Views
0
Downloads
40
Citations
جنگ افغانستان: تغییر ماهیت جنگ و ادامه ناامنی (شکست راهبرد سیاسی- امنیتی آمریکا در افغانستان از ۲۰۰۱ - 2017)
Mustafa AqeliReceived 05 Apr 2021, Accepted 05 Apr 2021, Published online 05 Apr 2021
insert_link http://research.ru.edu.af/en/doi/full/53/606af00a7c9e1/32
lock_outline Open access
Abstract
جنگ افغانستان، جنگ دو نیروی نامتقارن است، از یکسو آمریکا با توانایی نظامی و فنارویهای جنگی فوقالعاده کارامد، اما در جنگهای متعارف (سنتی و مدرن)؛ و از سوی دیگر، دشمنی ضعیف و ناتوان با ابزار نظامی معمولی و سلاحهای کوچک قابل انتقال، ولی با روحیۀ جنگی متفاوت و بسی موثرتر. در چنین جنگی نه میدان نبرد روشن میان دو طرف وجود دارد و نه حملات دشمن قابل پیشبینی است، تا دست به مهار و نابودی آن یازیده شود. همچنان این جنگ در درازمدت نهتنها سبب اعتماد بیشتر مردم افغانستان به آمریکاییها نشد، که مشروعیت آن کشور را به عنوان صلحبان حد اقل در بخشی از جامعۀ افغانستان زیر سوال برد. این مسئله از یک سو بر میگردد به خطی دیدن و استکبار آمریکا در جنگ با تروریسم، و از سوی دیگر ناشی از حضور درازمدتی است که نتیجۀ موثری برای حکومت افغانستان در پی نداشته است. حملات پیدرپی و تصرف نیمی از خاک کشور توسط گروههای شورشی گویای آن است. این مقاله میکوشد تا مهمترین علت ادامۀ جنگ و شکست آمریکا را تببین و دلایل ناکامی آن را در چارچوب نبرد نامتقارن توضیح دهد. یافتههای این پژوهش نشان میدهد که مهمترین علت ادامۀ جنگ تا نزدیک 17 سال تغییر ماهیت جنگ و شرایط جنگی نامتقارن میان آمریکا و هراسافگنان بوده است. روش بررسی ما تحلیلی- توصیفی بوده از دادههای کتابخانهیی استفاده شده است. یکی از تفاوتهای این نوشته با سایر نوشتههای علمی-پژوهشی این است که در نوشتار حاضر از اطلاعات بهروز شده و دستاول استفاده شده است.مقدمه
جنگ افغانستان به عنوان نامتعارفترین جنگ پس از حملات یازدهم سپتامبر، شناخته شده و برای آمریکا و متحدان غربیاش به اضافه افغانستان یکی از طولانیترین جنگها بهشمار میرود که نزدیک به ۱۷ سال را در بر گرفته و احتمال میرود تا سال ۲۰۲5 یعنی ختم پیمان استراتژیک کابل واشنگنتون ادامه یابد. گرچه با توجه به تحلیل و آیندهنگری شاید بیشتر از زمان تعیین شده هم ادامه یافته و آمریکا را به پذیرش خواستهای گروههای هراسافگن وادارد «اگر 25 سال آینده را به عنوان سرآغاز قرن صلح آمیز و بدون جنگ بدانیم به بیراهه رفته ایم»(اسکیلز، 1384: 165). این سخن از یک سرلشکر که رییس دانشکدۀ فرماندهی نیروهای زمینی آمریکاست، گویای آن است که نباید خوشباور باشیم که بعد از سال 2024 صلح و آرامش پیش رو داریم. هدف سیاسی و راهبردی آمریکا در افغانستان بر سه پایه استوار بود که باید با استفاده از تکنیکهای گوناگون نظامی و سیاسی بدانها میرسید. این اهداف عبارتاند از:
- از بین رفتن کامل گروههای هراسافگن، چون در صورت دست یافتن آنها به سلاحهای کشتارجمعی، تشعشعی، میکروبی و یا هم هستهیی میتوانند بقای آمریکا و ملت آمریکا را تهدید کنند؛ که این نوشتار آنها را تحت عنوان اهداف حیاتی میشناسد. (سیاست نظامی و کوتاه مدت)؛
- ایجاد دولت مقتدر و کارامد همسو با خوداش که بتوانند منافع آمریکا را در بین قدرتهای آسیای جنوبی، آسیای غربی، آسیای میانه و شرق آسیا تامین نماید. (سیاست امنیتی و میان مدت)؛
- ایجاد فرامنطقۀ اقتصادی نیرومند متشکل از چهار منطقهیی که در شماره ۲ بیان شد تا از راه همگرایی فرامنطقهیی به محدودسازی اندیشههای اسلامی و اقتدارگرایی روسی و یا هم چینی، بینجامد. (سیاست اقتصادی، امنیتی و نظامی و درازمدت).
افغانستان هم باتوجه به وضعیت جنگییی که داشت، می بایست خود را با این سیاستهای کلان آمریکا هماهنگ کرده و دولت مقتدر را ایجاد مینمود. برای رسیدن به این هدف افغانستان به بهسازی و ساخت و ساز حکومت و نهادهای امنیتیاش به کمک کشورهای غربی و به ویژه آمریکا، دست زد. چیزیکه میتوانست برای افغانستان فرصت طلایی باشد، همسو بودن سیاستهای آمریکا به عنوان ابرقدت با سیاستهای این کشور بود، در چنین یک شرایطی، پس رانده شدن طالبان از ۲۰۰۱ تا ۲۰۰۳ توانست امید پیشرفت و توسعه را به ملت بدهد. جنگ رو به زوال نهاد و سرمایهگزاریها افزایش یافت و افغانستان توانست صاحب ارتش، پولیس، امنیت ملی و دادگاه شود؛ که هرکدام برای ساختن افغانستان میتوانستند موثر واقع شوند، اما تحولات عراق و توجه آمریکا به آن سبب کممیلی آمریکا به افغانستان شد و طالبان و گروههای به حاشیهراندهشده دوباره توانستند افغانستان را به وضعیت جنگی بکشانند. اما این بار به گونۀ خیلی توانفرسا و زمانبَر (از ۲۰۰۴- ۲۰۱۷).
نوشتههاییکه در این زمینه نگاشته شدهاند، سه چشمانداز متفاوت به این جنگ دارند، از یک چشمانداز، آمریکا خواهان محو کامل تروریسم و بنیادگرایی نیست، دلیلی که این گروه از نویسندهگان ارایه میکنند، مبنی بر حضور آمریکا است. بدین معنا که آمریکا از آنجا که توانایی کنترل و مدیریت جنگ افغانستان را دارد، حضوراش بیشتر از شکست کامل دشمن برایش سود میآورد. منطق این سخن این است که، دیگر تروریسم برای آمریکا تهدید نیست و میتواند از رویکرد انفعال استراتژیک آنها را هم چنان نگهدارد و مدیریت کند تا زمینه حضور و نفوذاش در افغانستان و منطقه تامین شود.
چشم اندازد دوم بر این باور است که افغانستان از دشمن یک تعریف دارد و آمریکا تعریفی دیگر. ناهمخوانی تعریف این دو متحد در جنگ علیه تروریسم سبب شده است که با هزینۀ هنگفت نظامی استخباراتی آمریکا نتواند آنها را از پای در آورد و جنگ را به سود خود و دولت افغانستان به پایان برساند. منطق این دیدگاه در این است که چرخش نگاه حامد کرزی در دور دوم ریاست جمهوری سبب شد که آمریکا را به عنوان یک کشور مداخهگر قلمداد کند و سیاستهای آن را امپریالیسی و شکننده منافع و استقلال افغانستان بداند. اینکه این فکر از کجا و چگونه بهوجود آمد، دو دیدگاه در این زمینه قابل شناساییاست. دیدگاهی که باور دارد، کرزی سیاست حذف را دنبال کرد و به گروههای هراس افگن بهخاطر پشتون بودن شان نزدیک شد و از آنها به عنوان برادران ناراضی یاد کرد که آمریکا آن را نپذیرفت. چون این سیاست تمام تلاشهایش را در راستای توسعه و دولتسازی همسو با خودش در افغانستان به شکست مواجه میساخت و دیدگاهی که باور دارد کرزی ملاحظات تهاجمی آمریکا را نپذیرفت چون ملاحظات آمریکا در افغانستان بیشتر یک جانبه گرایانه بوده و زمینههای ناامنی را بیشتر میساخت. چون این مسئله به دستدرازی قدرتهای منطقهیی و جهانی منجر میشد. این که کدام یکی از ین دو دیدگاه قدرت تبیین کننده زمینههای اختلاف آمریکا با کرزی اند، جای بحث دارد.
