگونگی حل بحران تولید فکر در حوزۀ سیاست در افغانستان صورت گرفت. در ادامه تلاش شد مراحل متفاوت بازاندیشی در مطالعۀ سیاست تشخیص شود تا از آن برای مطالعۀ سیاست در افغانستان سود جسته شود. نتیجۀ کلی بحث نمایانگر عدم وجود بازاندیشی در حوزۀ سیاست افغانستان است. مقاله تلاش کرد تا این مسئله را ریشهیابی کند و بیان دارد که چگونه میتوان فرهنگ بازاندیشی در حوزۀ سیاست را شکل داد. از آنجایی که هنوز در مورد بازاندیشی و مطالعۀ سیاست در افغانستان مطالعات و تحقیقات جدی و قابل تأملی صورت نگرفته است، این مقاله به عنوان نقطۀ قبل از آغاز تحقیق در این مورد شناخته میشود و زمینۀ پژوهش در گسترۀ بازاندیشی و مطالعۀ سیاست در افغانستان به صورت وسیع باز است و امیدواری پژوهشگر نیز این است که محققان دیگر از وسعت این گستره با کارها و پژوهشهای جدی و جدید خویش بکاهند.
Related articles
بازاندیشی و سیاست در افغانستان
Asfandyar Ghafary
فصلنامه علمی- پژوهشی رنا
Published online: 07 Apr 2021