سومین چشم انداز هم وجود دارد، مبنی بر اینکه: چون دشمن ناشناخته است و ماهیت جنگها را جهانیشدن متحول ساخته است، دیگر نمیتوان از پیروزی آمریکا سخن زد. چرا که ماهیت این جنگها نامتقارن بوده و آمریکا نمیتواند گروههایی را که از شیوهها و ابزارهای نامقارن در جنگ استفاده میکنند شکست دهد؛ چون منابع تمویل آنها صرفا دولتها نیستند که بتواند با تحریمها این منابع را خنثا و آنها را از پای در بیاورد. در این جنگها گروههای کلان تبهکار خصوصی بینالمللی و جود دارند که از این جنگها سود میبرند. این سوداندیشی را ماهیت سرمایهداری بهوجود آورده و به سادهگی امکان ردیابی و نابودی آنها وجود ندارد.
این نوشتار ضمن تبیین متغیرهای موجود در صدد است تا علت اساسی و یا متغییر کلیدی را شناسایی نموده و به تبیین آن در ارتباط به جنگ افغانستان بپردازد.
پرسش کلیدی این پژوهش این است که: مهمترین علت ادامه جنگ در افغانستان چیست؟ پرسشهای دیگر که میتوانند در کنار پرسش اصلی قرار گیرند از این قرار اند: چرا با هزینه زیاد آمریکا در افغانستان، این جنگ هنوز به پیروزی نرسیده است؟ چرا منابع تمویل شناسایی نشده اند؟ چرا افغانستان به ثبات سیاسی دست نیافت؟ چرا دولت افغانستان در زمان حامد کرزی به طالبان برادر ناراضی خطاب کرد و با آمریکا در مبارزه با طالبان همسویی نشان نداد و در نهایت اینکه آیا آمریکا در جنگ افغانستان شکست خورده است؟
سه فرضیه در این زمینه برای پاسخ دهی به این پرسشها به ویژه پرسش کلیدی طراحی شده اند:
فرضیه ۱: عدم صداقت آمریکا در مبارزه با تروریسم به منظور حضور آن در افغانستان یکی از علتهای ادامه جنگ در افغانستان شده است
فرضیه ۲: عدم وجود تعریف واحد هردو کشور (افغانستان و آمریکا) از دشمن یکی از علتهای ادامه جنگ در افغانستان شده است
فرضیه ۳: تغییر ماهیت جنگ و ناتوانایی آمریکا در پیشبینی و مهار دشمن سبب ادامه جنگ در این کشور شده است.
چشمانداز تحلیل: جنگ نامتقارن
چه چیزی جنگ نامتقارن است؟ جنگ نامتقارن را جنگی مینامیم که دو طرف، از ابزارها و امکانات نابرابر برخوردار باشند؛ اما، طرفیکه توانایی کمتردارد میکوشد نقاط ضعف تواناییهای دشمن را شناسایی و هدف قرار دهد. در چنین حالتی برتری نظامی دیگر کافی نیست. «اصطلاح جنگ نامتقارن غالبا برای توصیف موقعیتی بهکار میرود که در آن دشمن میتواند از نقاط قوت خود یا نقاط ضعف حریف بهرهگیری نماید» (بارنت، 1389: پیشگفتار). شالوده نبرد نامتقارن اینها اند:
- حد اقل دو طرف در یک نبرد درگیر اند.
- تواناییهای دو طرف نابرابر است.
- دشمن از نقاط ضعف بهرهگیری میکند.
- غیر قابل پیشبینی اند.
- مرز میان صلح و جنگ وجود ندارد.
- میدان نبرد متعارف نیست.
- جنگ نامتقارن مرکز ثقل ندارد، چون متمرکز نیست.
- در جنگ نامتقارن از نقاط قوت دشمن به عنوان نقطه ضعف استفاده میکند.
- نظامی و غیر نظامی قابل تفکیک نیست.
- جنگ از انحصار دولت خارج و به انحصار بازیگران تبهکار بینالمللی (شرکتهای خصوصی که در آمدشان وابسته به جنگ است) در آمده است.
عدم صداقت آمریکا در مبارزه با تروریسم و ادامه جنگ در افغانستان
بسیاری را باور بر این است که سیاست و راهبرد نظامی- امنیتی آمریکا در افغانستان بر این اساس شکل نگرفته است که تروریسم را نابود کند. چون اگر تروریسم نابود شود، حضور این کشور در افغانستان بیمعنا خواهد بود و عدم حضور آن در افغانستان خلای قدرت به وجود آورده و زمینه را برای ورود رقیبان منطقهیی و جهانیاش فراهم خواهد ساخت می توانند روی دستگرفتن سیاست فعال، در میان مدت یا هم دراز مدت، هژمونی ایالات متحده را به چالش خواهد گرفت. در صورتی که قدرت بلامنازعۀ آمریکا به چالش گرفته شود. دیگر از ابرقدرتی و مشروعیت جهانی آن خبری نبوده و در نتیجه در قطب شمال محدود خواهد شد. از این جهت آمریکا با سیاست فعال خود به بهانۀ تروریسم، حضور خود را در افغانستان تحکیم بخشید و تلاش کرد جنگ افغانستان را مدیریت کند. مدیریت جنگ طولانی افغانستان از دید این گروه به آمریکا توانایی داده است تا از یک سو پاکستان را به عنوان یک کشور اسلامی و بنیادگرا به چالش مواجه سازد -که خواست اسراییل و هند بود- و از سوی دیگر، حضور این کشور در منطقه سبب میشود تا مانع از همگرایی منطقهیی که منافع آمریکا را به خطر مواجه میساخت ، شود. کسانی که در سطح کلان آمریکا را متهم به بهانهگیری میکنند و راهکارهای مبارزۀ آن را در برابر تروریسم متناقض میدانند، زیاداند(نظریهپردازان مارکیست، نومارکسیست و مکتب انتقادی)اما شاید بتوان گفت مهمترینهای شان شوسودفسکی و نوام چامسکی اند. شوسودفسکی بر این باور است که حمله به مرکز تجارت جهانی و پنتاگون ساختگی بوده و آمریکا آنرا بهانهیی برای مداخله در امور کشورهای دیگر بهویژه افغانستان ساخته است «در واقع برنامهریزی جنگ نوین آمریکا دست کم از سه سال پیش از رخدادهای اسفبار ۱۱ سپتامبر در دست تهیه بود»(شوسودفسکی، ۱۳۸۹: ۱۱۴). از دید شوسودفسکی طرح حمله به افغانستان و سرباز زدن طالبان از تحویل دادن اسامه کاملا صحنهسازی آمریکا بود تا حضور اش را در افغانستان توجیه کند (همان ۱۰۱). از دید نوام چامسکی زبانشناس و نظریهپرداز انارشیست، تمام این موارد را باید در بستر ابراستراتژی آمریکا تحلیل کرد. «اعلام ابراستراتژی به درستی قدمی تهدیدآمیز در امور جهانی است... هدف ابراستراتژی امپراتوری، جلوگیری از هرگونه رقابت، با قدرت، مقام و حیثیت ایالات متحد آمریکا است»(چامسکی، 1387: ۲۵- ۲۹). پس، از این چشمانداز، آمریکا در مبارزه با هراس افگنی صادق نیست و این همه فعالیتش صرفا برای توجیه حضورش در افغانستان است که در کنار بهرهبرداری اقتصادی[1] بتواند کشورهای حریف را کنترل کند[2] اگر چندی این دلایل به قوت خود باقی است ولی نشانگرهای خاصی وجود دارند که بر بنیاد آن میتوان تحلیل کرد و ثابت ساخت که در ادامۀ جنگ افغانستان عدم صداقت یکی از عاملهای تعیین کننده نبوده است. دلایلی مانند، نیاز به داشتن متحد قوی در میان چهار منطقه، از بین بردن افراط گرایی اسلامی، نفوذ بر دولت های آسیای میانه ثابت میسازد که آمریکا در راستای بهبود وضعیت افغانستان تلاش ورزیده است ولی ناکام مانده است. حتا به رغم اینکه دلایل کسانی که میگویند آمریکا در جنگ با ترورریسم صادق نبوده است را بپذیریم، کشورهای دیگری مانند کشورهای اروپای قارهیی بودند که تمایل به بازسازی اقتصادی و بهرهوری از دانش و تحصیلات را شرط اساسی و زیربنایی برای ساختن افغانستان و مبارزه با تروریسم میدانستند «آمریکا هدایت عملیات ناتو و مقابله جدی با تجارت مواد مخدر را مانع بازگشت طالبان میپندارد، در حالی که آلمانیها توسعه اقتصادی و تهیه خدمات، را عامل ثبات در افغانستان میداند» (حقپناه و عبدالمالکی، 1392: 188). بنابر این، اگر آمریکا یکجانبهگرایی را بدون در نظر داشت متحدین غربی اش دنبال میکرد و خواستهای آنها را جدی نمیگرفت، به بدبینی آنها مواجه میشد و اختلاف کلان در سطح استراتژی روی کار میآمد. در حالیکه اختلافات نه در سطح استراتژی، بلکه در سطح عملیات میان آنها وجود داشت. پس میتوان گفت، «یکی از اهداف اصلی آمریکا از ورود به طولانیترین جنگ تاریخ این کشور در افغانستان آن بود که بتواند با شکست طالبان و ایجاد امنیت و دموکراسی در افغانستان، این کشور را به الگویی برای گسترش صلح و دموکراسی در منطقه با هدف تثبیت استقرار هژمونی آمریکا در خاورمیانه پس از پایان جنگ سرد تبدیل کند. اما اکنون پس از نزدیک به دو دهه جنگ و کشتار و هزینههای مالی سنگین نهتنها افغانستان از ثبات و دموکراسی مورد نظر آمریکا بسیار فاصله دارد، بلکه گروههای رادیکال و تروریست از افغانستان به دیگر مناطق خاورمیانه نیز تسری پیدا کرده اند»[3] لذا چنین فرضیهیی که بتواند ثابت کند که آمریکا در افغانستان صادق نبوده وعدم صداقت آن جنگ را دوامدار ساخته است، خالی از اشکال نیست[4].
[1] شوسودفسکی در کتاب اش باور دارد که سالانه آمریکا بین 400- 500 ملیارد دالر از تجارت مواد مخدر بهدست میآورد؛ که سهم افغانستان در تولید نزدیک به 80- 90 % تخمین زده شده است.
[2] بنگرید به کتاب جنگ آمریکا با ترویسمْ نوشته شوسودفسکی. این کتاب توسط موسسه انتشارات نگاه چاپ شده است. برگردانی او توسط جمشید نوایی صورت پذیرفته است.
[4] اگرچه به باور شخصی من، این گمانهزنیها پایههای منطقی دارند و نیاز بیشتر به موشگافی؛ البته در یک پژوهش مستقل.
عدم توافق آمریکا و افغانستان بر سر تعریف دشمن و ادامه جنگ در افغانستان
آمریکا بر اساس استراتژی سیاسی و امنیتی خود تصمیم به نابودی القاعده و طالبان گرفت و تا 2003 در این راستا خیلی موفق بود ولی پس از آن دوباره طالبان دست به اقدامات تهاجمی زدند و آمریکا را به چالش گرفتند. در کنار آن هم، آهسته آهسته روابط کرزی با آمریکا سرد شد، به ویژه پس از دور دوم زمامداریاش.«روابط کرزی و اوباما در دوره دوم حکومتداری کرزی، به دلایل مختلفی به سردی گرایید. بمباران هوایی، تلفات غیرنظامیان، گشایش دفتر طالبان در قطر و آزادی زندانیان بگرام و امضای پیمان امنیتی میان دو کشور، از مهمترین مواردی بودند که موجب بروز تنش میان دو رییس جمهور گردید»(جعفری، 1395: 1 دلو خبرنامه). «مسئله مصالحه با گروه طالبان یکی از دلایل عمده تیره شدن روابط دو کشور بود. رئیس جمهوری افغانستان بر این باور است که ایالات متحده آمریکا میتواند گروه طالبان را بر سر میز مذاکره بکشاند. اما ایالات متحده آمریکا به خاطر منافع خود چنین کاری نمیکند. رئیس جمهور کرزی نیز یکی از شروط امضای پیمان امنیتی را آغاز مذاکره با طالبان دانسته است.مسئله دیگر، حملات شبانه روی خانههای شهروندان افغانستان از سوی نیروهای ایالات متحده آمریکا میباشد. رئیس جمهور کرزی شدیدا با این کار مخالف است و ایالات متحدۀ آمریکا، اما به خاطر حفظ جان نیروهای خود به چنین کاری مبادرت ورزیده است» (قادری، 1392: روزنامه افغانستان دوشنبه 9 جدی). ولی با این همه چیزی که میتواند سوال برانگیز باشد، ایناست که چرا حامد کرزی نخست با سیاستهای آمریکا مخالفت نمیکرد که در دور دوم به مخالفت پرداخت؟ به احتمال زیاد چیزی مهمتر از موارد بالا سبب شده است تا کرزی با آمریکا در سیاستهای نظامی و امنیتیاش موافق نباشد. چون باید در ملیاندیشی کرزی شک داشت. به رغم اختلافات سیاسی میان آمریکا و افغانستان، وجود این اختلاف نمیتواند یکی از علتهای ادامه جنگ باشد. چرا؟ چون آمریکا توانایی و نفوذ سیاسی موثری در داخل افغانستان دارد و از هر راه ممکن میتوانست کرزی را همسو با خودش سازد، اگر آمریکا این توانایی را هم نمیداشت، باز در زمان حکومت اشرف غنی چرا جنگ خاتمه نیافت، با آنکه اشرف غنی اجازۀ بمباردمان را به آمریکا داد. اگر کرزی پیمان استراتژیک را امضا نکرد، اشرف غنی آن را در نخستین گامش امضا نمود. طالبان را مزدور خواند، مباررزه علیه آنها را دفاع از ناموس و خون پاک سربازان کشته شده در جنگ دانست. این همه نشان دهندۀ همسویی سیاستهای امنیتی- سیاسی افغانستان با آمریکا است. در زمان حامد کرزی طالبان برادران ناراضی بودند و تعریف رییس جمهور افغانستان از تعریف آمریکا تفاوت داشت ولی این زمان این تفاوت دیگر وجود ندارد. حزب اسلامی به عنوان یک شاخه تندرو به بدنه حکومت اضافه شد، طالبان چند دسته شدند، ولی همچنان جنگ در افغانستان ادامه دارد و پایان آن معلوم نیست. باید جنگ افغانستان را یک جنگ توانفرسا، طولانی و بدون دستاورد کلان برای آمریکا دانست. پس میتوان گفت که فرضیه دوم به لحاظ تیوریک باطل است[1] چون مواردی همچون همسویی اشرف غنی با آمریکا و امضای پیمان استراتژیک با آن کشور نشان داد که تعریف متفاوت آمریکا و افغانستان نمیتواند مهمترین علت ادامۀ جنگ در افغانستان باشد، اگر مصداقهای این ادعا (تعریف متفاوت دشمن از دید افغانستان و آمریکا) در دور دوم ریاست جمهوری کرزی صادق بود، در زمان حکومت اشرف غنی صادق نیست ولی جنگ همچنان جریان دارد و پایان آن هم معلوم نیست (در زمان نگارش این متن، در حملۀ انتحاری در چهاراهی زنبق شهرنو کابل نزدیک به 150 تن کشته شده و بیش از 400 تن دیگر زخم برداشتند).
[1] در رویکرد ابطال گرایی پیدایش یک گواه برخلاف ادعای ما میتواند فرضیه علمی را که زیر آزمون علمی است باطل کند. برای فهم بیشتر بنگرید به چیستی علم، نوشته آلن چالمرز به بحث مربوط به اثباتگرایی و ابطالگرایی مراجعه فرمایید.
تغییر ماهیت جنگ و ناتوانی آمریکا در مهار دشمن
بهره 1: تغییر ماهیت نبرد و ناتوانی آمریکا در نابودی کامل دشمن
سرلشکر رابرت اچ. اسکیلز فرمانده دانشکدهی جنگ نیروهای زمینی آمریکا میگوید «ماهیت جنگ در تحول بوده است. و سرعت این تغییر از هر زمانی در تاریخ معاصر بیشتر بوده است» (اسکیلز، 1384: 3). پرسش اینجاست که تغییر ماهیت جنگ چه تاثیری بر ناتوانی آمریکا در مهار دشمن دارد. دانشمندان زیادی تلاش کردند تا به این پرسش پاسخ ارایه نمایند. آنچه از گفتههای آنها میشود برداشت کرد این است که، پیدایش فناوریهای مدرن ارتباطی در پهلوی اینکه بسترساز تغییر نقش دولت ملی شدند(از حاکمییت به مسوولیت)، زمینه را برای تاثیرگذاری و تاثیرپذیری کنشهای انسانی در هر جای این جهان فراهم ساختند. به سخن گیدنز مسایل محلی با مسایل جهانی تلاقی کردند و نمیشود تاثیر و تاثر آن را نادیده گرفت. این به چه معناست؟ جنگ، دیگر از روش متعارف یعنی شناخته شده پیروی نکرده و فنارویهای مدرن ارتباطی ماهیت آن را پیچیده ساخته است. پرسش دومی ایناست که خوب این چه ربطی به دشوار شدن مهار دشمن دارد؟ پاسخ ایناست که جهانیشدن همچو پدیدۀ جدید به دنبال جهانشمولی ارزشهای غربی است و در کنار آن، سودمحوری انسان جدید سبب شده است تا بقیۀ جامعه محرومیت اجتماعی- اقتصادی را تجربه کنند. این مسله دو پیامد خواهد داشت. پیامد نخست، جهانشمولی ارزشهای غربی به معنای به حاشیه راندن ارزشهای اصیل بومی است که به مقاومت روبهرو میشود (حملات 11 سپتامبر) و پیامد دوم اینکه مردم جهان وابسته را عقدهمند بار میآورد و آنها را به یک جنگ مقدس در برابر جهان سرمایهداری سوق میدهد. هر دوی این پیامدها را در جنگ افغانستان شاهدیم. یعنی جنگ افغانستان جنگ «ارزشها» و «ناداری» علیه ارزشهای غربی و سرمایهداری است. حتا اگر خود آنانی که میجنگند از این رابطه خبری نداشته باشند، بازهم واکنش شان؛ آنگونه که مارکس باور دارد، نتیجه هستی اجتماعی شان است که آمریکا و غرب برای شان آفریده است. حال گروههای رزمنده در این سوی طیف چون تواناییهای فناوری ندارند میخواهند در یک نبرد نامتقارن فضای جنگ را بیشتر بهسود خود هدایت کنند. میخواهیم باتوجه به تیوری نبرد نامتقارن ماهیت جنگهای جدید و ناتوانی آمریکا را در مهار هراس افگنی را به تحلیل بگیریم:
- دو عنصر درگیر: آمریکا و هراس افگنان
ادبیات نظامی امنیتی نگاشته شده در بارِۀ جنگهای جدید میرساند که این جنگها دو عنصر (طرف/ کشور) دارند، در این پژوهش یکطرف آمریکا و متحدینش است که پس از 2001 به دنبال محو کامل هراسافگنی اند و استفاده از نیروی نظامی را مؤثر میدانند و طرف دیگر طالبان، القاعده و دیگر گروههای هراسافگن که میخواهند قدرت بلامنازع غرب را به چالش بکشند؛ در چنین یک حالتی، آمریکای متاثر از ذهنیت لیبرالیستی متاثر از فزیک نیوتنی (دافیلد، 1389: 553- 554) به دنبال شناخت این دشمن است تا بتواند آن را از پای در بیاورد، اما این شناخت که از دریچه نیوتن به جهان سدۀ بیستویکم است، نمیتواند راهگشا باشد و بیش از ازینکه انسان (در اینجا آمریکا را) را به موضوع شناخت (در اینجا تروریسم و گروههای هراسافگن) نزدیک سازد، آن را در تعصب شناخت گرفتار میکند و امکان شناخت ساختار فکری دیگری را از پیش او دور میکند. نوشتههای زیادی وجود دارند که می رسانند: آمریکا فکر میکند دشمن هم مانند او فکر میکند. این درست نیست و پیامداش درگیری طولانی بدون دستآورد استراتژیک است.
- تواناییهای نابرابر: آمریکا و هراس افگنان
در جنگ نامتقارن برخلاف جنگ متقارن، توانایی دو طرف برابر نیست. جنگ آمریکا با طالبان و تروریسم هم یک جنگ نامتقارن است، چون توانایی هردو طرف اصلا قابل مقایسه نیست. طالبان جنگندههای بدون سرنشین و یا تانگ و موشک ندارند، ولی چیزیهایی دارند که آمریکا به عنوان ابرقدرت از آن بری است و آن قدرت ایمان و ایدولوژی است. مونکلر میگوید این گروهها اگر از نظر نظامی شکست بخورند از نظر سیاسی پیروز شده اند، در حالی که دشمنان آنها (در اینجاآمریکا) اگر به پیروزی کامل نظامی دست نیابد، جنگ را هم از نظر سیاسی و هم از نظر نظامی باخته است. (مونکلر، ۱۳۸۴: ۴۹). شاید بتوان کشتار بیرحمانه آنها را به دور از ملاحظات بینالمللی دومین ویژگی توانمندی آنان نامید. چون برای آمریکا دست و پاگیر و لی برای طالبان و گروههای هراسافگن یک مزیت جنگی اند. بارنت (۱۳۸۹) از آنها به عنوان محدودیت های اخلاقی و قانونی یاد میکند. ٍ
- بهره گیری هراس افگنان از نقاط ضعف آمریکا
مواردی که در حالت عادی و متعارف برای آمریکا قدرت اند، در جنگ برای آن نهتنها قدرت نیستند که نقطه ضعفاند. دموکراسی، حقوق بشر، نقش رهبری، فناوریهای مدرن ارتباطی، رسانه و خیلی از موارد دیگر.
الف: دموکراسی. دموکراسی آمریکا، ارج نهادن به صدای مردم در آمریکا، دخالت مردم و نهادهای مدنی در عرصه سیاست گذاری در آمریکا شرایطی را رقم زده است که آمریکا نتواند از پاسخدهی به آنها سر باز بزند و به ناگزیر به آنها پاسخ میدهد. کشته شدن آمریکاییان در جنگ افغانستان برای شهروندان آمریکا این ایده را خلق کرد که جنگ افغانستان برای آنها کدام منافع حیاتی در بر نداشته و نباید جان جوانان شان را از دست بدهند. اینجا عدم پشتبانی مردم از این جنگ سبب شد تا طالبان و دیگر جنگجویان از این نقطه ضعف بهرهبرداری کرده بیشتر رویکرد تهاجمی اختیار کنند.
ب: حقوق بشر. حقوق انسانی هم به عنوان مهمترین ارزش که غرب خود را پایبند به آن میداند در جنگ افغانستان برای آمریکا یک نقطه ضعف است. یعنی آمریکا در حملات خود نمیتواند هرجاییکه دشمن پناه گرفته است را بمباردمان کند. برای نمونه استفاده از طیارههای بیسرنشین برای کرزی مورد پذیرش نبوده نارضایتیاش را بارها اعلام کرد. در کنار آن آمریکا نمیتواند حتا به ظاهر هم که شده خلاف ادعای خود عمل کند. ظاهرن آمریکا به دنبال گسترش حقوق فردی و سیاسی- اجتماعی انسانها است و کشتن افراد غیرنظامی در شلیکهای هوایی میتواند تناقض را در رفتار آمریکا به نمایش بگذارد، که این خود موجب کندی در حملات شده و اتخاذ یک رویکرد تدافعی را به وجود میآورد که به سود دشمن است.
پ: نقش رهبری. آمریکا به عنوان قدرت برتر در میان 4 قدرت بزرگ است. و قاعدتا ابرقدرتها نقش رهبریت نظام را در ساختار نظام بینالملل دارند. از این جهت، آمریکا برای اینکه نقش رهبری جهانیاش توام با مشروعیت جهانی باشد، نمیتواند افکار عمومی جهانی را نادیده گرفته و صرفا به حملات یک جانبه اکتفا کند. تجربه نشان داده است که به هر میزانیکه قدرت یک کشور بیشتر باشد، احساس مسوولیتهای جهانی آن بیشتراست. بهویژه زمانی که رژیم مورد نظر دموکراسی بوده و به آزادی بیان و رسانه باور مند باشد. در حالی که اگر به شرایط دشمن نگریسته شود، اصلا خود را تابع این قید و بندهای اخلاقی نمیداند.
ت: فناوریهای مدرن و رسانه. جنگ روانی یکی از ابزارهای موثر در جنگ نامتقارن به سود جنگجویان است. چرا؟ چون آنها توانایی دارند، تا به دیگر اعضای شان در هرجای از جهان و منطقه به آسانی ارتباط برقرار کنند و از راه دور حملات خود را سازماندهیکنند. اسکیلز میگوید «انقلاب اطلاعات ماهیت جنگ را تغییر میدهد و به طور بالقوه بیشتر به نفع دشمن ماست تا خودما. یک دشمن متفکر در مییابد که اتکای شدید ما بر فناوریهای عصر اطلاعات به نقطهی ضعف ما تبدیل شده، میتواند برای آنها یک هدف نامتقارن باشد(اسکیلز، 1384: 195). در کنار آن بیرحمانه کشتن افراد و یا هم به گروگان گرفتن آنها و از همه مهمتر، انفجار و انتحاری که آنها انجام میدهند و از راه وسایل ارتباطی نشر میشوند دلهره و ترس جهانی پدید میآورد که میتواند در تضعیف اراده آمریکا خیلی اثر منفی بگذارد. «در جنگ متقارن هیچ کشور و یا گروهی قدرت رویارویی با آمریکا را ندارد ولی اگر جنگ سلاح جای خود را به جنگ تصاویر بدهد آنگاه قضیه بر عکس خواهد بود»(مونکلر، ۱۳۸۴: ۴۳- ۴۴).
- حملات جنگجویان غیرقابل پیش بینی اند
یکی از ویژهگیهای جنگهای جدید غیرقابل پیشبینی بودن آنها است. و این برای هراس افگنان یک مزیت است. چون از آنجا که شبکهیی عمل میکنند قابل ردیابی نبوده و حملات شان را در جایی و زمانی انجام میدهند که بیشترین تاثیر را بر روان همگانی بگذارد. «جنگ همواره امر غیرقابل پیشبینی خواهد بود که تحت تاثیر اختلاف نظر، ابهام، شانس، و همچنین نیروهای روانی، اخلاقی و خلاق غیرمنطقی قرار دارد»(هندل، بی تا: ۳). اگر چندی منظور هندل هنگام جنگ است ولی میتوان آن را در فضای افغانستان به قبل از جنگ هم تسری داد. سربازان افغانستان اظهار میدارند که در میدان جنگ رو در رو ما پیشقدم استیم و خارجیها به دنبال ما. آنان هیچگاهی شهامت پیشروی به سمت دشمن را ندارند. اگر به حملات انتحارییکه آنها (هراسافگنان) انجام میدهند توجه شود، کاملا متوجه میشوید که تا چه اندازه غیرقابل پیشبینی اند. برای نمونه حادثه شاه شهید، حادثه قول ارودی شاهین، حادثه چهارصد بستر، حادثه رجال برجسته و حادثه زنبق را اگر در نظر بگیریم در هر کدام از این حادثهها صدها تن کشته و هزاران تن دیگر زخم برداشتند. این همه نشان دهندۀ عملیاتی اند که بسیار غافیلگیر کننده اند و پیشبینی آنها ناممکن است.
- در جنگ افغانستان مرز میان صلح و جنگ وجود ندارد
از آنجا که زمان جنگ و صلح درست مشخص نیست، نمیتوان زمان درست برای جنگ و یا صلح ترسیم کرد. «در مقابل، جنگ، خود تبدیل به بخشی از زندگی اقتصادی گردیده است که دیگر تحت هیچ نوع کنترل و مرزبندی سیاسی قرار نمیگیرد»(مونکلر، ۱۳۸۴: ۹۰). سقوط غافیلگیر کنندۀ چندین بارۀ شهر کندز را میتوان در چنین بستری فهمید. به همین ترتیب استانهای دیگر کشور. چون معلوم نیست که دشمن چه زمانی به حملات تهاجمی دست خواهد زد. «در حقیقت بزرگترین موفقیتها در جنگ معمولا بر اثر نادیده گرفتن و گریز از قوانین جنگ بهدست میآید»(هندل، بی تا: ۴). ژنرال اسکیلز هم بر این باور است که یگانه چیزی که دشمن ما در اختیار دارد زمان است و این برای آمریکا و موفقیت آن خوب نیست. «متاسفانه تنها چیزی که یک دشمن خلاق و پویا نیاز دارد تا بتواند شیوۀ جنگی ابداع کند که وابستگی ما به علم و کاربرد قدرت آتش دقیق را با شکست مواجه سازد، فقط زمان است»(اسکیلز، 1384: 53). که در جنگ افغانستان باید به روشنی بگوییم که طالبان و دیگر نیروهای هراسافگن آن را در اختیار دارند و شیوههای جنگییی طراحی می کنند که دیگر شناخت شرایط صلح و جنگ ممکن نیست.
- میدان نبرد متعارف نیست
باید گفت، میدان نبرد آنگونه که در جنگهای مدرن و سنتی قابل مشاهده بود در دورۀ پسامدرن قابل مشاهده نیست، نمیتوان تعیین کرد که کی و کجا جنگ در خواهد گرفت. نمونۀ آن را میتوان در حملات غافیلگیر کننده به شفاخانه محمدداوود خان، قول اردوی شاهین، شهر کندز، چهارراهی زنبق (در جریان نگارش مقاله) و هم چنان حملات پیدرپی پیش بینی نشده در وردوج بدخشان، هلمند ودیگر نقاط کشور مشاهده نمود. در چنین یک شرایطی که میدان نبرد مشخص وجود ندارد(مونکلر، ۱۳۸۴: پیشگفتار). و از آنجاییکه رزمندگان خارجی برای جنگیدن در صحنۀ نبرد آموزش دیده اند، روشن است که برنده گروههای هراسافگن میشوند. چون در جنگهای جدید صحنه نبرد وجود ندارد و خارجیها تاهنوز نتوانستند هیچ منطقهیی را در افغانستان به صورٍت کامل به تصرف در آورده و نگهدارند «مشکل بزرگ نیروهای آمریکایی در آغاز قرن جدید این است که بخش اعظمی از نیروهای مسلح این کشور به لحاظ روانی و فزیکی، همچنان به برخی از شیوههای جنگییی وابسته اند که ریشه در ابداعات 1920 و 1930 داشته و در زمان خود برای استفاده در دوران جنگ سرد موثر بودند» (اسکیلز، 1384: 55).
- جنگ نامتقارن مرکز ثقل ندارد، چون متمرکز نیست
این جنگها دیگر مرکز ثقل ندارند، چون میدان نبردی در کار نیست. استفاده از تجربه جنگ خلیج فارس و خطی اندیشیدن برای محو دشمن خطا است و فاجعه بار میآورد، (اسکیلز، 1384: 88- 89). ما نمونۀ خطی اندیشدن آمریکاییها را در جنگ افغانستان دیدیم. به گمان آمریکاییها، میتوان از نیروی هوایی استفاده کرد و هزینه را پایین نگهداشت. اما در چنین حالتی یا دشمن در میان مردم خود را پنهان میکند که بمباردمان شما موجب بدگمانی نسبت به اهداف شما میشود و یا اینکه در جایی پنهان میشود که شما نمیتوانید آن را از پای در بیاورید. رندال هم بر این عقیده است که مرکز ثقل که در اندیشه کلاوزویتس یکی از اصول است، در جنگهای جدید دیگر جایی ندارد. «پراکنده ساختن قوا در زمان و مکان، روند جنگهای نوین را معین میکند، نه اصل تمرکز. این نوع جنگ غالبا طبق اصول جنگهای چریکی وقوع مییابد» (مونکلر، ۱۳۸۴: ۱۵).
- نظامی و غیر نظامی قابل تفکیک نیست
در این جنگها چون جنگ از انحصار دولت بیرون شده است، گروههای مزدور، جنگجویان خارجی، فرماندهان فرصتطلب و شرکتهای خصوصی، تبهکاران بینالمللی، همه و همه در جنگ بر ضد دولت اند. اما در درون دولت هم به صورت دقیق نمیتوان میان سرباز و غیر سرباز تفکیک قایل شد. نهادهای جاسوسی، افرادی که برای دولت به شکل پنهانی فعالیت میکند و مانند اینها. از سوی دیگر هم، که در جنگهای پیشامدرن و مدرن، طفل و زن را نمیکشتند، اما در این جنگها چون از اخلاق جنگ پیروی نمیشود بیشتربن آمار کشته شده از غیرنظامیان است. اگر تا 1980 بیست در صد کشته شدگان غیر نظامیان بودند، بعد از این سال این آمار معکوس شده است.
- جنگ از انحصار دولت خارج و به انحصار بازیگران تبهکار بینالمللی (شرکتهای خصوصی که درآمدشان وابسته به جنگ است) در آمده است
در جنگهای مدرن که به شکل نامتقارن اجرا میشوتد، جنگ میان دولتی نیست، بلکه جنگ گروههای کوچکی است که تمویل شان از بخش خصوصی میشود. «طرفین درگیر در جنگهای نوین، نقشآفرینان شبهدولتی اند، نه دولتها»(مونکلر، ۱۳۸۴: ۷). چنانچه گفتیم، تنها دولتها توانایی استفاده از زور را ندارند، گروههایی که در شماره 8 از آنها نام بردیم، هم عامل جنک اند و هم ادامه دهنده و تمویل کنندۀ جنگ در چنین شرایطی برای هر قدرتی ناممکن است که با گفتوگو، یا هم، مبارزۀ نامتقارن بتواند دشمن را شکست دهد. چرا نمیتواند؟ چون «جنگ بیش از اینکه در اختیار دولت باشد از منافع اقتصاد خصوصی پیروی می کند» (شوسودفسکی، ۱۳۸۹: ۱۸۲). و این گروهها از جنگ سرمایه هنگفتی را از آن خود میکنند. «دولتزدایی از جنگ که واضحترین شکل آن ظهور هرچه بیشتر بازیگران غیر دولتی و خصوصی است، در نهایت، با تجاری شدن قوای جنگی و مخدوش شدن فزایندهی مرز میان استفاده از خشونت و زندگی روزمره، شتاب مییابد»(همان). جاییکه ارزش یک انسان 25 دالر باشد، دیگر چه امیدی به پیروزی در جنگ وجود دارد. شاید یک موشک شما 1000 دالر ارزش داشته باشد که بر فراز دشمن فرود می آید، که ممکن است چندان اثراتی هم نداشته باشد ولی دشمن با 100 دالر توانایی ضربه وارد کردن به ارزش بیش 1000000 دالر را دارد .که این خود هزینه نابرابر را در پی دارد و دشمن از این نکته بهخوبی آگاه است.
بهره 2: تغییر ماهیت جنگ و ناتوانی آمریکا در ایجاد دٍولت مقتدر و کارآمد همسو با خودش که بتواند منافع آمریکا را در بین قدرتهای آسیای جنوبی، آسیای غربی، آسیای میانه و شرق آسیا تامین نماید.
در تحلیل استراتژی سیاسی- امنیتی آمریکا در افغانستان باید گفت که نمیتوان آن را بدون فهم استراتژی کلان آمریکا فهمید. «استراتژی کلان (ابراستراتژی) بازتاب یک فرایند سیاسی است. چراکه ارزیابی نظامی از موضوع استراتژیک فراگیر امکان پذیر نمیباشد. تمامی عناصر حیات دهندۀ جامعه در تمامی ابعاد آن به ضرورت میبایستی در قوام دادن به استراتژی کلان شرکت کنند. استراتژی کلان در واقع طریقی است که در قالب آن تمامی جنبههای سیاسی، اقتصادی، دیپلماتیک و نظامی در هم تنیده میگردند»(دهشیار، 1386: 53). ایجاد دولت مقتدر و کارآمد را باید در همین بستر مورد ارزیابی و تحلیل قرار داد. آمریکا در افغانستان با توجه به طرح خاورمیانۀ بزرگ، که بخشی از ابراستراتژی او در خاورمیانه به شمول افغانستان و پاکستان بود، نخستین گام برای رسیدن به این هدف را دولت سازی در افغانستان دانست (تمنا، ۱۳۸۷: ۱۳۴) طرحی که از تجارب آمریکا در اروپای بعد از جنگ به فکر آمریکا آمده بود؛ با این تفاوت که در طرح آمریکا برای اروپای بعد از جنگ رویکرد رهبری برای دفاع و در طرح خاورمیانه بزرگ رویکرد رهبری برای هدایت دنبال میشود[1]. ارشاد(1390) اهداف آمریکا را به حیاتی، اصلی و جانبی دستهبندی میکند و ضمن اینکه تهدیدات منطقهیی، دولتهای ناتوان و تهدیدات فرامنطقهیی را زیر اهداف حیاتی (که مبارزه با ترورسیم بین الملل، مبارزه با طالبان و ترویج فرهنگ دموکراتیک در آن جای میگیرند)، میگنجاند، دولت- ملت سازی را جزو جدایی ناپذیر اهداف اصلی آمریکا در این منطقه میداند (ارشاد، ۱۳۹۰: ۹۷- ۱۵۱).
اما از لحاظ سیاسی، آمریکا به دلیل عدم توجه کافی به مسایل قومی موفق به هدف کلانش نشد. «خارجیها به خصوص ایالات متحده امریکا که گردانندۀ اصلی تحولات سیاسی پس از طالبان بود، اشتباهات زیادی در کمک به تشکیل دولت-ملت انجام داد. امریکاییها و متحدین اروپایی شان، بهویژه انگلیسها، که نقش اصلی در شکلدهی حکومت پساطالبان داشتند، از همان آغاز در بن آلمان، سیاست افغانستان را در مسیر قومی سازی قرار دادند. سیاست تمرکزگرایی در نظام سیاسی پس از طالبان که امریکاییها و متحدین غربی شان مدنظر گرفتند و حتی قانون اساسی افغانستان در این چهارچوب تدوین یافت، بخش دیگر از اشتباهاتی بود که امریکاییها مرتکب شدند» (اندیشمند، 1395: سایت جاویدان). از دل سخنان اندیشمند دو نکته بیرون میآید:
- قومی سازی قدرت سیاسی
- تمرکزگرایی ساختار نظام
در مورد مباحث بالا باید گفت قومی سازی قدرت سیاسی یکی از شاخصههایی بوده است که به شکست دولت- ملت سازی منجر شده است. چون سبب فساد سیاسی شده است. همانگونه که پل هیوود می گوید: «پل مورو به خصوص به طور منظم کوشیده است توضیح دهد که فساد از چندین مسیر رشد اقتصادی را کند میسازد: چون بهصورت نوعی مالیات عمل میکند، سطح سرمایهگذاری را کاهش میدهد، به سوء تخصیص استعدادها میانجامد زیرا انگیزههارا منحرف میکند، منابع مالی را از پروژههای کمکرسانی در کشورهای جهان سوم دور میسازد، درآمدهای مالیاتی حکومت مرکزی را کاهش میدهد که عواقب وخیمی برای بودجه به همراه دارد. کیفیت خدمات زیربنایی و عمومی را تضعیف میکند و در فرجام ترکیب هزینههای دلتی را برهم میزند» (هیوود، ۱۳۸۱: ۴۲- ۴۴). و این دقیقا همان چیزی است که در افغانستان شاهدش هستیم. «ناسیونالیسم قومی یکی از بنیادیترین عوامل سیاسی و اجتماعی دولتهای ضعیف میباشد. تهدیدات سیاسی قومیت علاوه بر تاثیر عمیق بر روابط دولت و جامعه و شکلگیری الگوهای خاص دولت، میتواند معطوف به تضعیف مشروعیت سیاسی و ناکارایی دولت در بسیج سیاسی گسترده و تضعیف هویت ملی فراگیر گردد« (نظری، ۱۳۸۹: ۶۵- ۶۶). بدون شک ادبیات زیادی وجود دارد که نشان میدهد نگاهها به قدرت سیاسی به شدت قومی است. در باره اینکه تا چه اندازه قدرت سیاسی افغانستان قومی شده است، کافیست آثار پژوهشگر تاریخ سیاسی معاصر افغانستان غلام محمد محمدی را مرور کنیم.[2] به همین ترتیب تمرکز قدرت بهدست یک عده ثروتمند بانفوذ هم عاملی برای ناکامی آمریکا در پروژه دولت ملت سازی بوده است. چرا؟ چون توسعه سیاسی را ممکن نمیسازد. هر توسعه سیاسییی با معیارهای برابری، ظرفیت و انفکاک ساختاری سنجیده و شناخته میشود (لوسین پای و دیگران، ۱۳۸۰: ۴۵). از دید پای و همکاران، باید در توسعه سیاسی به پنج بحران توجه کرد: بحران هویت، بحران مشروعیت، بحران مشارکت، بحران نفوذ و بحران توزیع. بحران هویت برمیگردد بر از خودبیگانگی فرهنگی، زمانی که گروهی خود را جزو جامعه سیاسی نینگارند بحران هویت در میان میآید. بحران مشروعیت به تغییر در ماهیت اقتدار نهایی که التزام سیاسی مدیون آن است اشاره دارد. بیثباتی سیاسی همواره با برخی تاثیرات همراه است. بحران مشارکت نشانگر آشکارترین و جامعترین شکلی است که تغییر سیاسی معاصر در چارچوب آن رخ می دهد. یعنی دخالت در فرایند سیاسی. بحران توزیع با افزایش سریع خواستههای مردمی از حکومت برای عواید مادی و مسوول پنداشتن دولت گره میخورد. بحران نفوذ به التزام سیاسی تمامی شهروندان و مهمتر از آن، تاکید بر این نکته بوده است که بخشهای ترکیبی جامعه در واقع تک تک شهروندان و نه مجموعهها استند. (همان ۹۱- ۱۱۴). اگر به کشور افغانستان باتوجه به این پنج بحران و سه معیار (برابری، ظرفیت و انفکاک ساختاری) توجه شود، نه برابری فرصت، نه برابری سیاسی، و نه هم برابری قومی وجود دارد. ظرفیتهای انسانی و مادی- طبیعی جذب ساختار نظام به دلیل تمرکزگرایی قومی نمیشوند. و ساختارها منفک از هم استقلال ندارند و اختیارات شان نه تابع خِردسیاسی و دیوانی که تابع احساسات قومی است.
استفان هالپر و جاناتان کلارک » شکست کانونهای فکر» را یکی از دیلایل این عدم موفقیت یا به تعبیر خود آنان شکست سیاست خارجی آمریکا می دانند «سرکوب دیدگاهها وطرد متخصصان صاحب نظر منجر به فاجعه عظیم در سیاست خارجی ]آمریکا[ شد (استفان هالپر و جاناتان کلارک، ۱۳۹۳: ۵۳). ولی جونز و همکاران این شکست را در بیتوجهی آمریکا به لخاظ سیاسی به نظام قضایی افغانستان میداند «ایالات متحد در بازسازی ارتش ملی افغانستان نقش ملت پیشقدم را به عهده گرفت، آلمان مسوولیت بازسازی پولیس، انگلیس مسوولیت مبارزه با مواد مخدر، ایتالیا تشکیلات قضایی و ژاپن (با کمک سازمان ملل) مسوولیت خلع سلاح، از وضعیت بسیج خارج کردن و ادغام مجدد جنگ جویان را به عهده گرفت. به لحاظ نظری، هرملت پیش قدم معمولا به مساعدتهای مالی مهم کمک میکند، مساعدتهای بیرونی را هماهنگ میسازد و به تلاشهای بازسازی در بخش خود نظارت میکند. اما در عمل این رهیافت هیچ وقت تحقق نیافت»(جونز، 1389،: ۹۸- ۹۹). جونز و همکاران ظرفیت پایین نهاد قضایی را برای پشتواتۀ زورگویان و اختلاس پیشهگان، در فرایند دولت سازی یکی از دلایل شکست سیاست آمریکا در ایجاد یک دولت مقتدر و کارامد مورد نظر آمریکا در افغانستان میداند.
در کنار این همه باید ماهیت جنگهای نو و ابزارهای بکار گیری آن را مهمترین عامل ادامه جنگ و شکست پروژه دولت سازی دانست، چون زمینه و بسترهای رشد و شکوفایی را از افغانستان گرفته و جنگ را غیرقابل پیشبینی ساخته است. طولانی شدن جنگ سبب شد تا بسیاری به آینده خوشبین نبوده و فکرها از کشور فرار کنند. در کنار آن سرمایههای کشور با توجه به مفهوم ۲۰۱۴ هم از این کشور فرار کرد و فقر و بیکاری در افغانستان در کنار ناامنی شدت گرفت. و افغانستان به بحرانهای گوناگون دچار شد. از دید آریانفر این بحرانها بدین قرار اند: بحران دولتداری، بحران مشروعیت، بحران نظام سیاسی، بحران ناکارآیی، بحران عدم اعتماد، بحرانهای دورهگذار، بحران عدم مشروعیت تصمیمگیریها، بحرانهای توسعه، بحران ساختار پاتریمونیال در کشور، بحران مشارکت و یکپارچگی، بحران اعتماد، بحران اداری (مدیریت و ادمنستراسیون)[3]. پس میتوان نتیجه گرفت که استراتژی سیاسی آمریکا در افغانستان به شکست منتهی شده است.
بهره 3: تغییر ماهیت جنگ و ناتوانی آمریکا در ایجاد فرامنطقهی اقتصادی نیرومند متشکل از چهار منطقه که در شماره ۲ بیان شد تا از راه همگرایی اینان به محدود سازی اندیشههای اسلامی و اقتدارگرایی روسی و یا چینی بینجامد.
تمنا(1387) ضمن تاکید بر اهمیت و جایگاه افغانستان برای بقای هژمون آمریکا تا سال ۲۰۴۵ که در مصاحبهها و نوشتههای دیگرش برجسته اند میگوید «بدون شک افغانستان امروز جایگاه ارزندهیی در سیاست خارجی آمریکا دارد و چنانچه مشاهده کردیم ]مشاهده میشود[ حمله قوای ایتلاف در افغانستان علیه طالبان فرصت راهبردی دیگری بود که باعث شد اهداف بلندمدت آمریکا در حوزه دریای خزر و آسیای مرکزی و قفقاز تحقق یابد. آمریکا با استفادۀ بهینه از این فرصت، کنترل کشورهای آسیای مرکزی وقفقاز، تسلط مستقیم منابع انرژی دریای خزر، دستیابی به کریدور اوراسیا و نظارت بر فعالیت قدرتهای منطقهیی (چین، هند، پاکستان و احتمالا ایران) را نصیب خود خواهد ساخت»(تمنا، ۱۳۸۷: ۱۱۵). راهبرد جادۀ ابریشم هم که آمریکا دنبال کنندۀ آن است «عبارت از منزوی کردن و سرانجام محاصره جمهوریهای شوروی پیشین و در اختیار گرفتن همزمان دالانهای رو به باختر و خاور و جنوب. در این باب واشنگتون در پشتیبانی از غولهای نفتی، این نیز هست که نگذارد جهموریهای شوروی پیشین در مورد سرمایهگذاریهای خط لوله (با قراردادهای همکاری نظامی) با ایران و چین به توافق برسند»(چامسکی، 1387: ۱۳۱). ولی همانطور که مبارزه و روش مبارزۀ آمریکا در این منطقه نشان داد، آمریکا به دلایل ماهیت درگیری و نبرد توانفرسا با گروههای رزمندۀ ضددولتی نتوانست به این همه نایل آید. شکل گیری شانگهای در ۲۰۰۱ با محوریت چین و روسیه را باید در واقع واکنشی به حضور نظامی آمریکا در افغانستان دانست. اسناد مربوط به تدبیر امنیت ملی، تدبیر سیاست خارجی و دکترین نظامی روسیه به خوبی طرحهای آیندۀ روسیه را برای مقابله با آمریکا و غرب نشان میدهند. مخالفتهای روسیه با طرح جادۀ ابریشم که خاور را به باختر وصل می کند و وصل شدن لولههای نفت و گاز که آسیای جنوبی را به آسیای مرکزی و صل میکند، را باید در همین چارچوب تحلیل کرد: اروپا مصرفکنندۀ گازی است که صادرات و یا حد اقل کنترل آن بهدست روسیه است (بیش از همه آلمان، فرانسه و ایتالیا). در صورت آزادی گاز و منابع طبیعی از کنترل روسیه، اروپا دیگر وابسته به روسیه نبوده و روسیه قدرتش خودبه خود تضعیف خواهد شد.
از دید بوزان(1390) آمریکا باید از یک جانبهگرایی، امنیتی کردن مفرط، و دیدگاههای جهان مانوی خطر کند «خطری که وجود دارد این است که آمریکا به سرعت دارد از شیوۀ گسترش ارزشهایش بر اساس منطق اقناع فاصله میگیرد و به طرف شیوۀ اعمال زور حرکت میکند که نقطۀ مقابل این شیوه است. آمریکا روزی به وجود آورندۀ نهادهای چندجانبه بود حالا خود آنها را مورد حمله قرار میدهد»(بوزان، ۱۳۹۰: ۱۹۳). بوزان چهار ویژهگی را برای استثنا گرایی آمریکا بر میشمارد (لیبرالیسم، اخلاق گرایی، انزواگرایی وتمرکز زدایی و تفکیک قوا) و بعد یک جانبهگرایی آن را در ارتباط با آنها عجیب می بیند. بوزان مثالهای فراوانی از یک جانبهگرایی آمریکا مطرح می کند که خود در آینده برایش خطر ساز است.
[1] بنگرید به نوشته دکتر تمنا «سیاست خارجی آمریکا در افغانستان». این کتاب توسط پژوهشکده مطالعات راهبردی در ۲۰۲ روی در سال ۱۳۸۷ چاپ شده است و یکی از خواندنی ترین کتابها در زمینه مورد نظر است.
[2] خوشبختانه دو کتاب (مردم افغانستان گروگان دیورند و چرا پاکستان مداخله میکند) هنگام نگارش متن در دسترسام بودند.
[3] عزیز آریانفر، ریشههای ناکامی ملت سازی در افغانستان، سال نشر ۱۳۹۳ از سایت تاجیکان
نتیجهگیری
آمریکا در جنگ افغانستان به پیروزی دست نیافته است، از یک سو دولتسازی آن در افغانستان و از سوی دیگر در ایجاد فرامنطقۀ بزرگ که از اصول بازار آزاد حمایت کند، نیز موفق نبوده است. آنچه که زمینه را برای شکست پروژه دولت- ملت سازی و ایجاد فرامنطقهی بزرگ باتوجه به طرح خاورمیانۀ بزرگ، فراهم کرده است، نبرد نامتقارن میان آمریکا و نیروهای هراسافگن بوده است، برای فهم این نکته باید موارد محدودکننده را بر بشماریم:
- محدودیتهای عملیاتی (شرایطجوی، جغرافیا، ملاحظات محیطی، مرزهای عملکرد انسانی و...) محدودیتهای عملیاتی سه منشأ دارند: پدافند راهبردی، رابطۀ ابزارهای نظامی، روشها و مخاطرات و تردیدهایی که در مورد استفاده از زور وجود دارد. (بارنت، 1389: 4)
- محدودیتهای سازمانی (ناتو، شورای امنیت، دیوان بینالمللی دادگستری، ساختار حکومت آمریکا، افکار عمومی و رسانهها.
- محدودیتهای قانونی (حق توسل به جنگ که بر سه معیار استوار است. اولین معیار دلیل موجه. دومین معیار دلیل مرجع صلاحیت دار و سومین معیار، قصد صحیح است. آمریکا با جنگ در برابر تروریسم در هرسه مورد دست و پا بسته است.
- محدودیتهای اخلاقی (جنگ منصفانه)[1] دشمن منصفانه نمیجنگد ولی آمریکا با توجه به نقش رهبریاش به ناچار باید منصفانه بجنگد.
این مسایل سبب شده است، تا جنگ برای آمریکا فرسایشی شده و تا هنوز ادامه یابد. این جنگها ماهیت بسیار پیچیده و نامتعارف دارند، بخشی از آن حاصل نوآوری در فناوری ارتباطی و بخشی دیگر، حاصل تجربۀ جنگی به اضافۀ ارادۀ استورای است که مرگ و زندگی را تفاوت نمیآورد. آمریکا در جنگ افغانستان نگرش میکانیکی و خطی دارد در حالی که انسان به سخن اسکیلز «در جهان بسیار پیچیده و غیر خطی زندگی میکند»(اسکیلز، 1384: 91). در کنار این دو مسله باید دستاوردهای کلان گروههای بازیگر در جنگ را هم افزود که میتوانند از جنگ افغانستان ملیاردها دالر به جیب بزنند.
هردو رویکردی که آمریکا میخواهد به صورت موفقیت آمیزی از این جنگ بدر آید ناممکن است و به شکست منتهی میشود. یکی از این رویکردها حملا ت هوایی است که واکنش داخلی به ویژه قوم پشتون را در پی دارد و این کار حس بدبینی را در بین این قوم نسبت به آمریکا بیشتر میسازد و رویکرد دیگر استراتژی صلح با طالبان است که به دلیل انعطافناپذیری دشمن در حوزۀ اندیشه و درز میان آنها و نفوذ بازیگران تبهکار بینالمللی غیرممکن است. اگر آنگونه که رابرتگر در کتاب «چرا انسانها شورش میکنند»[2] دسته بندی میکند، خشونت گروههای هراسافگن از نوع سرخوردهگی باشد. پروسۀ صلح به شکست منتهی میشود که دال بر شکست آشکار راهبرد سیاسی- امنیتی آمریکا در افغانستان است. راهبردهای نخستین، نظامیمحور بودند که تا ۲۰۰۷ آمریکا از آنها کار میگرفت و راهبردهای پس از ۲۰۰۷ سیاسی- امنیتیمحور با ابزارهای دوسویه اند: از یکسو، گفتوگوی دولت افغانستان با مخالفان دولت در چارچوب پروسۀ صلح که تا هنوز موفق نبوده است و از سوی دیگر، بهکارگیری ابزار نظامی که به دلایل فراوان که پیش از این گفته شد، بیش از اینکه به سود آمریکا و افغانستان باشد، به سود هراسافگنان بوده است.
[1] برای فهم بیشتر موضوع به نوشته راجر بارنت زیر عنوان «جنگ نامتقارن: چالش امروز قدرت نظامی آمریکا» مراجعه فرمایید.
[2] این تاب با برگردانی علی مرشدیزاد توسط پژوهشکده مطالعات راهبردی در سال ۱۳۸۸ در ۴۳۰ صفحه چاپ شده است. از دید روانشناسی خشونتهای سیاسی را در سطوح گوناگون به بررسی گرفته است. که برای فهم مسایل جهان مدرن از دید روانشناسی سیاسی خیلی مهم است.
Related articles
جنگ افغانستان: تغییر ماهیت جنگ و ادامه ناامنی (شکست راهبرد سیاسی- امنیتی آمریکا در افغانستان از ۲۰۰۱ - 2017)
Mustafa Aqeli
فصلنامه علمی- پژوهشی رنا
Published online: 05 Apr 2021